روزگار کاغذ خود را من فرض کرد، قلمی از جنس آهن، جوهری از جنس آتش،، هرچه را میخواست بر من روا کرد...
شعر قابِ قصّه....
خواب دیدم خواب بودی قصّه ای در قاب بودی
مثل شبنم های سرخ گونه ای شب تاب بودی.
یاد کردم بودنت را ، نیمه شب بوسیدنت را.
ناگهانی که تمامِ شب ، لب هایِ تو بود
و تمام قصّه ها ، یِکّه در خوابِ تو بود
قابِ این قصه شکست..
مطلبی دیگر از این انتشارات
محمد صالح خوب_عشق و گناه
مطلبی دیگر از این انتشارات
محمد صالح خوب / شعر شاید
بر اساس علایق شما
من نمی نویسم ، مینوازم