کوتاه نوشته(۴)




می دانی، من خیلی وقت است که زنده نیستم، نفس نمی‌کشم. هرچه احساس داشته ام در من مرده‌اند و دلم مانند قبرستانی متروکه است که هیچ کسی سراغی از آن نمی‌گیرد.
آخرین کسی که دوستش داشتم سال‌هاست که رفته است و من دیگر معنای عشق ورزیدن را فراموش کرده‌ام، یعنی اصلا نمی‌دانم دوست داشتن یعنی چه و چگونه می‌شود عاشق شد!
برای بیان دردهایم مخاطبی ندارم، در نهایت یک لیوان چای برای خود می‌ریزم و به رهگذران خیابان نگاه می‌کنم. انگار فقط من تنها هستم. هر که را می‌بینم، شانه‌ای برای خود دارد که سر روی آن بگذارد و من که به نیمکت بی روح آهنی تکیه داده‌ام و سرشارم از حرف‌ها و درد و دل هایی که هیچ گوش شنوایی برای آنها نیست.
کاش می‌توانستم آخرین دیدار عاشقانه‌ام را به یاد بیاورم، حتی نمی‌دانم آن روزها بین من و او چه گذشت و چه جمله‌هایی گفته شد و علت جدایی ما چه بود.
چای در دستان منتظرم سرد می‌شود. هنوز هم تنها نشسته‌ام و به دور دست ها خیره مانده‌ام. دیگر خود را به دست روزگار سپرده ام، هر چه شد بشود اما دلم می‌خواهد درست همین لحظه همه چیز به یکباره تمام شود. دیگر تاب این انزوا را ندارم‌.





پ ن: این نوشته مخاطبی ندارد پس جدی نگیرش!




۳۰ تیر۱۴۰۳