رمان عشق و مذهب 10

فصل دهم

تقریباً برگ تمام درختان درآمده و امیر روی نیمکت حیاط بیمارستان فاربی نشسته است. به دو گنجشک که در باغچه نشسته‌اند و به دنبال غذا لابه‌لای خاک می‌گردند خیره شده است.

پرستار جوان همراه با سه قرص سفید و آبی و قرمز کنار امیر می‌نشیند، لیوان آب را به دستش می‌دهد و امیر بدون حرف قورت می‌دهد.

نازنین که به علت گرما مانتوی نازکی به تن کرده از دور برای امیر دست تکان می‌دهد، پرستار می‌گوید:

- ببین کی اومده ببینتت؟ خوشحال نیستی؟

امیر بی‌حرف به کف زمین خیره شده است، پرستار پوفی می‌کند و به سمت نازنین می‌رود. او با دیدن پرستار می‌گوید:

- سلام خانم پرستار، خوبین؟

- سلام خانم رحیمی‌فر، شکر خدا، شما چطورید؟

- ممنون. امیر چطوره؟

- مثل قبله، حرف نمی‌زنه، البته نسب به شش ماه پیش واکنش‌‌های حسی-حرکتی از خودش نشون داده که به خاطر تلاش‌های شماست. آفرین.

- می‌تونین مرخصش کنین؟

- فعلاً نه، هنوز افسردگیش حاده.

نازنین لبی کج می‌کند، تشکر کرده و به سمت امیر می‌رود. کنارش می‌نشیند و با مهربانی می‌گوید:

- سلام امیر جان، خوبی؟

پسر با نگاهش سر پایین می‌آورد.

- پرستار گفت بهتری؛ ولی اگه حرف نزنی اون‌ها فکر می‌کنن خوب نشدی و باز نگهت می‌دارن.

امیر با صدای آرام آنقدر که انگار از ته چاه می‌آید جواب می‌دهد:

- من رو از اینجا ببر، لطفاً، من باید با سحر صحبت کنم، اون نمی‌تونه... .

نازنین با شنیدن نام سحر از زبان عشقش آن هم بعد از شش ماه دلش برای هزارمین بار می‌گیرد. آه عمیقی می‌کشد و به همان گنجشکان که برای غذا با هم می‌جنگند خیره می‌شود. بعد آهسته بدون اینکه به امیر نگاه کند زمزمه می‌کند:

- کاش رنگ اُمید روی خوبت را می‌پوشاند

کاش قلب شکسته‌ام حرفی بی‌صدا می‌زد

و سپس بدون حرف دیگری امیر را با یک دنیا سوال تنها می‌گذارد.

شش ماه پیش، وقتی آخرین دیدار سحر در بیمارستان اتفاق افتاد، امیر هر روز در دنیای سکوت بیشتر غرق شد و در این مدت نازنین تمام تلاش خود را می‌کرد تا پسرک را به دنیای رنگی بازگرداند.

چند هفته گذشت و نازنین مثل هر روز که به دیدن امیر می‌آمد وارد شد.

امیر در اتاقش روی صندلی رو‌به‌روی پنجره به منظره‌‌ی گرم بیرون می‌نگرد. نازنین کتاب انگیزشی‌ای را روی میز کنار دیوار قرار می‌دهد.

- برات کتاب آوردم، یادته چقدر می‌خوندی... با آرزو انتخابش کردم.

سپس لیوان روی میز را برمی‌دارد و آب پرتقالی که خریده است را ریخته و به دست امیر می‌دهد.

- سرما شود آرام جانت، بنوش‌ای جان جانم.

امیر مچ دست نازنین را می‌گیرد، او را کمی به سمت خود می‌کشد، رخ به رخ.

- نازنین! لطفاً من رو از اینجا ببر، من دیگ عوض شدم، می‌خوام دنیای جدیدی درست کنم، تو تنها کسی هستی که می‌تونی، این کار رو برام بکن.

نازنین خجالت می‌کشد، شال خود را جلو می‌کشد و آهسته‌آهسته دست خود را از میان انگشتان مردانه‌ی امیر بیرون می‌کشد.

- امیر جان! من چطور می‌تونم عزیزم؟

امیر به چشمان میشی نازنین التماس‌گونه نگاه می‌کند.

- از آرزو کمک بگیر. شما می‌تونین.

- اما امیر، مطمئنی؟

امیر از صندلی بلند می‌شود، به دوردست از پنجره نگاه می‌کند، چشم ریز کرده و مسمم جواب می‌دهد:

- بله.

و نازنین تصمیم می‌گیرد با آرزو صحبت کند. آرزو می‌داند که دوستش هرازگاهی به دیدار برادرش می‌رود و شاید علاقه‌ای میان آن‌ها باشد؛ اما دقیق نمی‌داند و فقط حدس می‌زند.