من یه کتابخون و ویراستار حرفهایم که طی یک برنامه تنظیمشده کار میکنم:)
رمان عاشقانه عشق و مذهب 2
فصل دوم
به محض قطع شدن گوشی تلفن، سحر از جا میپرد و با سرعت به سمت کمد لباسش میرود. بیش از صد دست لباس که همگی مارکدار و برند هستند دارد که نمیداند کدام یک برای ملاقات با امیر مناسب است.
آخرین ملاقاتشان را به یاد میآورد که به خاطر رنگ قرمز پالتویش، امیر چه علم شنگهای راه انداخت. سعی میکند تیرهترین و بلندترین پالتو را انتخاب کند با شال بافت مشکی که سفیدی پوستش را بیشتر نمایان میکند.
قبل از اینکه از در خانه خارج شود، صدای پراُبهت پدرش را میشنود.
- کجا سحر بابا؟
سحر مِنمِن میکند. پدرش از امیر که کارگر کارخانهاش است خوشش نمیآید و اصلاً و ابداً او را مناسب خانوادهی خویش و دخترش نمیداند.
- بابا جونم... دارم... دارم میرم پیش دوستم... .
سحر خود را مناسب برای دروغ گفتن نمیداند به همین دلیل چیزی ندارد که از پدر پنهان کند. آقای کمالی چشم ریز میکند و میپرسد:
- کدوم دوستت؟ اسمش چیه؟
سحر این پا و آن پا میکند.
- اسمش! خب... بابایی... گیر نده دیگه.
آقای کمالی میداند که سحر با این تیپ و قیافهی سر و سنگین دارد به ملاقات امیر میرود. سعی میکند خوددار باشد و خشم خود را نشان ندهد زیرا او چندین بار گفته بود که این پسر مناسب نیست و سحر باید با او قطع ارتباط کند؛ ولی سحر گفته بود که امیر را دوست دارد و میخواهد به این رابطه ادامه دهد. پدر با اینکه میداند دختر دلبندش کجا میرود؛ اما سکوت میکند و فقط سری تکان میدهد.
سحر با خوشحالی از خانه خارج میشود و به پارک نزدیک خانهشان میرود و منتظر میماند. امیر پس از نیم ساعت تأخیر میرسد.
اولین ملاقات سحر و امیر برمیگردد به یک سال پیش زمانیکه امیررضا بیات در کنار یکی از دستگاههای کارخانهی آقای کمالی ایستاده بود که سحر را دید.
دخترک که تازه در رشتهی پزشکی قبول شده و دانشجوی ترم اول بود، هنوز در فضای نوجوانی سیر میکرد و فراغبال به اینور و آنور میپرید که همین شیطنتهای او نزدیک بود تا سرش را به باد دهد.
هنگامیکه برای کنجکاوی دکمههای دستگاهی که امیر در کنار او ایستاده بود را چک میکرد، ناگهان دکمهی اشتباهیای را زد و دود از دستگاه بلند شد.
همه به دور دستگاه جمع شدند. دستگاه که در ابعاد سه متر طول و پنج متر عرض بود، کامل از کار افتاد و سحر با شرمندگی سر به زیر انداخته و در کنار امیر ساکت ایستاده بود.
پسر با دیدن دختر فاز معرفتی برداشت و این اشتباه را گردن گرفت. بماند که یک ماه بیکار بود؛ اما با وساطت و اصرارهای سحر به کار خود بازگشت و اینگونه دیدار امیر و سحر بیشتر شد. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند؛ اما سرنوشت هر یک به گونهی دیگری رقم خورده بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب صوتی نامههای خدا به من از انتشارات ادب امروز
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان عشق و مذهب 10
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان عاشقانه عشق و مذهب 17