با قلم در آسمان تاریک شبم، ستاره ی کلمه میریزم.
35 سالگی ام....
به سی و پنج سالگی ام فکر میکنم ،
چرایش را نمیدانم اما احساس میکنم سی و پنج سالگی ام را دوست دارم ...
بزرگ تر شدنم را ...
پخته تر شدنم را...
هر باغبانی سال ها زحمت میکشد و از دیدن ثمر و میوه ی دسترنج خود لذت می برد،
من هم دوست دارم بهره ی شخصیتی که دارم میسازم را ببینم.
انتظار من از سی و پنج سالگی ام پول نیست...داشتن شغل خوب هم نیست ،
انتظار من از سی و پنج سالگی ام داشتن قلبی به وسعت اقیانوس است ، قلبی که که از علف های هرز حسادت و نامهربانی خالی ست ٬
که از رنجش های بی دلیل از آدم های اطرافم خالی ست.
انتظارم از سی و پنج سالگی دوستی عمیق من با درونم است،
صمیمت من با خودِ درونم که با آرامش عجین شده است،
آن دوستی عمیق من با من اکنون در مرحله آشنایی است ...آشنایی من با درونم که چشم دیدن من نسبت به دنیای خارق العاده اطراف است.
من و درونم با هم بحث می کنیم ..از هم می رنجیم ٬ قهر می کنیم و با هر بار کشمکش احساس می کنم که بزرگتر شده ام،احساس می کنم که من درونم از دوران کودکی فاصله گرفته است و بزرگتر و پخته تر شده است .
تلاءلو اوج خوشبختی ام را در لابلای سی و پنج سالگی ام میبینم،
نه اینکه منتظر سی و پنج ساله شدن باشم تا به خوشبختی و آرامش برسم نه...
احساس میکنم در آن سن در اوج تکامل ذهن و روحم قرار دارم و در حالی که بافتی گرم روی دوشم است از پنجره ی چوبی آبی رنگ به هم آغوشی برگ های رنگارنگ پاییز مینگرم...و هیچ سرمایی نمیتواند گرمایی که رنگ ها به جانم رسانده اند را از بین ببرد .
در عمق رویاهایام من زنی پولدار و ثروتمند نیستم که ماشین گران قیمت سوار میشود و لباس های لاکچری میپوشد.
من در سی و پنج سالگی ام هنوز هم گونه هایم از خجالت گل می اندازد، هنوز هم عاشق لباس های گلگلی و رنگی رنگی هستم ...هنوز هم عاشق کتابم...اما موفق تر از اکنونم.
دانسته های امروزم و آنچه را که امروز یاد می گیرم مانند آبی است که باغبان به نهال می دهد تا بزرگ شود،
هرچند انسان بدون اینکه چیزی یاد بگیرد بزرگ می شود...اما عاقبتش مانند چوب درختی است که تبر می شود و تیشه بر ریشه ی خود میزند !
من با دنیای اطراف کاری ندارم،
تبر در وجود انسان هایی هست که یاد نگرفته اند با خود سی و پنج ساله ..چهل ساله یا هجده ساله شان دوست باشند،
یاد نگرفته اند اشتباهاتشان را ببخشند و به خود عشق بورزند،
یاد نگرفته اند که اولین چروک روی صورتشان یا شکم افتاده یا پوست لک انداخته شان را دوست داشته باشند و در جدل بیهوده با خود و گذر زمان گیر می افتند و عاقبت آن ها جز ناکامی و اندوه نیست.
قبل از هرچیز باید عشق ورزیدن به خود را آموخت ، وقتی باور داشته باشیم که خداوند در وجود هر انسانی ذره ای از خود را به جا گذاشته است علاوه بر خود ، همه ی انسان ها در نظرمان زیبا به نظر می رسند و معیار های زیبایی که هر چند سال تغییر می کنند و تجارتی بیش نیستند در مقابل نگاهمان بی اهمیت می شود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلتنگی (قسمت سوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
هر صدسال یکبار، دختری که میخواهد زندگی کند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلاس اول ابتدایی! دخترم بلدی اعتراض کنی؟ میدونی هدفت چیه؟ میتونی تسلیم نشی؟