رمان عاشقانه قسمت 19


دورتادور اتاق چوب‌های قهوه‌ای سوخته گذاشته شده و چندین حباب چراغ در آن روشن است. آهنگ ملایم و عاشقانه‌ای در حال پخش است که فضای آن‌جا را رویایی‌تر کرده، بوی مطبوعی به مشام می‌رسد. یک میز همراه با دو صندلی در وسط اتاق قرار دارد. نازنین احساس می‌کند قلبش به تپش افتاده، او به این فکر می‌کند که امیر چه در سر دارد و این کارش چه معنی‌ای می‌تواند داشته باشد؟!

امیر یک ربع دیرتر از زمان موعود می‌رسد. نازنین که بسیار دل‌تنگ او است وقتی این پسر بلندقد را در چارچوب در می‌بیند احساس می‌کند که الان است قلبش از جا کنده شود. امیر یک پیراهن سفید به‌همراه شلوار جین پوشیده که اندام مردانه‌اش را به‌خوبی نمایان کرده‌است، آستین‌های پیراهنش را سه ربع بالا زده، موهای پر پشتش را به یک طرف حالت داده، لبخندی گشاده بر لب دارد و در دست راست پاکت کوچکی دارد که طرح قلب روی آن نقش بسته است.

نازنین ناخودآگاه از جایش بلند می‌شود و دو قدم به سمت پسر می‌رود. امیر که تمام صورتش در حال خندیدن است به سمت نازنین می‌رود و دستش را دراز می‌کند تا با او دست دهد، نازنین ابتدا دو دل است ولی دوست دارد دست امیر را بگیرد پس دستش را می‌گیرد و امیر به‌طور ناگهانی دست نازنین را به سمت لبش می‌برد و بوسه‌ای می‌زند که این کار باعث می‌شود نازنین دستش را محکم بکشد و اعتراض کند.

-امیر! چی‌کار داری می‌کنی؟

امیر چشمک می‌زند و جواب می‌دهد:

-دارم دست خانومم رو می‌بوسم.

نازنین که خجالت کشیده سر به زیر می‌اندازد و روی صندلی که نشسته بود می‌نشیند و به کف زمین خیره می‌شود. امیر از این حالت نازنین بسیار خوشش آمده، خنده‌ی بلندی می‌کند و روبه‌روی نازنین روی صندلی می‌نشیند. پاکت کادو که کارتی به آن آویزان است را روی میز قرار می‌دهد و با چشم اشاره می‌کند و می‌گوید:

-این هدیه‌ی شماست ولی الان بازش نمی‌کنی. اول غذا، اول شکم.

نازنین روی کارت را می‌خواند:

«برای عشقم، نقش اول زندگی».

امیر سعی می‌کند یخ نازنین را بشکند؛ ولی دخترک با افکارش درگیر است که چه در سر امیر وجود دارد و کاش زودتر در مورد احساسشان صحبت کنند تا بتواند نفس راحتی بکشد.

امیر که از این حالت شرمگین نازنین خوشش آمده شیطنتش گل می‌کند، صندلی‌اش را نزدیک نازنین می‌آورد و می‌پرسد:

-غذا چی سفارش دادی عزیزم؟

نازنین بدون این‌که سرش را بالا بیاورد جواب می‌دهد:

-هنوز سفارش ندادم.

-پس الان گارسون می‌آد که ازمون بپرسه.

و چند ثانیه بعد گارسون در چهارچوب در ظاهر می‌شود. دختر لاغراندام با قد متوسط به سر میز می‌آید و می‌پرسد:

-چی میل دارین؟ سفارش‌تون رو بفرمایین.

امیر نگاهی به نازنین می‌اندازد.

-چی می‌خوری نازنین جونم؟

نازنین زیرچشمی به دختر گارسون نگاه می‌کند و سپس برای امیر چشم و ابرویی می‌آید که یعنی جلوی این دختر این‌طوری با من صحبت نکن، سپس با اخم جواب می‌دهد:

-من کوبیده می‌خورم.

-من هم همین‌که ایشون گفت رو می‌خورم، دو دست بیارین، لطفاً برامون سالاد و نوشابه هم بیارین. مچکرم.

پس‌از این‌که گارسون از اتاق خارج می‌شود امیر صندلی خود را بیشتر نزدیک می‌کند و دستش را روی میز می‌گذارد و از نازنین می‌خواهد که او هم دستش را بگیرد ولی نازنین امتناع می‌کند و با تعجب می‌پرسد:

-امیر! تو چت شده؟ چرا این‌طوری می‌کنی؟

امیر با شیطنت جواب می‌دهد:

-عاشق شدم... مگه خواهرم بهت نگفته؟

نازنین رو برمی‌گرداند و امیر دیگر منتظر نمی‌ماند تا از نازنین اجازه بگیرد و دست راست دختر را در دست خودش می‌گذارد و او را محکم فشار می‌دهد. نازنین تلاش می‌کند دستش را آزاد کند ولی امیر اجازه نمی‌دهد و بلند بلند می‌خندد.

-امیر می‌شه دستم رو ول کنی؟ دارم اذیت می‌شم.

امیر دست نازنین را رها می‌کند و دو دستش را به معنی تسلیم بالا می‌برد. سپس به پشتی صندلی تکیه می‌دهد و عمیق به نازنین خیره می‌شود و می‌گوید:

-من می‌خواستم فقط بهت بگم که منم همون احساسی که تو نسبت‌به من داری رو دارم... نازنین... من هم دوستت دارم.

بعد از توی پاکت دفتر شعر نازنین را درمی‌آورد و ادامه می‌دهد:

-من همه‌ی شعرهات رو خوندم... چرا زودتر بهم نگفتی دختر؟ من فکر می‌کردم که احساس تو نسبت‌به من مثل احساس خواهر به برادرشه برای همین همیشه حریم رو نگه می‌داشتم؛ ولی حالا که می‌دونم تو هم به همان اندازه‌ی من عاشقی قضیه فرق کرده... .

نازنین که هم خوشحال و هم عصبانی است، دندان‌هایش را به‌هم فشار می‌دهد و می‌گوید:

-چه فرقی کرده؟

امیر باز با شیطنت جواب می‌دهد:

-قراره اتفاقای خوبی بیفته. به موقعش بهت می‌گم.

همان موقع گارسون غذا را می‌آورد و آن‌ها مشغول میل کردن می‌شوند. امیر در این فکر است که چگونه موضوع را مطرح کند و نازنین در این فکر است که چگونه باید رفتار کند پس هر دو چند دقیقه‌ای ساکت هستند تا این‌که امیر لب به سخن می‌گشاید:

-می‌خواستم در مورد شعرهات باهات حرف بزنم.

نازنین به بشقابش خیره شده و سرش را بالا نمی‌آورد فقط می‌گوید:

-اهوم.

این جواب کوتاه نازنین کار را برای امیر سخت‌تر می‌کند. در طول غذا خوردن گفتگو به حرف‌های معمولی می‌گذرد تا اینکه امیر دل به دریا می‌زند و درخواست خود را مطرح می‌کند.

-نازنین من باید چیزی بهت بگم... .

-خب... .

-خب... وقتی دو نفر هم رو دوست دارن، یعنی وقتی دو نفر عاشق هم هستن باید یه کاری کنن.

نازنین نگاه مشکوکی می‌اندازد و می‌پرسد:

-منظورت چیه؟

-منظورم اینه که... خب... ما باید... .

نازنین احساس می‌کند فکرهای خوبی در سر امیر نمی‌چرخد، در این اتاق بسته است و کسی نیست پس تصمیم می‌گیرد که برود. از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:

-غذامون تموم شد، بهتره بریم. من نیاز به هوای آزاد دارم.

امیر دستش را می‌کشد.

-لطفاً بشین، بذار حرفم رو بزن.

-پس خواهشاً زودتر بگو، فضای اینجا داره خفه‌ام می‌کنه.

-نگران نباش با همدیگر زمان‌های زیادی رو می‌گذرونیم، کمی صبر کن.

نازنین اخم می‌کند و دست به سینه می‌نشیند و منتظر است تا امیر حرفش را بزند. امیر که مطمئن است نازنین به او بله را می‌گوید از داخل پاکت کادو، جعبه‌ی مکعب شکل جگری رنگی درمی‌آورد و به سمت دختر پیشکش می‌کند و می‌گوید:

-بفرمایید، خدمت شما، امیدوارم جوابت... .

نازنین با دست لرزان جعبه را می‌گیرد و باز می‌کند. یک انگشتر که نگین درخشانی روی آن قرار داده شده است. می‌داند که منظور امیر ازدواج با اوست ولی خود را به نفهمیدن می‌زند و می‌پرسد:

-این چیه؟

-معلوم نیست چیه؟!

-دارم می‌بینم منظورم اینه برای چیه؟

امیر صدایش را می‌کشد.

-نــازنــین! دست‌بردار، اصولاً حلقه را برای چی می‌دن؟

-نمی‌دونم! برای چی میدن؟ تو بگو؟ تو برای چی این حلقه رو به من میدی؟

امیر نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:

-نازنین، من تورو دوست دارم... می‌خوام همسرم باشی... می‌خوام باهات ازدواج کنم... می‌خوام همیشه کنار هم باشیم.

نازنین جعبه را روی میز می‌گذارد، دفتر خاطراتش را برمی‌دارد و توی کیفش قرار می‌دهد و جواب می‌دهد:

-متأسفم امیر... من نمی‌تونم قبول کنم. من نمی‌خواستم که تو شعرهام رو بخونی ولی این اتفاق افتاد! فکر کنم دچار سوءتفاهم شدی، زندگی من و تو جداست. ما به درد هم نمی‌خوریم. ببخشید... من باید برم، از ناهار ممنونم... خداحافظ.

و امیر که بهت‌زده به لب‌های نازنین نگاه می‌کند ولی انگار ناشنوا شده و فقط تکان خوردن دهانش را می‌بیند تنها می‌گذارد.

او چشمان سرخ و پر از اشک نازنین را نمی‌بیند، صدای لرزانش را نمی‌شنود و مثل کسانی شده که تصادف شدیدی کرده‌اند و هنوز نمی‌دانند چه بلایی سرشان آمده است.

امیر بیست دقیقه مثل چوب خشک روی صندلی نشسته، به جعبه خیره شده و مغزش یخ زده است. چه اتفاقی افتاد؟

تمام معادلات ذهنش بهم ریخته است. نازنین به او گفت نه! واقعاً دختری که سال‌ها همراهش بود، کنارش بود، شعرهای عاشقانه برایش سروده بود، تمام وقت و قلبش را تقدیمش کرده بود چرا باید جواب منفی دهد؟ نکند فهمیده سحر برگشته و نااُمید شده است؟

افکار عجیب در سر امیر می‌چرخید و مغزش را به مرز انفجار می‌رساند. باید کاری می‌کرد. او نازنین را دوست داشت، تمام رویاهای آینده‌اش را در وجود این دختر می‌دید، آرامشش بود و احساسی که به او داشت منحصر به خودش بود.

با خود فکر کرد:

«شاید بدش اومد که اینطوری ازش خواستگاری کردم! خونواده نازنین سنتی هستن شاید انتظار داشته من هم سنتی رفتار کنم ولی چرا اینطوری جواب داد! خدایا! کمکم کن، چکار کنم؟ چکار کنم؟ بذار زنگ بزنم به آرزو».

شماره‌ی آرزو را می‌گیرد، در همین زمان گارسون برای جمع کردن ظروف به اتاق می‌آید و امیر همانطور که موضوع را برای آرزو تعریف می‌کند، جعبه را در جیب می‌گذازد و بیرون می‌رود. آرزو پس از شنیدن اتفاقاتی که افتاده می‌گوید:

-نمی‌دونم چرا این حرف رو بهت زده، نگران نباش من باهاش صحبت می‌کنم، خودم بهت زنگ می‌زنم.

آرزو یکی از کتاب‌های امیر را از کتاب‌خانه اتاقش برداشته و با او بازی می‌کند. امیر که بی‌صبرانه منتظر شنیدن حرف‌های خواهرش است با بی‌تابی می‌گوید:

-بگو... دیگه چی شد؟

آرزو نفس عمیقی می‌کشد و کتاب را سر جایش می‌گذارد و می‌گوید:

-خب... جواب نازنین منفیه و... .

امیر نمی‌گذارد حرف خواهرش تمام شود و باشتاب می‌پرسد:

-علتش؟

-علتش مربوط به خودشه یعنی اون نگرانه… نگران آینده و زندگی با تو.

-یعنی می‌ترسه دوباره من مشکلی پیدا کنم؟ به خدا من کاملاً خوب شدم.

-نه... نگران تو نیست... نگران خودشه که برای خودش اتفاقی بیفته؟

امیر یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد.

-یعنی چی؟

آرزو دستی به پشت سرش می‌کشد و موهایش را صاف می‌کند.

-وای امیر! تو که این‌قدر خنگ نبودی! یعنی این‌که می‌ترسه براش اتفاقی بیفته، مثل یک ماه پیش. نمی‌خواد که تو توی زندگی سختی بکشی.

ولوم صدای امیر بالا می‌رود.

-چی؟ ببخشید‌ها ولی غلط کرده که هم‌چین فکری کرده! من باید این فکر رو می‌کردم که نکردم و برام هم مهم نیست. من اون رو به‌عنوان همسر آینده‌ام می‌خوام.

آرزو با دلسوزی روی تخت کنار امیر می‌نشیند و می‌گوید:

-هم‌چین بیراه هم نمی‌گه امیر جون. دوست داشتن و عشق درست، من هم عاشق شدم می‌فهمم چی میگی؛ ولی این صحبت یه عمر زندگیه. شاید اتفاقات خوبی در آینده نیفته! می‌دونی که نازنین از بچگی نارسایی قلبی داره، نمی‌تونه همه‌ی کارهایی که بقیه‌ی دخترها انجام میدن انجام بده! می‌فهمی منظورم چیه؟

امیر با کلافگی دستی به صورتش می‌کشد و با صدای بلندتر از قبل می‌گوید:

-نه! نمی‌فهمم... نمی‌خوام هم بفهمم... من نازنین رو دوست دارم، من نازنین رو می‌خوام.

فریاد امیر باعث می‌شود که شهین خانم هم وارد اتاق شود است و از ماجرا باخبر شود. او هم همچون آرزو مخالف این ازدواج است و می‌گوید:

-پسرم ان‌شاءالله که این دختر صد سال زنده باشه؛ ولی معلوم نیست که خدایی نکرده… تازه اگر هم همیشه سلامت باشه اون نمی‌تونه بچه‌دار بشه! ما می‌خوایم نوه‌هامون رو ببینیم، ما می‌خوایم بچه‌های تورو ببینیم! چرا می‌خوای با دختری که مدام باید بره بیمارستان و نمی‌تونه بچه‌دار شه ازدواج کنی؟ یه‌کم فکر کن پسرم، تو که پسر عاقلی هستی.

امیر باعصبانیت از روی تخت بلند می‌شود.

-ببخشید مامان ولی من تصمیمم رو گرفتم... یا نازنین یا هیچ‌کس. من عاشق نازنینم، نمی‌تونم کس دیگه‌ای رو قبول کنم.

بعد با عصبانیت به سمت در می‌رود و به آرزو می‌گوید:

-یه زنگ بزن بهش، بگو دارم میام دم خونه‌شون، بهم زنگ بزنه. من که هرچی زنگ می‌زنم و پیام می‌دم جواب نمی‌ده و بهش بگو که من توی تصمیمم جدی هستم.

و بعد از خانه بیرون می‌رود و در را محکم به‌هم می‌کوباند. قدم‌هایش را محکم برمی‌دارد و در تصمیم خود مُصر است. جعبه‌ی حلقه در جیبش تکان می‌خورد و هر لحظه به او یادآوری می‌کند که چکاری باید انجام دهد. موبایلش زنگ می‌خورد، نازنین است. بی‌مقدمه می‌گوید:

-همین الان از خونه بیا بیرون.

نازنین می‌آید جواب بدهد که امیر تشر می‌زند.

-همین که گفتم. یا میای یا من میام خونتون.

و تلفن را قطع می‌کند. دینگ... پیام نازنین می‌آید.

«باشه دیوونه! برو کافه الان میام».

«کافه نداریم، سر کوچه‌تونم، منتظرم بیا».

نازنین ترسیده اما خوشحال است. این ناآرامی‌ها به‌خاطر اوست ولی می‌داند چه کند. او نباید با هیچ‌کس ازدواج کند. سهم او از زندگی تنهایی است و بس.

وضعیت امیر آشفته است. به‌محض دیدن نازنین به سمت او می‌رود و بدون مقدمه می‌گوید:

-تو مال منی، تو زن منی و هیچ بهونه‌ی دیگه‌ای رو قبول نمی‌کنم.

نازنین که شوکه شده کمی مکث می‌کند، به چشم‌های هم خیره می‌شوند و بعد به خود می‌آید.

-من نمی‌تونم با تو ازدواج کنم امیر! بیا تمومش کنیم. قول می‌دم دیگه تو زندگیت نیام، شمارت رو پاک می‌کنم، دفتر خاطراتم رو آتیش می‌زنم، همه‌چیز تموم می‌شه... .

امیر داد می‌زند:

-تموم می‌شه؟! تازه شروع شده... من ولت نمی‌کنم، تو باید زن من بشی.

-چرت نگو! دیوونه شدی؟! من نمی‌تونم ازدواج کنم، نمی‌تونم بچه‌دار بشم، نمی‌تونم یه زندگی تشکیل بدم، نمی‌تونم یه خانواده تشکیل بدم، اینو بفهم.

-هم می‌تونی ازدواج کنی با من، هم می‌تونی بچه‌دار بشی با من، هم یه خانواده خوب تشکیل می‌دیم با هم.

نازنین خسته است، با صدای لرزانی می‌گوید:

- امیر! گفتم نه! نادونی؟ نفهمی؟ می‌گم نه.

امیر عصبانی‌تر از قبل است.

-پس میگی نه... یعنی نه؟

نازنین پایش را به زمین می‌کوبد.

-آره، یعنی نه.

امیر بازوی نازنین را می‌گیرد و او را می‌کشد به سمت خیابان.

-خودت خواستی نازنین خانم، من این حرف‌ها حالیم نیست. تو حتماً باید زن من بشی، من عاشق توأم و هیچ‌کس دیگه‌ای رو تو زندگیم نمی‌خوام!

دخترک را همراه خود کشان‌کشان از پل هوایی بالا می‌برد و بعد در وسط پل هوایی می‌ایستد.

-وایسا و تماشا کن.

دو پایش را از میله‌ها رد می‌کند و داد می‌زند:

-ایهاالناس! من عاشق این دخترم، اون بهم می‌گه نه! دیگه زندگی برای من بی‌فایده است.

نازنین جیغ می‌زند و می‌گوید:

-امیر! دیوونه شدی؟! برگرد این‌جا. داری چی‌کار می‌کنی؟ باشه... تو برگرد، باشه... باشه... باشه... برگرد فقط، از میله‌ها بیا این‌ور دیوونه.

-یا به خواستگاری من جواب مثبت می‌دی یا دیگه من رو نمی‌بینی همون جور که خودت می‌خوای.

نازنین آهسته‌آهسته به امیر نزدیک می‌شود و بازوی او را می‌گیرد و می‌گوید:

-باشه... باشه... هرچی تو بگی، فقط بیا اینور، با هم‌دیگه حرف می‌زنیم.

امیر پافشاری می‌کند.

-همین‌که گفتم، آره یا نه؟

نازنین فریاد می‌زند:

-آره... آره. تو رو خدا بیا این‌ور.

-بگو من زن امیر میشم، بگو که عشقم می‌مونی.

نازنین با جیغ فریاد می‌زند:

-من زن امیر میشم.