رمان عشق و مذهب 14

این قسمت رو دوباره ارسال کردم چون تکمیلش کردم.امیدوارم لذت ببرید


فصل چهاردهم

نازنین مثل یک فرشته روی تخت بی‌روح اتاق سی.سی.یو خوابیده است. امیر که به صورتش نگاه می‌کند احساس می‌کند نورانی‌تر شده، انگار تازه مژه‌های بلند دخترک را می‌بیند، لب‌های سرخ نازنین مثل یک غنچه‌ی پژمرده شده‌اند و امیر بالای سر او بی‌صدا اشک می‌ریزد.

امیر روی صندلی می‌نشیند و خود را به فرشته‌ی نجاتش نزدیک می‌کند. آهسته در گوشش زمزمه می‌کند.

- نازنین من، تو رو خدا بیدار شو، من به‌خاطر تو اومدم اینجا، ببین چی برات خریدم... .

از جیب کتش یه لاک خوش‌رنگ سرخ در می‌آورد.

- پاشو ناخن‌های خوشکلت رو رنگشون کن... پاشو دیگه... اصلاً خودم برات این‌کار رو می‌کنم.

دست نازنین را در دستان ضمختش می‌گیرد، بوسه‌ای بر انگشتانش می‌زند و همانطور که هق‌هق می‌کند ناشیانه قلم لاک را در می‌آورد و با بی‌نظمی به انگشتان دخترک می‌مالد، به صورت نازنین نگاه می‌کند و گریه‌اش از هق‌هق می‌گذرد.

به این توجه نمی‌کند که بیمارستان است و باید آرام باشد، با صدای بلند داد می‌زند و گریه می‌کند.

- بلند شو نازنین... ببین من اینجام تو همیشه کنارم بودی پاشو دیگه... من بهت نیاز دارم خواهش می‌کنم پاشو... چشمات رو باز کن.

همان‌موقع دکتر و پرستار وارد اتاق می‌شوند و دکتر تشر می‌زند:

- ساکت باش مرد... خودت رو کنترل کن... .

- آقا دکتر! نگاه کنین.

دکتر خط نگاه پرستار که به انگشت اشاره‌ی نازنین نگاه می‌کند دنبال می‌کند، حرکت ضعیف نازنین امیدی است که دکتر را به قهقه وادار می‌کند. به پشت امیر می‌زند و می‌گوید:

- الان از این اتاق میری تا آروم بشی؛ اما دوباره برمی‌گردی. قدرت عشق کار خودش رو کرد پسر. بهت تبریک می‌گم. حالا برو.

امیر به اتاقی که پرستار راهنمایی می‌کند می‌رود، پرستار که زنی تپل و مهربان است چایی می‌ریزد و امیر روی تخت می‌نشیند. سر به زیر دارد و در سکوت است. پرستار همانطور که لیوان را به دست پسر می‌دهد می‌پرسد:

- زنته؟

امیر حوصله‌ی حرف زدن ندارد ولی دور از ادب است که جواب ندهد پس می‌گوید:

- دوستمه.

پرستار یک تای ابرو بالا می‌اندازد.

- دوستته؟! فکر کردم زنته که اینقدر ناآرومی کردی.

با شیطنت لبخند می‌زند.

- پس عشقته.

امیر که انگار تازه شنیده با تعجب تکرار می‌کند.

- عشق من؟!

پرستار خنده‌کنان از اتاق بیرون می‌رود و امیر را با افکارش تنها می‌ذارد. پسر با خود فکر می‌کند.

«من چقدر احمقم که متوجه درد نازنین نشدم! چقدر این دختر خودداره! آخ خدا! انگار دردش به جونم افتاده، خدایا! نجاتش بده، بقیه راست می‌گن، من عاشق نازنینم و خودم نمی‌دونستم؛ ولی اون هم عاشق من هست؟ شاید نه... من براش مثل برادرم شاید... این چیزهای مهم نیست، تا زمانی‌که خوب بشه من پیشش می‌مونم، می‌مونم و پای همه چیزش هستم».

صدای اذان صبح امیر را به سمت مسجد بیمارستان می‌کشاند. نیاز به آرامش دارد باید با خدا خودش حرف بزند. تا زمان طلوع خورشید در مسجد می‌نشیند و دعا می‌کند. دست بر گریبان ائمه می‌اندازد، زیارت عاشورا می‌خواند و از سیدشهدا یاری می‌خواهد. دعای توسل می‌خواند و به درگاه خدا زار می‌زند.

ساعت نزدیک هشت است که آقا و خانم رحیمی‌فر به بیمارستان می‌رسند و با دیدن او تعجب می‌کنند؛ اما خیلی زود می‌فهمند که حضور این پسر به چه علت است.

امیر از پدر نازنین اجازه می‌گیرد که همراه دخترش باشد و از دکتر می‌خواهد تا تلاشش را برای بهبود او انجام دهد. پسر در کنار تخت نازنین می‌نشیند و با صدای بلند دعا می‌خواند. گاهی با او حرف می‌زند و از کارهایش می‌گوید.

- امروز صبح به جوادی زنگ زدم و گفتم مواظب شرکت باشه به خاطر تو نازنینم، می‌دونی همیشه دوست داشتم وقتی کنارت هستم دستت رو بگیرم ولی نمی‌شد، یعنی نمی‌تونستم. می‌تونم الان دستت رو بگیرم؟

به چهره‌ی نازنین که انگار با چشمان بسته معصومانه لبخند می‌زند نگاه می‌کند، انگار یک حسی از نازنین به امیر رسیده که می‌گوید:

«ای کاش می‌گرفتی، پس دستم رو بگیر و رهایم نکن امیرم».

امیر به انگشتان کشیده‌ی نازنین می‌نگرد و محو لاک نامنظمی که خود زده‌است می‌شود، هاله‌ای از اشک پرده می‌شود بر چشمان قهوه‌ای او؛ اما سعی می‌کند گریه نکند. لبخندی می‌زند و آرام دستش را بر روی دست نازنین می‌گذارد، انگشتان دخترک را لمس می‌کند و فشار می‌دهد.

چقدر سرد است. ای کاش آن روزها که نازنین پرشور و مهربان را می‌دید دستان گرمش را فشار می‌داد و علاقه‌اش را به او ابراز می‌کرد، آیا دخترک به این احساس امیر پی برده است؟ آیا او هم امیر را دوست دارد؟

امیر با خود کلنجار می‌رود تا زمانی‌که نازنین عشقش را به امیر نشان نداده او هم اعترافی نکند.

پسر اعتقاد دارد که به‌زودی عشقش به حالت هوشیاری درمی‌آید و همه‌چیز مثل اول می‌شود. او حتی یک ذره هم به این فکر نمی‌کند که شاید نازنین برای همیشه برود. در همین فکرها است که احساس می‌کند کف دستش قلقلک داده شد! سریعاً به دستش نگاه می‌کند؛ اما هیچ حرکتی از دستان نازنین نمی‌بیند و فکر می‌کند توهم است

اما او توهم نزده زیرا نازنین وجود امیر را در کنار خود احساس کرده‌است. شاید روح او از جسم خارج شده و همان اطراف تختش می‌گردد.امیر ساعت‌ها در کنار تخت می‌نشیند تا صبح شود.

روز سوم می‌رسد امیر با خود کتابی آورده تا آن را بالای سر دخترک بخواند. دستمال مرطوبی برمی‌دارد و صورت نازنین را آهسته پاک می‌کند و سپس روی صندلی نشسته و کتاب را باز می‌کند و می‌خواند:

«آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار

این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

صدایش می‌لرزد و نمی‌تواند ادامه دهد. چشمانش کم‌فروغ شده و آهی از حسرت بر صورت دخترک خوابیده در بستر می‌پاشد.

بعد از کتاب شروع به خواندن دعا با صدای بلند می‌کند. شب که می‌شود آقای رحیمی‌فرد به بیمارستان می‌آید و از امیر خواهش می‌کند که به خانه رفته و استراحت کند. امیر قبل‌از رفتن بوسه‌ای بر پیشانی نازنین می‌زند و نگاهی به سرتاپای او می‌اندازد. احساس می‌کند حال دخترک نسبت‌به قبل بهتر شده و آن حالت رنجور و پژمرده کم‌کم دارد رخت می‌بندد.

وقتی به خانه می‌رسد خواهرش را می‌بیند که همراه فرید برای سر زدن به شهین خانم و آقا جواد آمده‌اند. جویای حال نازنین می‌شوند و او به آن‌ها می‌گوید که رو به بهبود است و کم‌کم به‌هوش می‌آید و حالش خوب می‌شود.

در این چند روز آرزو هم به بیمارستان سر زده و می‌داند که هوشیاری نازنین بهتر شده؛ ولی آن‌قدر خوب نشده که امیر درباره آن سخن می‌گوید. وقتی‌که خواهر و برادر با هم تنها می‌شوند، آرزو به برادرش دفترچه‌ای می‌دهد و می‌گوید:

- می‌خواستم یه امانتی از طرف نازنین بهت بدم.

- چی هست؟!

- یه سررسید… یه دفتر… و من چون کنجکاو بودم مقداری‌اش رو خوندم؛ ولی به‌گمونم این دفتر و این نوشته‌ها همگی برای تو نوشته‌شدن.

سررسید قهوه‌ای رنگی را از کیفش در می‌آورد و به امیر می‌دهد. پسر آن را باز می‌کند. پر از شعرهایی است که با خودکار آبی نوشته‌شده است و در انتهای هر شعر نوشته‌شده برای امیرم

امیر محو شعرها شده و متوجه نمی‌شود که آرزو از اتاق خارج شده‌است تا این‌که صدای خداحافظی آن‌ها را می‌شنود و بستن در. او ترجیح می‌دهد در اتاق بماند و شعرهای نازنین را بخواند.


سارا مرتضوی

نویسنده و ویراستار و ناشر ادب امروز

09135701698