ای ناخودآگاه ناقلا...


من در طول زندگی ام هرازگاهی احساس شدید دلتنگی داشتم، کمی گریه می‌کردم و تا دفعه بعدی راحت بودم. تا امسال که فهمیدم چرا!

از اول سال با خودم سر هدفی که برای خودم انتخاب کردم، درگیر بودم. ناخودآگاه شروع کرده بودم که مرور خاطرات کنم و از خودم بپرسم چرا خودم را لایق هدفی که انتخاب کردم نمی‌دانم؟

موتور روشن شد... از کسانی که تجربه مشابه من داشتند سوالات شخصی می‌پرسیدم (می‌دانم که این کار رایج نیست، ولی صمیمتی که داشتم را در این راستا خرج کردم). مثلا از طرف پرسیدم "فلانی تو چطور از غم بهمان اتفاقت رد شدی؟ "و در ادامه می‌پرسیدم "از کجا دانستی که دیگر درگیرش نیستی؟" پاسخ می‌داد خب من فلان کار را کردم، سوگواری ام را کامل کردم، مشاوره رفتم و بعد از آن خواب راحت داشتم.

از کجا می‌فهمیم که دیگر نمی‌تواند ما را درگیر خود کند؟
از کجا می‌فهمیم که دیگر نمی‌تواند ما را درگیر خود کند؟


به کارهایی که برای تراژدی خودم انجام نداده بودم، فکر کردم. به اینکه خودم را به خاطر اتفاق بد سرزنش می‌کردم و با وجود آن خودم را از لذت بردن محروم می‌کردم. ساده است که آدمی تمام چیزهایی که در بقیه افراد نهی می‌کند را خیلی راحت می‌تواند در خود پیدا کند. با مشاورم صحبت کردم و فهمیدم که من از اتفاقی که برای من در ۱۲ سالگی افتاده، فقط سمت و سوی منفی آن را برای خودم نگه داشته‌ام. اینکه چرا ذهن من با من اینکار را می‌کند هم بعدا توضیح می‌دهم. هر اتفاقی که بیفتد فارغ از نوع رخداد حتما جنبه‌های مثبت و منفی دارد. این جوانب برای آدمیزادی با دید باز کاملا قابل مشاهده است. اما ما بخاطر تربیت یا چارچوب‌هایمان همیشه نمی‌توانیم از ناخودآگاه انتظار داشته باشیم که هر دو جنبه را دیدی؟؟ ولی با تمرین می‌توانیم از این قضایا درس بگیریم.

حال این را می‌خواستم بگویم که ناخودآگاه من تا من درس آن خاطره را نگرفته بودم، هی آن خاطره را به یاد من می‌آورد... من غافل از همه جا در احساس آن اتفاق گیر می‌افتادم و فقط گریه می‌کردم. ناخودآگاهم دست از تلاش برنداشت، چون می‌دانست این موضوع درون زندگی من مانند حلقه‌ای در حال تکرار است. من باید یاد بگیرم که چگونه همه جوانب را در نظر بگیرم.

همه ما این جمله را شنیده ایم که این هم از شانس ماست (شانس مویه)... اینکه ظاهرا یا به شوخی به کار می‌بریم را کاری ندارم ولی این دقیقا همان چارچوبی است که ناخودآگاه از هر اتفاقی که برای من بیفتد جانب منفی اش را برای من نگه می‌دارد. اینکه مثبت اندیشی و نیمه پر لیوان دو قانونی است که هر مدیر موفقیتی از آن پول درآورده است را خوب می‌دانم اما به شخصه نمی‌دانستم که اینقدر یک ایده کلی بتواند قضیه را توضیح دهد. البته که توضیح دهندگی خاصی به تنهایی خود عبارت مثبت اندیشی ندارد. صرفا این قضیه که همه اتفاق را ببین با همه جوانبش، خوب یا بد.


این عکس بیشتر از عکس های پرواز دادن پرنده ها و نشستن در غروب به من حس بخشش داد.
این عکس بیشتر از عکس های پرواز دادن پرنده ها و نشستن در غروب به من حس بخشش داد.


اینکه چرا ذهن من همیشه سمت منفی را می‌گیرد، خودش معضلی است. این معضل را من در خودم به تلقینی از جنس خود تخریبگری نامیدم. این احساس مشترک که چرا بعضی وقت‌ها دلمان می‌خواهد به هدفی نرسیم یا اینکه به رابطه‌ای که سمی بوده برگردیم؟ یا از اینکه کاری را نیمه تمام بگذاریم یک حس سرشلوغی با کلاسی می‌گیریم؟ تمام این حس‌ها را من در قسمت خودتخریب گری ذهنم جمع می‌کنم و هر وقت که حس هر کدام پیش آمد به خودم می‌گویم، چرا چرا دلم دوباره تحقیر می‌خواهد؟ آنجاست که به خودم و موفقیت‌هایم نگاه می‌‌کنم، این منم که خودم را بیشتر شناخته‌ام این برای من دستاورد است و نمی‌خواهم به عقب برگردم. از خودم مراقبت می‌کنم.

خلاصه بعد از بخشش همیشه حس رهایی می‌آید. من خودم را بخشیدم و لذت بردم.