رمان عاشقانه عشق و مذهب 17


فصل هفدهم

امیر ساعت سه به مقصد تهران راه می‌افتد و آن‌قدر باسرعت می‌رود که ساعت هفت به آن‌جا می‌رسد؛ اما در ترافیک نواب گیر می‌کند که همین باعث می‌شود تا نزدیک‌های ساعت ده به شرکت برسد.

قبل‌از این‌که وارد شرکت شود، با آرزو تماس می‌گیرد و پس‌از احوال‌پرسی سراغ نازنین را می‌گیرد. آرزو خبر خوشحال‌کننده‌ای می‌دهد:

- نگران نباش داداش، نازنین بهوش اومده و هنوز اطرافش رو نمی‌شناسه؛ اما پدر و مادرش رو می‌شناسه. دکتر می‌گه که با زمان بهتر می‌شه... در کل خوبه.

امیر خیالش راحت می‌شود و حالا می‌تواند مشکلاتی که در شرکت به‌وجودآمده است را حل کند. فقط یک نفر از کارمندان شرکت آن‌جاست و انگار شرکت رو به تعطیلی است. او با دیدن این وضع متعجب می‌شود و به اتاق مدیریت می‌رود که آن‌جا یوسفی را می‌بیند و از اوضاع‌واحوال شرکت پرس‌وجو می‌کند.

- این‌جا چه خبره؟

آقای یوسفی از صندلی بلند می‌شود و سلامی می‌کند و می‌گوید:

- دیروز عصر این اتفاق افتاد، یهو همه سیستم‌ها دان شد.

- یعنی چه دان شد؟!

یوسفی که با انگشتانشان بازی می‌کند جواب می‌دهد:

- برنامه‌نویسمون می‌گه که سیستم اصلی ویروسی شده و تو کل شبکه پخش شده.

امیر قدم‌زنان به سمت تلفن می‌رود و شماره‌ای را از داخل گوشی‌اش پیدا می‌کند و تماس می‌گیرد:

- الان درستش می‌کنم… الو… آقای غیاثی… متشکرم، غرض از مزاحمت، سیستم‌های ما دچار مشکل شده و نیاز هست تا شما به این‌جا بیاین… بله… ساعت چند؟ … بله ممنون، می‌بینم‌تون.

سپس تلفن را قطع می‌کند و رو به یوسفی می گوید:

- تا شب مشکل سیستم‌های شرکت حل می‌شه.

و بعد با خیال راحت به آپارتمان نوساز خود می‌رود و در آن‌جا استراحت می‌کند. او از همدان دفتر خاطرات نازنین را آورده تا در زمان‌های استراحت بتواند چند شعری از این دفتر بخواند.

«عشوه‌ی گلبرگ بهاری کرد رخصت

ای گیتی من تنها ز لطفت

طرار رمق ز کعبه‌ی درخت مجنون

گریخت و تنه‌اش رها شد زنگار سیمگون

رزق همای سعادت که شد شکوفا

قلمم ستودن کرد در آستان تو، مهر و وفا

تو اما باز هم داعیه‌ی سکوت گشته‌ای

طببعت سبزه‌ها را هم دسته کرده‌ای

عنب عیش و زندگی در وجود تو دید

فلک فراخنا گرفت وقتی درور تو دید

من مدهوش در این رقعه‌ی تسبیح

رندانه قلم می‌زنم در دفتری شاید اندک شبیه»

امیر به این فکر می‌کند که پس‌از بهبود کامل نازنین با خانواده‌اش صحبت کند و برای خواستگاری به آن‌جا روند. تصمیمش را گرفته، می‌خواهد این دختر همسر او باشد، می‌خواهد زندگی خوبی برای او ایجاد کند و او را خوش‌بخت کند همان‌طوری که دخترک این کار را برای او انجام داده است.

یک ربع قبل‌از نماز صبح از خواب برمی‌خیزد، دعا می‌خواند و پس‌از نماز برای ورزش کردن به پارک می‌رود و تا زمان طلوع خورشید ورزش می‌کند. این کار هر روزه‌ی روز‌های معمولی امیر است و به سلامتی خود اهمیت می‌دهد و سپس به سمت شرکت می‌رود و قبل‌از این‌که کارمندان بیایند او در آن‌جا حضور دارد.

کارمندها یکی‌یکی می‌آیند و امیر در اتاقش به بررسی گزارشات این یک‌هفته‌ای که نبوده است می‌رپردازد. منشی در می‌زند و وارد می‌شود و می‌گوید:

- امروز یکی تماس گرفت و گفتش که می‌خواد ما کارش رو براش انجام بدیم.

- خب... چی می‌خواد؟

- یه اپلیکیشن می‌خواد برای کارشون، توضیح بیشتر نداد، می‌خواست حضوراً صحبت کنه.

امیر سرش را از بی‌شمار کاغذی که روبه‌رویش روی میز پخش شده بالا می‌برد و جواب می‌دهد:

- برای عصر یه قرار بذار بیان حضوری صحبت می‌کنیم و اگر اوکی بود قراردادش رو خودت تنظیم کن.

منشی چشمی می‌گوید و از اتاق خارج می‌شود.

امیر از پنجره اتاقش به نور نارنجی‌رنگی که پرتوهای خورشید در هنگام غروب از خود به نمایش گذاشته‌اند خیره شده و به روزهایی فکر می‌کند که می‌تواند با نازنین بگذراند و خوش باشد. دلش برای نازنین تنگ شده و دوست دارد هرچه زودتر او را ببیند.

- تق تق تق... .

- فرمایید.

خانم منشی که مانتوی خاکستری پوشیده و از دستانش می‌توان حدس زد که در دهه‌ی چهل زندگی‌اش است وارد می‌شود.

- ببخشید آقای… مهمون‌تون تشریف آوردن.

- باشه… راهنمایی‌شون کنین به اتاق جلسات من الان میام.

سپس گوشی تلفن روی میز را برمی‌دارد و یک شماره می‌گیرد.

- الو… یوسفی… بیا اتاق جلسات قرارداد و قوانین هم بیار که نشون‌شون بدیم… باشه می‌بینمت.

سر وضع خود را درست می‌کند، دستی به شلوار پارچه‌ایش می‌کشد و با اقتدار از اتاق بیرون می‌آید. قبل ‌از این‌که به اتاق جلسات برود به منشی اشاره می‌کند که برای آن‌ها شیر نسکافه بیاورند. وارد اتاق جلسات می‌شود. با دیدن مهمان‌ها جا می‌خورد، باور کردنی نیست! این‌جا در تهران…

یکی از مهمان‌ها هم با دیدن او متعجب شده و دهانش را با دستان ظریفش می‌پوشاند. امیر با دیدن او مثل کسانی که شوک برقی به آن‌ها وارد شده خشک می‌شود اما خیلی زود به خود می‌آید و می‌گوید:

- ببخشید… من یه چیزی یادم افتاد، الان می‌رم بیرون... برمی‌گردم.

قبل‌از این‌که از اتاق خارج شود یوسفی را می‌بیند. مرد چشم و ابرویی بالا می‌اندازد که مفهوم آن این است که «چه شده و کجا می‌روی» اما امیر بدون حرف به سمت دست‌شویی می‌رود. آب خنک به صورتش می‌پاشد و در آینه به خود نگاه می‌کند. او سحر است، بعد از چند سال… و حالا پیدا شده‌است. امیر با خود فکر می‌کند:

«یعنی می‌دونست شرکت مال منه؟ نه! نمی‌دونست. اونم تعجب کرده بود. این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ این‌همه سال کجا بود؟ کجا رفته بودن؟ حالا من چی‌کار کنم؟»

چشمانش را می‌بندد و اولین چهره‌ای که در ذهنش نمایش داده می‌شود چهره‌ی مهربان و معصومانه‌ی نازنین است. دلش به لرزه می‌افتد و به یاد می‌آورد عشق نازنین را، پس می‌داند چکار کند. قضیه‌ی سحر برای امیر تمام شده‌است.

نفس عمیقی می‌کشد و از دست‌شویی خارج می‌شود. زمانی‌که وارد اتاق می‌شود، همه پشت میز روی صندلی نشسته‌اند. سحر و مردی که به نظر می‌رسد سی‌واندی‌ساله باشد در سمت چپ میز و آقای یوسفی روبه‌روی آن‌ها در سمت راست نشسته است. امیر هم در بالای اتاق روی صندلی می‌نشیند و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده با آن‌ها خوش‌وبش می‌کند.

- خوشحالم که شرکت مارو انتخاب کردین، دقیقاً چه اپلیکیشنی می‌خواین؟

سحر سرش را بالا نمی‌آورد و خیره به میز نگاه می‌کند. مرد جوان با دیدن چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی او تصمیم می‌گیرد که خود توضیح دهد با این‌که نمی‌داند اصل ماجرا چیست و چرا دخترک به این حال افتاده است.

- کار ما آموزش و دادن آگاهی و اطلاعات به بیمارهامون هست. من دکتر موسوی هستم و ایشون هم دکتر… ما به اون بیمارهای‌مون که چندین‌بار مراجعه کرده‌اند اطلاعاتی می‌دیم ولی در حال حاضر چون وقتش را نداریم می‌خوایم یک اپلیکیشنی برامون طراحی کنین که اینطوری عمل منه... بیمارهایی که بیشتر از دو بار به ما مراجعه کرده‌ان رو تشخیص بده و این آموزش‌ها را به اون‌ها نمایش بده و البته اون‌ها هم بتونن امتیاز بدن و سوالات و نظرات خودشون رو اون‌جا بنویسن تا ما بتونیم جواب بدیم بهشون.

امیر روی کاغذ گفته‌های دکتر موسوی را می‌نویسد و برآورد هزینه می‌کند، سپس به یوسفی می‌دهد و تا او اطلاعات بیشتری در اختیار آن‌ها قرار دهد و قرارداد بسته می‌شود.

بین امیر و سحر هیچ نگاهی ردوبدل نمی‌شود و این پایان ماجرا نیست. آن‌ها می‌روند ولی برای تست نمونه‌ی اولیه دو هفته‌ی آینده قرار می‌گذارند تا در همین ساعت در همین‌جا حضور داشته باشند.

شب است و کارمندها یکی‌یکی خداحافظی کرده و به خانه می‌روند. امیر هم وسایل خود را جمع کرده تا به خانه برود که منشی سر راه او قرار می‌گیرد و می‌گوید:

- ببخشید... .

امیر که خسته است و حوصله‌ی صحبت ندارد با چهره‌اش به منشی می‌فهمد که زودتر کارت را بگو. منشی به طور خلاصه می‌گوید:

- خانمی که مشتری امروزمون بود به اصرار شمارتون رو از من خواست.

امیر دو ابرویش را بالا نگه می‌دارد و می‌گوید:

- و لابد تو هم دادی!

منشی سرش را زیر می‌اندازد.

- بله... البته می‌دونم کار اشت... .

امیر با بی‌حوصلگی میان حرفش می‌آید:

- باشه... طوری نیس... خسته نباشی.