به تماشای جهان مبهوتم؛ در اندک مجالِ خواندن و نوشتن اگر روزی نتوانم بنویسم، مردهام.
آن زیبا؛ آن معبد تاریک
امروز سالروز تولد ویرجینیا ولف است. رماننویس، منتقد، مقالهنویس و از زنان پیشرو فمینیست تاریخ. او کتاب «اتاقی از آن خود» را نوشت تا به زنان بگوید برای نویسنده شدن، اتاقی از آن خود لازم است. خلوتی که بشود در آن تمرکز کرد و بیوقفه نوشت. خودش صبحها که از خواب بیدار میشد، تا شب که معمولن با اضطراب به خواب میرفت، بیشتر وقتش را به نوشتن و خواندن سپری میکرد. دفتر یادداشتهایش بر این موضوع صحه میگذارد. او از معدود نویسندگان آن دوران است که از راه نویسندگی گذران زندگی میکرد، اما میگفت: «خیلی بهتر است که ناچار نباشم از راه نوشتن درآمد داشته باشم.» خوب مینوشت و کتابهایش خوب فروش میرفت و مقالههایش در بهترین روزنامهها و مجلههای ادبی آن زمان به چاپ میرسید. او منتقدی جدی و مقالهنویسی ماهر بود. کتاب میخواند تا از یاد ببرد فقدان عاطفهی انسانی را در زندگیاش: «در غیاب علاقهی انسانی که آدم را شاد و آرام میکند، بهتر است خواندنِ بایرون را از سر بگیرم.» او نوشتن را خوشترین احساس دنیا میدانست: «حالا میتوانم بنویسم، بنویسم، بنویسم، خوشترین احساس دنیا.» بیقرار بود و به کارهای مختلف میپرداخت. دوای دردش همین پرداختن به هزار کار بود: «فکر میکنم تنها داروی من این است که به هزار نوع فعالیت بپردازم، تا اگر یکی حذف شد، بتوانم فورا نیرویم را در یادگیری زبان روسی یا یونانی، یا مطبوعات یا باغ یا آدمها یا فعالیت دیگری که به نوشتنم مربوط نباشد، جاری کنم.» او زندگی را مصیبتبار میدانست و در مقابل این مصیبت اجباری، چون و چرا میکرد: «چرا زندگی چنین مصیبتبار است؟ درست شبیه به تکهای از پیادهرو بر فراز پرتگاه. من به پایین نگاه میکنم؛ سرم گیج میرود. نمیدانم چگونه میتوانم این راه را تا به آخر طی کنم.» نمیدانست و بارها به ورطهی افسردگی سر خورد و دوباره خودش را بالا کشید تا بتواند بنویسد. بیتابی برای نوشتن او را بارها و بارها نجات داده بود.
من یادداشتهای روزانهی او را همیشه در کنارم دارم. او الهامبخش من است. زنی که ترد و شکننده بود و با این حال، تا جایی که میتوانست تاب آورد. خواهرزادهاش آنجلیکا گارنت او را بهخوبی تصویر کرده است: «حتا هنگام استراحت از نشستن اکراه داشت. او همیشه راه میرفت. با رانهایی بلند و باریک و ساقهایی پوشیده در دامنی بلند شیبها را میپیمود یا در خیابانهای لندن قدم میزد. او هرگز آرامش نداشت و واقعن استراحت نمیکرد. او معبدی تاریک بود که رویش پوستی شفاف کشیده بودند.»
مطلبی دیگر از این انتشارات
من و نوستالژیهای ویرانگر!
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای دختران سرزمینم
مطلبی دیگر از این انتشارات
من یک دخترم!