بهای رودرواسی
۳ سال پیش بود که بمن مراجعه کرد تا ببیند با رابطه اش چه باید بکند. دختر را دوست نداشت اما توی رودرواسی گیر کرده بود و نمی دانست چگونه باید تمامش کند. بعد از کلی صحبت کردن فهمیدم که نه که نمی دانست، بلکه نمی خواست تمامش کند، چون می ترسید دختر آسیب ببیند. حرفهایمان بیهوده بود. با هم ازدواج کردند.
۳ سال بعد در دفترم، خانم جوان میگفت نباید اینطور می شد ولی شد. حالا هم خودش گفته من بیام پیش شما. هم من متأهلم و هم اون. منم از دست همسرم خسته شدم. گفت شما اونو می شناسین، اسمش را پرسیدم...خودش بود.
بی عشقی و رودرواسی با آدم چه ها که نمی کند...
دلتنگی (قسمت سوم)
واگویه های دل
هنرِ آسون گرفتن!