من یه کتابخون و ویراستار حرفهایم که طی یک برنامه تنظیمشده کار میکنم:)
رمان عاشقانه قسمت 18
به خانه میرسد و قبلاز اینکه چراغهای خانه را روشن کند دینگ... صدای پیام گوشی میآید. بیخیال روشن کردن چراغها میشود و در تاریکی روی مبل لم میدهد و به امید اینکه پیامی از طرف نازنین باشد گوشیاش را نگاه میکند.
«باورم نمیشد دیدمت امیر! تو اینجا چیکار میکنی؟ وای… چقدر عوض شده بودی! چقدر خوب شده بودی! تمام احساسهای گذشته سراغم اومد، حالت چطوره؟»
شماره ناشناس است اما زیاد سخت نیست که بگوییم سحر است که پیام داده و امیر اخم کرده و صفحهی گوشی را چندینبار میخواند اما دست و دلش به جواب دادن نمیرود. گوشی را رها کرده و در تاریکی به سمت اتاق خوابش میرود تا لباسهایش را عوض کند، سر و صورتش را بشورد و برای شام چیزی آماده کند.
دوباره صدای دینگ از گوشیاش که روی سکویی در آشپزخونه گذاشته است میآید. امیر که میداند چه کسی پیام داده بیتوجه غذای خود را درست میکند و روی میز غذاخوری میگذارد و با بیحوصلگی نگاهی به گوشیاش میاندازد.
«میدونم از دستم عصبانی هستی امیر جان، با پیام نمیشه الان بهت زنگ میزنم».
بعد از پنج دقیقه تلفن زنگ میخورد ولی امیر جواب نمیدهد و رد تماس میدهد. دوباره پیام میآید.
«لطفاً از دستم عصبانی نباش. ما باید با همدیگه حرف بزنیم. تو همه چیز رو نمیدونی، برات توضیح میدم، لطفاً، فردا میآم شرکت».
امیر که اصلاً دوست ندارد سحر را بار دیگر ببیند مخصوصاً در شرکت، بهصورت کوتاه جواب میدهد:
«ما با هم حرفی نداریم».
«امیر لطفاً اجازه بده با همدیگه صحبت کنیم، من باید خیلی چیزها بهت بگم».
«نیاز به حرف نیست، همین که رفتی، همه چیز رو گفت. دیگه هیچ چیز بین من و تو وجود نداره».
«بذار با هم حرف بزنیم، خواهش میکنم».
امیر کمی با خود فکر میکند و کنجکاو است تا ببیند این دختر پساز اینهمه سال چه میخواهد به او بگوید و با چه رویی میخواهد به چشمانش نگاه کند، پساز نیمساعت پیام میدهد.
«فردا بیا کافه باران، ساعت نه شب. بعد از کار میآم اونجا با همدیگه صحبت میکنیم. شببهخیر».
صبح که امیر از خواب بیدار میشود سردرد دارد؛ اما از آنجا که به سحر گفته تا با همصحبت کنند مجبور است به سر قرار بیاید، البته ناگفته نماند که او هم در مورد این دخترک کنجکاو است و میخواهد تمام حرفهای این چند سال که دسته مویی شده و در گلویش گیر کرده را بگوید و راحت شود؛ اما میداند که این دیدار باعث نمیشود که تمام خوبیهای نازنین را فراموش کند.
وقتی آدم میخواهد منتظر بماند چقدر ساعت دیر میگذرد و امروز هم برای امیر ساعت با سرعت مورچه حرکت میکند هرچند که او دوست ندارد روز تمام شود تا سحر را ببیند اما بالاخره روز تمام میشود و بعد از شرکت سر قرار میرود.
سحر هنوز نیامده است. امیر صندلیای را انتخاب میکند که در گوشه یک کافه در تاریکترین قسمت سالن قرار دارد. به این فکر میکند که وقتی دخترک آمد چه به او بگوید و حرفهایش را مرور میکند
سحر از راه میرسد. لبخندی بر لبهای سرخش نشانده، موهایش را طلایی رنگ کرده و بهگونهای آرایش کرده که موهایش نیمی از ابروهایش را پوشانده است. بهنظر چاقتر از قبل شده، مانتوی سفید جلو باز کوتاهی پوشیده بههمراه شلوار سفید و شال سفید که بیشتر از قبل جذابش کرده است.
با دیدن امیر دستی تکان میدهد. امیر بدون هیچ واکنشی دستی تکان میدهد تا بفهماند دختر را دیده است. سحر روبهروی او مینشیند و پس از سلام و احوالپرسی که امیر با سردی و کوتاه جواب میدهد میپرسد:
-چیزی سفارش دادی؟
-نه هنوز... منتظر تو بودم.
سحر با عشوه جملاتش را کش میدهد.
-اااا… منتظر من بودی؟! دیگه چی عزیزم؟
امیر با شنیدن کلمهی عزیزم که با عشوه از دهان سحر خارج میشود دست به سینه شده و اخم میکند
همان موقع گارسون سر میز میآید و میپرسد:
-چی میل دارین؟
امیر با بیحوصلگی جواب میدهد:
-من یه اسپرسو میخورم.
و با چشمانش به سحر میفهماند که سفارش خود را بگوید. سحر میگوید:
-من یه شیک شکلاتی میخوام با یه دونه قلب روش.
بعد قهقهه میزند. گارسون به او لبخند میزند و میرود. سحر خود را به جلو میکشدو با عشق به امیر مینگرد و میگوید:
-چقدر عوض شدی امیر جان! بهتر شدی. فکرش را نمیکردم به اینجا برسی.
امیر هنوز دست به سینه است.
-چطور؟ چه تغییری کردهام؟
-خب بهتر شدی، خوشتیپتر شدی، خوش هیکلتر شدی، واسه خودت کسی شدی.
حرف آخر سحر بدجوری امیر را کفری میکند. با عصبانیت جمله را تکرار میکند.
-منظورت چیه برای خودم کسی شدم؟
سحر که متوجه میشود گند زده سعی میکند ماستمالی کند.
-منظورم اینه که عوض شدی خیلی... هیچوقت فکرش رو نمیکردم که روزی تو رو در این وضعیت ببینم.
امیر پوزخندی میزند.
-آره... مطمئناً فکرش رو نمیکردی! تو و خونوادهات غیر از خودتون کسی رو آدم حساب نمیکردین.
سحر خود را به نشنیدن میزند.
-چه خبر؟ این مدت چه اتفاقاتی افتاد؟ چطور به اینج... به این وضعیت رسیدی؟
امیر پای راست را بر پای چپ میاندازد و با بیخیالی توضیح میدهد.
-یکی بود، یکی نبود. یه پسر سادهی عاشق بود که فکر میکرد عاشق دختریه که اون هم عاشقشه. این پسر پرتلاش تمام توانش را برای بهتر کردن زندگیاش میکرد تا بتونه یک دنیای رویایی برای عشقش بسازه؛ ولی عشقش اون را رها کرد و رفت. پسر سادهدل غمگین شد، غصه خورد، حالش خراب شد، انقد افسرده شد که بردنش بیمارستان! عشقش هیچوقت نفهمید که پسر عاشق برای اون چه کارهایی کرده بود، چه فکرهایی کرده بود، چه رؤیاهایی داشت. چند ماه توی بیمارستان موند تا کمکم خودش را جمع کرد و متوجه شد که دیگه از دختر عاشق خبری نیست و باید زندگی خودش را از نو بسازه، از صفر بسازه.
امیر با چشمان ریز شده به سحر نگریست و منتظر بود که ببیند این دختر نسبتبه زمانهای دردناکی که گذرانده چه واکنشی نشان میدهد؛ اما دخترک فقط سر به زیر دارد و سکوت کردهاست. امیر تحمل این سکوت را ندارد، سعی میکند صدایش آرام باشد ولی عصبانی است و میگوید:
-خب… یه چیزی بگو…
سحر کمی مکث میکند و بعد با صدای لرزان و چشمانی که هالهای از اشک آن را پوشانده به امیر نگاه میکند و میگوید:
-تقصیر من نبود! من تورو میخواستم، خودت این رو خوب میدونی؛ ولی پدر و مادرم مخالف بودن. اگه پدرم مخالف باشه با چیزی، دیگه نمیشه جلودارش بود... حرف حرفه خودشه... .
-این دلیل نمیشه سحر! یادت نیست چه بلایی سرم آورد؟! شاید ندونی ولی من خوب یادمه وقتیکه با صورت زخموزیلی توی بیمارستان… من باور نمیکنم. تو میتونستی بهخاطر عشقمون حداقل کمی… آخه من چی بهت بگم… الان اومدی اینجا به من بگی چی؟ چیزی عوض شده؟
سحر برقی در چشمانش میزند و به جلو خم میشود و میگوید:
-امیر! بابام پشیمونه. من درمورد تو دیشب براش حرف زدم، اینکه به کجا رسیدی، اینکه برای خودت کسی شدی، اینکه اون اشتباه میکرد و تو اون پسره پاپتی ساده نیستی که میگفت همیشه کارگر میمونه و لیاقت من رو نداره و تو الان همون کسی شدی که من همیشه میخواستم. من عاشقتم امیر.
امیر فنجان خود را به لب میبرد و کمی فکر میکند. او دیگر به سحر حسی ندارد! سحر کسی است که وقتی نیازمندش بود رهایش کرد ولی نازنین… نازنین دختری است که در همهی زمانها در کنارش بودهاست. او آنقدر نجابت دارد که احساس خود را نشان نداده است. امیر همانجا تصمیم میگیرد که از سحر خداحافظی کند و دیگر این عشق پایان مییابد پس میگوید:
-ببین سحر، ما زمانهای خوبی باهم داشتیم، باشه... درسته؛ ولی الان همهچیز فرق کرده... من دیگه اون امیر سابق نیستم، من دیگه اون احساس رو بهت ندارم، پس بیا تمومش کنیم و این قضیه رو ادامه ندیم. درمورد کار هم من تو رو به یکی از دوستام معرفی میکنم، میتونی با اونها کار کنی، کارشون خوبه….
هقهق سحر به امیر اجازه ادامهی صحبت را نمیدهد. پسر دلش میسوزد، سیگاری از پاکت در میآورد و همانطور که به فنجان اسپرسواش نگاه میکند آن را دود میکند.
سحر از جایش بلند میشود و روی صندلی کنار امیر مینشیند. بازوی پسر را میگیرد و به سمت خود میکشد. امیر چشم غرهای میرود ولی سحر اهمیتی نمیدهد، رخ به رخ.
امیر گرمای دستان سحر را حس میکند، عطر خوشبویش را به جان میکشد و یاد روزهای خوش گذشته میافتد. آن روزهایی که غرق در عشق همراه سحر، در کنار سحر خوش بود.
یک لحظه وا میدهد و صورتش را نزدیکتر میکند، سحر چشمانش را بسته و در این فکر است که باز امیر را مال خود کند؛ اما پسر در جنگی بین عشق و هوس گیر کرده، او همیشه همین را میخواسته و سحر خودداری میکرده ولی حالا موضوع فرق دارد، عشق است که پیروز میشود.
عشق به نازنین. سریع خود را عقب میکشد و با شتاب از جایش بلند میشود. به سحر با عصبانیت نگاه میکند و میگوید:
-بسه. همه چیز بین ما تموم شده. برو به زندگیت برس، آرزوی خوشبختی رو برات دارم.
سحر مات و مبهوت به چهرهی برافروخته امیر نگاه میکند.
-ولی...
-من باید برم سحر. میز رو حساب میکنم. آرزوی خوشبختی رو برات دارم. خداحافظ.
و بدون حتی نیمنگاهی کافه را ترک میکند.
سحر چندین بار دیگر به شرکت میآید؛ ولی هر بار امیر خود را پنهان کرده و فرار میکند. حتی پیامهای عاشقانهی بیشمار سحر هم باعث نمیشوند که این پسر از نازنین دست بکشد. کسی که لایق عشق اوست فقط و فقط نازنین است، نقش اول زندگیاش.
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان عاشقانه عشق و مذهب 15
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان عشق و مذهب 14
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزودهای جادویی