چرا سالهای دهه بیست زندگی اینقدر سخت می گذرن؟ و چی کارشون میشه کرد؟

به عنوان آدمی که خودش هم در حال سپری کردن دهه سوم زندگیشه باید اعتراف کنم که حقیقتا این سالها سالهای سخت و مزخرفی برام محسوب می شن و حس می کنم که به تازگی تونستم دلیل فلاکت نهفته در این دوران رو کشف کنم:

دهه بیست زندگی دهه گذار از دوران رویایی و پرهیجان نوجوانی و ورود و آشنایی با دنیای واقعی و بی رحم بزرگسالیه. حتی به عنوان آدمی که چندان کودکی و نوجوانی شاد و بدون دغدغه ای نداشته، سالهای نوجوانی سالهای ممکن بودن هرچیزیه. شناخت کم از زندگی و ساز و کار دنیا و هنوز خمیری بودن عقاید و ارزشهای شخصی باعث میشه که در اوج مشکلات هم به خودمون اجازه ی خیالبافی بدیم و حس کنیم هرچیزی ممکنه

(علی الخصوص برای ما متولدین دهه هفتادی که این دوران رو در عصر اینترنت و ارتباطات گذروندیم و با افسانه های سرمایه داری بزرگ شدیم)

این گذر از نوجوانی به جوانی و طی کردن مراحل بزرگ سالی روز به روز ما رو از خیال بافی دور و به واقعیت نزدیک می کنه. اولین علائم شکست خودش رو ترمهای اول دانشگاه در مواجه با متعادل کردن زندگی اجتماعی و درسهای دانشگاه نشون میده. اونجاست که می فهمی بعله MIT و گوگل و ناسا رفتن ممکنه اما به شرط اینکه روزی بالای هشت ساعت درس بخونی و حاضر باشی بهترین سالهای عمرت رو توی کتابخونه بگذرونی.

دومین شکست رو شاید آدم در عشق و عاشقی می خوره. اینجا دیگه مثل نوجوونی گزینه ها محدود نیست و در بازار دوستیابی با شما مثل یک کالا برخورد میشه، یا از مزایای رقابتی جذاب روز برخورداری یا به سادگی حذف میشی. حتی اگر اولش هم مزیایی داشته باشی ممکنه در ادامه در رقابت با رقیب قدرتر کنار گذاشته بشی.

سومین واقعیت تلخ و سنگین رو در با ورود به بازار کار تجربه می کنید، اون همه آرمان و اعتقادی که برای نجات دنیا داشتید رو باید کنار بذارید تا 8 ساعت در روز برای گول زدن الگوریتم های گوگل (سئو) یا نوشتن پست های اینستاگرامی به منظور بالاتر بردن فروش شرکتها وقت بذارید و حتی برای انجام کارهای شخصی تون هم نیرو و انرژی چندانی نمونه.

البته بعضی از شما ممکنه در یک نقطه ای از این مسیر مهاجرت کنید و تمام این مراحل رو به همراه یک سری مشکلات دیگه توی کشور مقصد تجربه کنید.

اینجاست که آدمی با آرزوهای بزرگ در نوجوانی، در جوانی به یک آجر دیگه در دیوار آجری تبدیل میشه. و تنها موضوعی که اهمیت داره اینه: آیا راه برون رفتی هست؟ آیا نجاتی وجود داره؟

جواب "بله تا حدودی" ست.

اصلی ترین چالش دهه بیست زندگی به عقیده من پیدا کردن تعادله. تعادل بین لذت بردن از لحظه و آینده نگری، تعادل بین قانون شکنی و قانون مداری، تعادل بین هویت پذیری و هویب یابی.

چیزی که ممکنه این تعادل رو به سمت آینده نگری سنگین کنه ترس از مجرد بودن بیکار بودن و یا آس و پاس بودن در دهه های بعدیه. "سی سالم باشه و تنها زندگی کنم؟" "سی سالم باشه و امنیت شغلی نداشته باشم؟" "سی سالم باشه و ایران مونده باشم؟"چیزهایی که برای خود من تا مدتها خیلی ترسناک بودن.
ریشه ی این ترس عدم تامل کافی درباره زندگی و خواسته هاتون از اون و یا به رسمیت نشناختن این خواسته هاست. هر انسانی مسیر و راه خودش رو برای زندگی داره و با سبک خاصی از زندگی راحته. فردی ممکنه تا آخر عمر مجرد بمونه و از این مسئله خوشحال باشه. یکی دیگه ممکنه هیچ وقت کار ثابتی نداشته باشه و این شرایط رو ترجیح بده و ...

از طرفی برای کم کردن این ترس و استرس می تونید به خودتون یادآوری کنید که برای تغییر مسیر شغلی,خوندن دوباره ارشد، اپلای کردن یا حتی ازدواج فقط کافیه دو سه سال زمان بذارید تا به اون چیزی که می خواید برسید و اصلا اونقدرها کار نشدنی و غیرممکن و زمان بری نیست. شما می تونید هفت سال از جوونیتون رو صرف بازی کردن تئاتر کنید و اگر بعد این هفت سال به این نتیجه برسید که از این کارها شلوار در نمیاد و فایده نداره با صرف یکی دوسال زمان و گذروندن چندتا دوره دیجیتال مارکتر یا برنامه نویس بشید و یه کار ثابت یک جای خوب پیدا کنید.

یا حتی اگر نمی دونید از زندگی چی می خواید و چه کاری دوست دارید انجام بدین. می تونید دوره های کوتاه مدت متعدد شرکت کنید. مهارت های مختلف یاد بگیرید و کارهای پروژه ای و فریلنسینگ قبول کنید در کنارش سفر کنید،عاشقی کنید، و با دوستتون وقت بگذرونید تا بلاخره یکی از این مشاغل و یا مجموعی از اون به دلتون بشینه و شما رو پاگیر کنه.

با کنار گذاشتن این ترس و استرس از "بازنده بودن" در آینده شما می تونید انرژی و تمرکزتون رو بیشتر روی لذت بردن از جوانی، به دنبال آرزوها رفتن، و یا تامل درباره اینکه واقعا از زندگی چی می خواین بکنید و سالهای دهه بیست رو به سالهای قابل تحمل تری تبدیل کنید.