چون باد می‌روی و به خاکم فکنده‌ای...

چون باد می روی و به خاکم فکنده‌‌ای / آری برو که خانه ز بنیاد کنده‌ای

حس و هنر به هیچ، ز عشق بهشتی‌ام / شرمی نیامدت که ز چشمم فکنده‌ای؟

اشکم دود به دامن و چون شمع صبحدم / مرگم به لب نهاده غم آلود خنده‌ای

بخت از منت گرفت و دلم آن چنان گریست / کز دست کودکی بربایی پرنده‌ای

بگذشتی و ز خرمن دل شعله سرکشید / آنگه شناختم که تو برق جهنده‌ای

بی او چه بر تو می گذرد سایه‌ای شگفت / جانت ز دست رفت و تو بی چاره زنده‌ای


خنده‌ی غم‌آلود - هوشنگ ابتهاج