رمان عشق و مذهب


فصل یازدهم

- مامان! وقتشه امیر مرخص بشه، دیگه مثل قبل نیست.

شهین خانم سفره‌ی صبحانه را جمع می‌کند و نگاهی به آرزو می‌اندازد.

- مطمئنی خوب شده؟ دفعه قبل که می‌گفتی مرخص بشه رو یادت رفته که چطوری سر مسائل بی‌اهمیت داد و بیداد می‌کرد و بعدش کل روز رو کز می‌کرد و به یه نقطه خیره می‌شد؟

آرزو هم به مادرش کمک می‌کند و جواب می‌دهد:

- اون قضیه مال سه ماه پیش بود، بعد هم سر... .

آرزو نگفت که علت عصبی شدن امیر باز سحر بوده است زیرا امیر برای یافتن او به در خانه‌شان رفته بود ولی کسی نبود چون آن‌ها برای همیشه از همدان رفته بودند و خبری از آن‌ها نبود.

شهین خانم قبل از اینکه به آشپزخانه برود و ناپدید شود می‌گوید:

- بذار با بابات حرف بزنم، شاید این بار به قول تو حالش واقعاً خوب شده.

آرزو نگفت که نازنین با او حرف زده و توضیح مختصری داده که امیر، آن امیر قبل نیست و هدف دارد.

یک هفته بعد امیر به خانه برمی‌گردد. او تمام خاطرات گذشته را دور می‌ریزد، برای کنکور ارشد ثبت‌نام می‌کند و تمام تمرکزش را روی درس خواندن می‌گذارد.

دیدار امیر و نازنین آزادانه‌تر شده و بیشتر یکدیگر را می‌بینند. هیچ‌کس از رابطه‌ی آن‌ها خبر ندارد.

امیر در اتاقش در حال صحبت با نازنین از طریق پیامک است که جسته‌وگریخته صدای صحبت شهین خانم با دخترش را هم می‌شنود.

«امیر! اسمت رو نوشتی؟»

امیر روی تخت نشسته، پاهایش را دراز کرده و با لبخند می‌نویسد.

«امروز ثبت‌نام کردم عزیزم، اگه تو نبودی من این جسارت رو نداشتم».

و سپس برای نازنین که نامش را رحیمی‌فر ذخیره کرده بود ارسال می‌کند.

- شاید بگیم جمعه... بابات گفت... خدا می‌دونه... .

شهین خانم در مورد چیزی صحبت می‌کند و امیر هم حواسش به نازنین و هم صحبت خواهر و مادرش است.

«این حرف رو نزن امیر جان! همت خودت بود واقعاً».

امیر از روی تخت بلند می‌شود و به سمت پنجره می‌رود.

«اگه تشویق تو نبود، اگه توی زندگیم نبودی، نابود می‌شدم، چه دلم برات تنگ شد، بیا ببینمت».

صدای آرزو از سالن می‌آید که با صدای آرام صحبت می‌کند:

- مامان! من درست نمی‌شانسمون ‌ها، سریع بله رو نگین!

امیر بیشتر کنجکاو می‌شود و فال گوش می‌ایستد. شهین خانم می‌گوید:

- مگه دخترم رو از سر راه آوردم که بخوام به هر خواستگار... .

امیر با یکتا ابروی بالا رفته، چشم ریزکرده زمزمه می‌کند:

- خواستگار!

و سریع از اتاق خارج می‌شود و با حالت عصبی می‌پرسد:

- موضوع خواستگار چیه مامان؟

شهین خانم که روی مبل نشسته است بلند می‌شود و بدون اینکه به چهره‌ی امیر نگاه کند جواب می‌دهد:

- چیزی نیست.

آرزو هم به اتاقش فرار می‌کند. امیر به دنبال مادرش می‌رود، دستش را روی شانه مادر می‌اندازد و با شیطنت می‌پرسد:

- خواستگار کیه مامانی؟ برای آرزو قراره خواستگار بیاد؟

- بله، قراره برای خواهرت خواستگار بیاد، راحت شدی؟

- کیه؟ چکارست؟ کی معرفی کرده؟

شهین خانم دست امیر را از دوشش کناز می‌زند و به خورد کردن گوشت‌ها می‌پردازد و جواب می‌دهد:

- گفتن نظامیه، با خواهرت هفت سال تفاوت سنی داره و خونه‌شون نزدیک خودمونه، باید بیان که بیشتر آشنا بشیم.

امیر به کابینت تکیه می‌دهد، دست به سینه می‌ایستد و می‌گوید:

- بگو نیان، آرزو هنوز سنش کمه، زوده.

شهین خانم سبزی خوردن را از یخچال بیرون می‌آورد و به امیر می‌گوید:

- آرزو پدر داره، اون براش تصمیم می‌گیره.

امیر عصبانی می‌شود و بدون حرف از خانه خارج می‌شود.

رفتن امیر از خانه آن هم به حالت عصبانی باعث می‌شود شهین خانم را بترسد که نکند امیر باز به حالت قبل خود برگردد. او می‌داند که خواهر و برادر بسیار بهم وابسته هستند و رفتن آرزو از میان خانواده باعث آسیب دیدن به امیر است پس رو به آرزو که روی مبل تک نفره اتاقش نشسته و به زمین خیره شده می‌گوید:

- آرزو جان! تو هنوز جوونی فکر کنم... .

آرزو به میان حرف مادرش آمده و تکمیل می‌کند:

- مامان، ردشون کن.

و بعد کتابی که دستش است را باز می‌کند و به مطالعه سرگرم می‌شود. این کار را به خاطر امیر می‌کند هرچند خواسته قلبی‌اش نیست اما برادرش را بیشتر دوست دارد.

آرزو گوشی همراه خود را برداشته و به دوستش پیام می‌دهد.

«سلام، بیداری نازنین؟»

گوشه‌ی تخت می‌نشیند و زانوهایش را در بغل می‌گیرد.

«سلامی بر دوست که هر چا دارم از اوست. حالت چطوره آرزو جون؟»

آرزو ماجرا رو برای نازنین می‌نویسد و ارسال می‌کند. از نازنین پیام می‌رسد.

«چرا باید به خاطر امیر خواستگارت رو رد کنی؟!»

«نمی‌دونم به خدا، بدون حرف گذاشت رفت، ما ترسیدیم که نکنه مثل قبل بشه».

«شما یکم صبر کنین، با امیر بحرف ببین دردش چیه، عجله نکن برای رد کردن».

«راست میگی، صبر می‌کنم بیاد، بعد بهت خبر می‌دم».

نازنین بعد از آخرین پیامِ آرزو به امیر زنگ می‌زند. امیر در خیابان بدون هدف می‌گردد و به محض دیدن نام رحیمی‌فر جواب می‌دهد.

- الو؟

نازنین با شنیدن صدای امیر دلش قنج می‌رود.

- سلام عزیزم، خوبی؟ کجایی؟

- بد نیستم بیرونم.

- هم رو ببینیم؟

- آدرس بده میام اونجا.

نازنین خوشحال آدرس کافه‌ی نزدیک خانه‌شان را می‌دهد و قرار بر یک ساعت بعد می‌گذارد.

امیر آرام و قرار ندارد، اگر آرزو برود، اگر ازدواج کن... نه هرگز! او نمی‌تواند دوری خانواده‌اش را تحمل کن. خود را با این‌که آرزو هنوز بچه است و وقت ازدواجش نرسیده توجیح می‌کند.

به کافه می‌رسد و پشت میز که منظره‌ی خیابان را نشان می‌دهد می‌نشیند. نازنین سر ساعتی که باید می‌رسد ولی امیر زودتر آمده است.

تق‌تق، روی میز می‌زند و قهوه‌ای که سفارش داده روی میز دینگ‌دینگ صدا می‌کند. نازنین روی صندلی کنار امیر می‌نشیند.

- سلام عزیزم، حالت چطوره؟

- سلام عزیز دل، مرسی، تو چطوری؟ چه خبرا؟

- سلامتیِ تو گلم. چه خبرا؟

- سلامتی.

جواب امیر کوتاه است که نشان از ناراحت بودنش است و نازنین علت آن را می‌داند اما به روی خود نمی‌آورد. می‌خواهد صحبتش را به سمت آرزو بکشاند پس می‌پرسد:

- ازخانواده چه خبر؟ چی‌کار می‌کنن؟ از آرزو چه خبر؟

امیر به پشت صندلی تکیه می‌دهد و عصبی روی قهوه‌اش خیره می‌شود و کوتاه جواب می‌دهد:

- خوبن.

- چیزی شده؟

امیر سکوت می‌کند. نازنین اصرار می‌کند.

- امیر جان! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم.

امیر پوفی می‌کند، دستانش را روی میز قرار می‌دهد و سرش را نزدیک‌تر به نازنین می‌کند.

- آرزو... آرزو رو داره ازدواج می‌کنه.

- خب... به سلامتی، این‌که خبر خوبیه، چرا این‌قدر دمقی؟

- چرا نباشم، خواهر یکی یه دونم داره میره.

- همه میرن! می‌خوای مانع ازدواج خواهرت بشی؟!

امیر عصبانی‌تر می‌شود، مشتش را به میز می‌کوباند و می‌گوید:

- اون نباید... من اجازه نمی‌دم هر کسی... مرتیکه هیز... هیچ‌کس حق نداره اسم خواهر من رو بیاره.

نازنین آهی می‌کشد و با آرامش و صدای لطیف و ظریف می‌گوید:

- باشه... ازدواج نمی‌کنه. هر چی تو بگی.

امیر که کمی آرام شد نازنین ادامه می‌دهد:

- هر دختری باید روزی بره خونه‌ی بخت و هر پسری باید عاشق بشه، با این کارت باعث میشی آرزو فرصت‌های خوب رو از دست بده.

در همان وقت یک اکیپ دختر و پسر با خنده و سروصدا وارد کافه می‌شوند. یکی از پسرها به نازنین می‌خندد که امیر می‌بیند. اخم می‌کند و بازوی نازنین را می‌گیرد و می‌گوید:

- بلند شو بریم، از اینجا خوشم نمیاد.

آن‌ها کافه را ترک می‌کنند. امیر دخترک را تا خانه‌اش می‌رساند و خود در مسیر خانه قدم می‌زند. به حرف‌های نازنین و آینده آرزو فکر می‌کند.

بعد از چند ساعت که به خانه بازمی‌گردد به مادرش می‌گوید که اجازه می‌دهد خواستگار بیاید.