رمان عاشقانه عشق و مذهب 16

فصل شانزدهم

درست است که نازنین بهوش آمده ولی هنوز کامل هوشیار نیست و فقط می‌تواند پدر و مادرش را تشخیص دهد. او چیزی به یاد ندارد از این‌که چه اتفاقی افتاده است که این‌جا خوابیده، حتی خبر ندارد که یک هفته امیر بر بالینش نشسته بود و دعا می‌خواند و تمام وقت و انرژی‌اش را صرف او کرده بود.

چند روز می‌گذرد و نازنین از بیمارستان مرخص می‌شود. او هنوز به حالت قبل باز نگشته؛ ولی کم‌کم از اوضاع‌واحوال اطرافش باخبر می‌شود.


آرزو برای عیادت به خانه‌اشان می‌آید، پس‌از سلام و احوال‌پرسی این دو دوست مثل دو خواهر با همدیگر درددل می‌کنند. آرزو درحالی‌که لیوان شربتش را به‌دست گرفته می‌گوید:

- حیف شد که نتونستی عروسی‌مون باشی! مثلاً ساق‌دوش بودی ها! چه وقت مریض شدن بود آخه!

نازنین با شرمندگی جواب می‌دهد:

- وای ببخشید آرزو جون، دست من که نیست! می‌دونی هر دفعه‌ای این‌طوری می‌شه، این‌بار که دیگه خیلی طول کشید. خودم که چیزی یادم نمیاد ولی پدر و مادرم می‌گن که حالم خیلی بد بوده و چند روز بیهوش بودم.

- آره. امیر خیلی کمک کرد بهت، هرروز پیشت بود.

نازنین با شنیدن نام امیر که در این مدت کنارش بوده و او متوجه نشده ناراحت و متعجب با صدایی که شبیه به فریادزدن است می‌گوید:

- امیر؟!!

آرزو که از گرد شدن چشمان نازنین متوجه می‌شود او خبر نداشته است جواب می‌دهد:

- نمی‌دونستی امیر از صبح تا نصفه‌های شب می‌موند؟! توی اتاقت... حتی دکتر هم اجازه داده بود... با اصرار پدرت شب‌ها می‌رفت خونه.

نازنین متفکرانه دست به چانه می‌کشد و می‌گوید:

- پس این بوی آشنایی که حس می‌کردم از امیر بود.

آرزو من‌من‌کنان ادامه می‌دهد:

- خب… من یه کاری کردم… یعنی یه امانتی بهم داده بودی و… .

نازنین خود را به جلو می‌کشد تا بهتر بشنود، چشم ریز می‌کند و می‌پرسد:

- امانتی؟ ! من چی بهت داده بودم؟ آهان... یادم اومد، دفتر خاطراتم رو می‌گی… خب چیزی شده؟

- اِاِاِم… من… من دادمش به امیر.

نازنین از هیجان بلند می‌شود، داد می‌زند:

- چی! دادیش به امیر! می‌دونی توش چی بود! و تو رفتی دادی بهش!

آرزو با شرمندگی ساختگی جواب می‌دهد:

- ببخش نازنین ولی خب بهتر بود که بدونه، نه؟ دیگه چقدر می‌خواستی پنهانش کنی؟

نازنین ناراحت می‌شود.

- آرزو!! وضع من رو نمی‌بینی؟ چرا ذهنش رو بهم ریختی؟! خودم بس نبودم؟!

آرزو با لبخند شیطنت‌آمیزی می‌گوید:

- مگه وضعت چشه؟ سالم و سرحال وایسادی جلوی من.

- وضعم چشه! خدای من... آرزو!! تو چه‌کار کردی؟! الان امیر می‌خواد چی‌کار کنه؟ الان برای چی بهش گفتی؟

- نازنین بسه دیگه آخر باید می‌فهمید.

نازنین مدام راه می‌رود و آرام و قرار ندارد.

- من نمی‌خواستم بفهمه... می‌خواستم فقط من و تو بدونیم. من بهت اعتماد کردم... نباید بهش می‌گفتی... حالا من چه‌کار کنم؟ یعنی چی می‌شه؟ آبرو رفت. حالا چه فکری در موردم می‌کنه؟! وای... کاش حداقل زیر شعرهام نمی‌نوشتم برای ام... .

سپس دست به سینه روی صندلی می‌نشیند و از آرزو رو برمی‌گرداند. آرزو که از کارش نیمه پشیمان شده به سمت نازنین خم می‌شود و دست دوستش را در دستش می‌گیرد و می‌گوید:

- نازنین، عزیزم، خدا بزرگه. تو خودت رو واسه بیماریت محدود می‌کنی! من خواهر شوهرم مثلاً، من باید به تو گیر بدم! خدایا دنیا برعکس شده.

این حرف باعث می‌شود که هر دو بخندند. با این‌که نازنین آرام شده؛ ولی این‌که چه اتفاقی قرار است در آینده بیفتد و امیر چه واکنشی از خود نشان می‌دهد او را نگران می‌کند.


پ ن: الان به 120 صفحه از رمان رسیدم. به نظرتون امیر و نازنین بهم میرسن؟ نازنین زنده میمونه؟