رمان عاشقانه عشق و مذهب 1

نام اثر: عشق و مذهب

نام نویسنده: سارا مراضوی

ژانر: عاشقانه

قسمت اول

دو روز دیگر وارد ماه بهمن‌ماه می‌شویم. با این‌که هوا سرد است ولی خبری از برف نیست و همدان شهری خشک و سرمازده شده است مثل دل امیر.

آقا جواد، پدر امیر روی مبل تک نفره‌ی دسته دومی که هفته‌ی پیش از اپلیکیشن دیوار خریداری شده بود نشسته است و سیگاری به‌دست دارد، همسرش شهین خانم در کنار او روی زمین نشسته و چایی را به آقا جواد می‌دهد و با اخم نگاهی به او می‌اندازد. از وضعیت موجود ناخرسند است زیرا دود دود سیگار آقا جواد همه جای خانه را پرکرده و اُمید را از خانه ربوده است.

آقا جواد هم از این وضعیتی که خود به وجود آورده ناراضی است؛ ولی چه کند که این درد و این عادت به راحتی بار و بندیلش را جمع نمی‌کند که هم آقا جواد و هم خانواده‌اش نفس راحتی بکشند. این درد از زمان هجده سالگی آقا جواد همراهش است، زمانی‌که در میان دوستان و هم‌محله‌ای‌های ناباب نشسته بود و یکی از آن‌ها تعارفی کرد از چیزی که نباید استفاده می‌شد و از آن روز، آقا جواد شد آدم معتاد و سیگاری که هم برای خود و هم برای اطرافیانش مایه‌ی ننگ بود. او نسبت به خود احساس بدی دارد که موجب شده بداخلاق و پرخاشگر شود و هر از گاهی کبودی‌ای را روی بدن زن و بچه‌هایش به‌جا بگذارد.

او دود سیگارش را در سینه حبس می‌کند و تا زمانی‌که زنده‌ است مزاحم خانواده‌اش نشود؛ اما اعتیاد او که به مواد و استفاده‌ی مکرر از آن‌ها باعث شده بود که فاصله‌ای بین پدر و خانواده زیاد شود. تنها کاری که توانسته برای خانواده‌ی خود انجام دهد، مختصر پولی است که به سبب بازنشستگی دریافت می‌کند.

آخرین نخ را از پاکت برمی‌دارد و روشن می‌کند، رو به امیر که در گوشه هال کوچک خانه، در کنار بخاری قدیمی نشسته و سر در کتابش فرو برده می‌کند و می‌پرسد:

- کار چطوره پسر؟

امیر که دست و پای لاغر خود را بغل گرفته، بدون این‌که سرش را تکانی دهد با صدای آرام جواب می‌دهد:

- چطور باشه؟! مثل همیشه... خودت که بهتر می‌دونی خرحمالی برای دیگران چطوریه؟!

آقا جواد از روی مبل بلند می‌شود و به سمت چوب‌لباسی می‌رود، کاپشن رنگ‌ورو رفته‌اش را که پاره است می‌پوشد و به سمت در می‌رود، به‌محض این‌که در خانه را باز می‌کند آرزو در قاب در ظاهر می‌شود. او از مدرسه آمده و امسال کنکور دارد.

- سلام بابا، کجا داری می‌ری؟

آقا جواد که حوصله‌ی حرف زدن ندارد، در حالی‌که قوز کرده و به زور خود را به بیرون می‌کشد جواب می‌دهد:

- به تو ربطی نداره دختر، برو تو سرما می‌خوری.

و بدون این‌که منتظر جواب بماند از خانه می‌رود. آرزو رفتن پدر را تماشا می‌کند که از پیچ کوچه‌ می‌گذرد. شهین خانم دخترش را صدا می‌زند:

- آرزو! مادر! چرا وایسادی؟ بیا تو.

آرزو کفش‌های گلی‌اش را کنده و به گوشه‌ای پرت می‌کند، با لبخند وارد می‌شود:

- سلام مامان، سلام امیری.

بعد ریز می‌خندد که امیر یکی از کتاب‌هایش را به سمت آرزو پرتاب می‌کند.

- آخ! چته؟ بی‌جنبه!

شهین خانم تشر می‌زند:

- بس کنین. آرزو! بابا داداشت درست حرف بزن.

آرزو که انگار حرف مادرش را نشنیده با بیخیالی به اتاق کوچکشان می‌رود و با صدای بلند می‌گوید:

- مامان! عصر نازنین میاد خونمون، می‌خوایم درس بخونیم. به امیررضا جونت بگو بره دنبال نخود سیاه، می‌خوایم راحت باشیم.

وقتی آرزو لجش گرفته نام اصلی امیر را می‌گوید و امیر خنده‌اش می‌گیرد زیرا می فهمد دقیقاً زمانی است که باید خواهرش را حرص دهد.

- مامانی! به دختر جونت بگو امیررضا توی سرما بغل بخاری نشسته... اصلاً من می خوام بمونم که به این دو تا کنکوری سوال بدم و کمکشون کنم.

آرزو در حالی که لباس راحتی پوشیده و به سمت آشپزخانه می‌رود می‌گوید:

- مامان! به پسر جونت بگو لازم نکرده کمک کنه، همین که بره کمکه. اصلاً ما میریم بیرون، یه کافه هم جدیداٌ سر خیابون باز شده می‌ریم اونجا.

امیر با عصبانیت از جا بلند می‌شود و در چهار چوب در می‌ایستد.

- غلط زیادی! می‌تمرگین تو همین خونه درس می‌خونین، من می‌رم بیرون.

آرزو با بدجنسی می‌خنددو شهین خانم با اخم به دخترش نگاه می‌کند.

بعد از صرف نهار امیر بیرون می‌رود، شب شیفتش شروع می‌شود و می‌تواند تا شب آزاد باشد. موبایل دکمه‌دار قدیمی‌اش را درآورده و شماره‌ی سحر را می‌گیرد. تلفن چند بوق می‌زند و صدای پرعشوه‌ی دختر کارخانه‌ای که امیر در آن کار می‌کند به گوش می‌رسد:

- الو! بفرمایین عزیزم.

- عزیزم و زهرمار! این چه وضع جواب دادنه؟

سحر خنده‌ای می‌کند.

- عزیزم مال امیرمه، بده دارم عشق می‌ریزم؟

امیر کلافه دستی به موهایش می‌کشد:

- نمی‌گی شاید یه مرد نامحرم پشت خط باشه؟

- آخه وقتی شمارت رو سیو دارم چه مرد نامحرمی می‌تونه باشه عزیزم؟!

- عزیزم و عشقم پشت تلفن نداریم، فهمیدی؟

صدای سرد سحر پس از چند ثانیه مکث به گوش می‌رسد.

- باشه. اصلاً چه‌کار داشتی زنگ زدی؟

- می‌خواستم ببینمت.

- کجا؟

- همون پارک نزدیک خونه‌تون که اون‌دفعه رفتیم.

- باشه، خداحافظ.

سحر صبر نمی‌کند که جواب امیر را بشنود و گوشی را قطع می‌کند. امیر که متوجه ناراحتی سحر به علت تعصب خودش نشده شانه بالا می‌اندازد و به سمت محل قرار می‌رود.


این رمان در حال تایپ اولیه است و به چاپ میرسد. لطفا نظراتتان را برای بهبود عرض کنین.