رمان عاشقانه قسمت 19


اوضاع در خانه‌ی نازنین به گونه‌ای دیگر است.

-چی شده نازنین جون؟ چرا همش این‌ور اون‌ور راه می‌ری؟ چرا آروم و قرار نداری؟

-چیزی نیست مامان، یه‌کم دل‌شوره دارم.

-حالت خوبه عزیزم؟ قرص‌هات رو خوردی؟

-آره مامان حالم خوبه، نگران نباش، خوب می‌شم، عصبیه.

نازنین به مادرش نمی‌گوید که آرزو به او پیام داده و خبر آمدن امیر را داده است. هیچ‌کس از احساس او به این پسر به غیر از آرزو خبری ندارد و این خود دل‌شوره‌ی اصلی است که حال امیر هم از این احساس عشق او خبر دارد. نگران است و نمی‌داند که واکنش امیر چه می‌تواند باشد.

امیر که عاشق سحر بود و حالا غیرممکن است که از نازنین خوشش بیاید. همیشه مثل خواهر با او رفتار کرده، مثل خواهر با او حرف زده و مثل خواهر به او نگاه کرده‌است، حال چگونه می‌تواند این عشق را ببیند و باور کند؟

این افکاری است که نازنین مدام در سر می‌پروراند و خبر ندارد که احساس عشق در امیر بیدار شده‌است. خبر ندارد که امیر تازه فهمیده که او هم عاشق نازنین بوده ولی خود خبر نداشته است و حالا این احساس قوی‌تر شده است، مخصوصاً حالا که فهمیده نازنین هم عاشق اوست.

غروب است که امیر از تهران به خانه می‌رسد و پس‌از سلام و احوال‌پرسی و گفتن خبر‌های روزمره برای پدر و مادرش سراغ آرزو را می‌گیرد. شهین خانم که از آمدن پسرش بسیار خوشحال است درحالی‌که از آشپزخانه با یک لیوان آب هندوانه می‌آید و آن را روی میز روبه‌روی امیر می‌گذارد می‌گوید:

-خواهرتم خوبِ خوبه. خدا خیرش بده آقا فرید رو، یه‌کم خونه‌شون به ما دور بود و آرزو ناآرومی می‌کرد، اونم یه‌کم پول پس‌انداز کرد و خونشون رو فروختن، اومدن نزدیک خونه‌ی ما یه خونه خریدن؛ البته از قبلی کوچیک‌تره ولی خب... همین‌که به ما نزدیکن خیلی خوبه. شب برای شام میان، دعوتشون کردم.

امیر دو دستش را به‌هم می‌مالد.

-چه خوب.

و با لبخند به زمین خیره می‌شود.

ساعت نزدیک نه شب است که زنگ در خانه زده می‌شود و آرزو همراه همسرش داخل می‌شوند. آرزو به‌محض دیدن برادرش ذوق‌زده به هوا می‌پرد، او را بغل می‌کند و خوش‌آمد می‌گوید. امیر هم به همان اندازه از دیدن آرزو و همسرش ذوق‌زده و خوشحال است.

پس‌از صرف شام، آرزو کنار امیر می‌نشیند و با صدای آهسته از او می‌پرسد:

-به نازنین خبر دادی که اومدی؟

-نه! بهش پیام ندادم... می‌خوام سوپرایزش کنم.

آرزو به امیر لو نمی‌دهد که به دوستش گفته برادرش آمده و ادای انسان‌های متعجب را درمی‌آورد و باز می‌پرسد:

-چه سورپرایزی؟

امیر لبخند شیطنت‌آمیزی می‌زند.

-سکرته. بین من و اون و... .

آرزو با کنجکاوی روی لبه‌ی مبل می‌نشیند.

-خب به من بگو، به کسی نمی‌گم، به جون خودم.

-جونت رو قسم نخور عزیزم، اتفاقاً این سورپرایز برای توأم هست حتی برای مامان و بابا هم هست.

-نکنه خبریه آقا امیر؟

-خبری میشه، خودت را آماده کن.

برق خوشحالی از چشمان آرزو برمی‌تابد و می‌گوید:

-پس بالاخره تصمیمت رو گرفتی، تصمیم خوبیه.

امیر که از دوستی صمیمی بین خواهرش و نازنین باخبر است سرش را جلو می‌آورد و با خواهش به آرزو می‌گوید:

-نری به نازنین بگی‌ ها... اگه بفهمه من از چشم تو می‌بینم.

آرزو با قهقهه‌ باشه‌ای می‌گوید و امیر را همراه با تصورات خوب و خوشش با نازنین تنها می‌گذارد.

نصف شب است که آرزو و فرید به خانه‌شان بازمی‌گردند و امیر پس‌از شب‌به‌خیر به پدر و مادرش به اتاقش می‌خزد. وقتش است پیامی به نازنین بدهد. با خوشحالی شروع به تایپ کردن می‌کند.

«سلام نازنینم، خوبی؟ می‌خوام ببینمت».

یک ربع بعد جواب پیام امیر داده می‌شود.

«سلام امیر جان، مرسی تو چطوری؟ رسیدن بخیر. اتفاقاً من هم می‌خواستم ببینمت».

امیر زیر لب می‌گوید:

-لااله‌الاالله... از دست این آرزو! نتونست زبونش رو نگه داره! نخود تو دهن این بشر خیس نمی‌خوره!

سپس پیام دیگری ارسال می‌کند.

«من فردا باید یه سری کار انجام بدم و نزدیک‌های ظهر توی رستوران بهار منتظرت می‌شم، از همین حالا خیلی ذوق دیدنت رو دارم عزیزم، نازنینم، خیلی دلم برات تنگ شده».

پس‌از چند ثانیه نازنین جواب می‌دهد.

«باشه امیر جان، ساعت یک‌ونیم من اون‌جا هستم، فعلاً شبت بخیر».

و یک شکلک با چشمان قلبی حواله پیامش می‌کند؛ ولی امیر در ازای جواب این شکلک، بیست قلب قرمز می‌فرستد.

روی تخت دراز می‌کشد و دستش را پشت سرش قرار می‌دهد و به سقف خیره می‌شود. به این فکر می‌کند که ممکن است نازنین با دیدن هدیه‌ای که برایش خریده چه واکنشی نشان دهد.

در یک لحظه یوسفی را به یاد می‌آورد و یک پیامک ارسال می‌کند.

«سلام، شب بخیر، من احتمالاً چند روز نتونم بیام، شرکت رو سپردم دست تو، هر خبری چیزی شد بهم زنگ بزن».

و بعد با خیال راحت سر بر پشتی گذاشته، چشمانش را می‌بندد و در رؤیاهای دورودراز آینده با نازنین و تشکیل خانواده به خواب می‌رود

اما در اتاق نازنین اتفاقات به‌گونه‌ای دیگر رقم می‌خورد. دخترک چندین و چند بار پیام‌های امیر را از بالا به پایین می‌خواند، قلبش تندتند می‌زند و دل‌شوره‌اش نسبت‌به قبل بیشتر شده‌است. با این‌که خیلی خوشحال است؛ اما احساسی خاص در وجودش شکل گرفته است. انگار بدنش هم فهمیده که این ملاقات با ملاقات‌های قبلی زمین تا آسمان فرق می‌کند.

کل بدنش داغ شده و احساس می‌کند باید یک دوش آب سرد بگیرد تا این آتش را خاموش کند. همان‌طور که ذهنش درگیر فردا و این‌که چه لباسی بپوشد، چه آرایشی داشته باشد و چه کارهایی انجام دهد است به حمام می‌رود و پس‌از این‌که آب سرد بر سرش ریخت آرامش خود را بازمی‌یابد و به خواب عمیقی فرو می‌رود.

ساعت نزدیک یک ظهر است که نازنین به رستوران می‌رسد، نیم‌ساعت زودتر از زمانی‌که باید برسد! نگاهی به داخل رستوران می‌اندازد. دیوارهای سالن با پرده‌های مخملی سبز بلند پوشیده شده‌است که یک فضای رؤیایی ساخته، سقف رستوران بلند و پر از نقش‌ونگار است.

نازنین میزی در گوشه‌ی سالن انتخاب می‌کند. سه خانواده که هر کدام به‌صورت پراکنده نشسته‌اند حضور دارند و در حال میل غذا هستند. پس‌از پنج دقیقه گارسون بالای سر نازنین می‌آید:

-چی میل دارین؟

-من منتظر یکی از دوستام هستم که بیاد. اگه می‌شه وقتی اون اومد سفارش رو بگیرین.

-ببخشید… می‌شه اسم‌تون رو بگید؟

نازنین با تعجب می‌پرسد:

-چطور؟

گارسون با لبخند جواب می‌دهد:

-چند میز رزرو شده، برای همین اسم‌تون رو می‌پرسم که اگر شما جزء کسانی هستید که میز برایشان رزرو شده راهنماییتون کنم به سمت جایگاه‌تون.

-آهان… من رحیمی‌فر هستم، نازنین رحیمی‌فر.

گارسون نود درجه می‌چرخد و با دست اشاره به پله‌ها می‌کند و می‌گوید:

-شما رزرو شدید خانم رحیمی‌فر، لطفاً از پله‌ها تشریف ببرید بالا و در اتاق سه، میزتون اون‌جا هست.

نازنین که از تعجب دهانش باز مانده بدون حرفی بلند می‌شود، از پله‌ها بالا می‌رود و وارد اتاق سه می‌شود.