« آدم نباشیم » / بخش اول: دین ها

من فکر میکنم بیان عقاید شاید گاهی فلسفی در قالب یک روایت می تواند در تاثیر گذاری و البته ساده تر شدن آن کمک کننده باشد.مدتی پیش تصمیم گرفتم یک ایده و عقیده از خودم را به صورت روایی بنویسم. نمی دانم چقدر موفق بوده ام، شاید کاملا ضعیف شاید هم امیدوار کننده ولی تنها چیزی که می خواهم این است که تلاشم به خودم ثابت شود.

آنجا سرزمینی بود در انحصار موجودات دوپا، آنها آدم هایی بودند که «انسانیت» به آنها اصالت می بخشید. وجود انسانیت در زندگی آنها امری حیاتی بود اما شواهد نشان میداد که شرایط و گذشت زمان قاتلی خاموش و بس خطرناک خواهد بود به نفع آدمیت!

زمان در گذر بود و در هر ثانیه ی مرگبار جمعیت انسان ها کم و زمین بیش از هر موقع دیگری از آدمیان لبریز می شد.

آنچه که من دیده بودم بسیار باعث ترس من از آدم های فاقد انسانیت شده بود، موجوداتی بس ترسناک که برده ی خودشان شده بودند و خواسته های جاه طلبانشان نه تنها دیگران بلکه خودشان را هم می توانست به غل و زنجیر بکشد. بردگانی که نمی توانستد در مقابل امیال و خواسته هایشان مقاومت کنند و این اسارت وحشتناک آنان بود.

آنها کور بودند چرا که نمی توانستد دیگران و حقوقشان را ببینند. برای آنها مهم نبود که رفتارشان ممکن است چه عواقبی برای دیگران خلق کند و من به عنوان یک جامعه شناس تازه کار تصمیم گرفته بودم با دیدی دقیق و نگاهی که انگار برای اولین بار قرار است آدم ها را ببینم به احیای انسانیت تلاش بورزم.می خواستم شرایطی را شناسایی کنم که می توانست این جانداران دو پا را به سمت انسانیت راهنمایی کند.

تجربه ای که از تمام مشاهداتم گرفته بودم نشان داده بود که آدم ها در شرایط سخت دست به کارهای عجیبی می زنند و ممکن است هر کاری از آنها بربیاد؛ آنها برای زنده نگه داشن خود و دارایی هایشان از روی هر کسی که بخواهند رد خواهند شد و برایشان اهمیتی ندارد که اعمالشان ممکن است شب و روز چه کسی را از فرط ناچاری به هم بدوزد.

به یاد دارم روزی از روزها که در خیابان های شهری از شهرهای آدم ها برای بیشتر دیدن و شناختن زندگی آنها قدم می زدم شنیدن سروصدایی زیاد مرا ناخودآگاه وادار کرد که خودم را به منبع صدا برسانم در واقع بسیار خوشحال بودم چراکه ممکن بود همین سر و صدا مسبب یکی از بهترین گزارشات من باشد. اولین وضعیت پیش آمده برای تنظیم گزارشی از آدم ها به من ذوقی غیر قابل وصف داده بود که البته همین ذوق وشوق به مرور زمان و با بیشتر شدن شناختم از آدم ها به مرور کم تر و کم تر شد.

هر جور که بود با دو خودم را به آنجا رساندم، دو آدم با چهره های درهم،پیشانی خط افتاده و چشمانی درخشان که بعد ها فهمیدم آن چیز درخشان در زمان نفرت و خشم در دیدگان ظاهر می شود با صدایی که به نظر بلند تر از حد معمول بود در حال گفت و گو با هم بودند، نه به گمانم این فراتر از یک گفت وگوی ساده می توانست باشد جلوتر رفتم می خواستم بیشتر بفهمم اما حقیقت این بود که بیشتر دیدنم مساوی بود با کمتر فهمیدنم. مقابل من موجودات پیچیده ای قد علم کرده بودند که قادر به انجام همه کاری بودند.

تمرکزم که بیشتر شد دریافتم که عامل اصلی شکل گیری این سروصداهای عظیم از دو باور متفاوت سرچشمه میگرد.

باورهایی که آنها را «دین» می خواندند. یک مسیحی در جلسه ای کاری که برحسب اتفاق عمده ی حاضران را مسلمانان تشکیل می دادند شراب سرو کرده بود و همین باعث شده بود یکی از آنها بر سر اینکه چرا میزبان به حضور آنان بی احترامی کرده است شاکی باشد. هر دو چنان خودشان را به آب و آتش می زدند که در نگاه اول احساس میکردی هر یک خونی از عزیز دیگری را ریخته یا قرانی از داریی شان را غصب کرده است.

آن موقع نمی توانستم دو موضوع پیش آمده را به درستی تفکیک کنم تا درک کنم عامل اصلی این گفت و گوی غیرعادی، نادیده گرفته شده میهمان از سمت میزبان است و یا اینکه این مسئله در خاک پر عمقی ریشه داشت که جامعه شناس بی تجربه ای مثل من تنها قادر به دیدن شاخ و برگ این درخت تنومند بود و شاید که حتی برای آنها معامله و رویارویی با کسی خارج از آیینشان گناه محسوب می شد!

دین های زیادی وجود داشت که گویا الگوی اصلی زندگی آدم ها مبتنی بر آن تنظیم میشد. مسحیت، اسلام، یهود، زرتشت و نام های بسیار دیگر وجود داشت که آن را دین می گفتند.

بخش اول یافته هایم نشان میداد که نقطه های مشترکی میان دین ها وجود ندارد و اگر روزی آدمی به سرش بزند که حداقل چند دین را با هم ترکیب کند و از محصول مشترک این خروجی استفاده کند به حتم کار به جایی نمی برد البته چرا شاید به جایی هم برسد، جایی به اسم ناکجا آباد سردرگمی!

آدم ها از دین هایشان دیوار می ساختند، دیوار هایی به پهنای زندگی برتر! هر کدامشان هم معتقد بودند که دیوار ساخته شده ی آنها محکم ترین و باور پذیرترین دیوار تمام هستی است.

دیر زمانی نگذشت که فهم اصلی و نتیجه ی اولین گزارشم حاصل شد و باعث شد نظرم به کل راجب این موضوع تغییر کند.سبب آشنایی من با دین ها از یک نزاع شروع شده بود و همین باعث شده بود که من از این موضوع زاویه ی دید مثبتی نداشته باشم به دلیل اینکه همیشه آغازمهم بود، اینکه چگونه کسی را بشناسی و یا به چه صورتی وارد قضیه ای شوی حائز اهمیت بود اما به زعم من مورد دیگری بود که قدرت کاستن اهمیت یک «آغاز» را داشت و آن چیزی نبود جز یک« پایان» صحیح و به جا.

آنچه می توانست تا ابد تاثیر مثبت یا منفی را در یک رویداد حفظ کند خاطره ی یک پایان بود نه تداعی اینکه چگونه شروع شد!

اوصولا نه درهمه ی موارد ولی اکثرا اول هر کار و عملی همراه با آسانی، دل خوش و انرژی فراوان بود.

آنچه پس از آغاز نیازمند تلاش و کوشش بود فعالیت های مثمر ثمری بود که در فرایند کاری صورت می گرفت و حاصل به دست آمده تاثیر مستقیمی در پیدایش پایانی خوب و به یادماندنی داشت یعنی فرایند تمام و کمال در گروی پایان بود. یک کلام:«در جهان من پایان خوب مهم تر از یک شروع رویایی بود.»

تمام اینها را گفتم تا دریافت من از ادیان از دید همگان عجیب به نظر نرسد بخاطر اینکه ادراک من رفته رفته از حالت منفی به مثبت صرف نظر کرده بود. دین اصلا چیز بدی نبود و با تمام تفاوت های چشمگیرمیان انواع آن شباهتی مهم و قابل تامل وجود داشت:«زایش دین ها مساوی بود با تولد انسانیت.»

گویا آدم ها در تفهیم ماهیت اصلی پیدایش دین ها نیز چون سایر مسائل دچار سوء تفاهم شده بودند که گمان میکردند هر آنکس که از آیین دیگری نباشد حتی اجازه ندارد که خودش را آدم بداند.آنها چنان به مذهب خود تعصب نشان می دهند که گویی نیک ترین خلق در هستی هستند و این موجودیت آنهاست که به بشریت و جهان، حقانیت می بخشد و هرآدمی که کیشی به غیراز مذهب آنها ملکه باورهایش باشد نه تنها مردود بلکه معنای نیستی میدهد.

آنان می جنگند، خون می ریزند و غارت می کنند تا فقط ثابت کنند که از دیگر آدمیان بهتر و کامل ترهستند. آنها یا حقیقت را نمی دانند و یا اینکه می دانند و برایشان هیچ ارزشی ندارد. حقیقت اینکه مذاهب به منصه ی ظهور رسیدند تا بتوانند بشر را به سمت انسانیت سوق بدهند، بتوانند از بشر کم توان یک اشرف مخلوقات تمام عیار بسازند اما کثیری از آدم ها این فرصت را برای انسان شدن از دست دادند. حیوانات براساس غریزه و گیاهان به واسطه ی طبیعتشان به رشد و حیات دست پیدا می کنند پس آدم ها نیز برای رشد در بسیاری از موارد به دستاورد های مذاهب نیاز پیدا خواهند کرد.

برخی دین را با دیگر مسائل آمیختند تا بتوانند تاثیرگذاری بیشتری داشته باشند و برخی دیگر فقط دین را پذیرفتند و فراموش کردند که در کره ی خاکی آنها تنها یک عنوان برای دستیابی به سعادت تحت هیچ شرایطی کافی نیست بلکه موفقیت و چه بسا به قول همین آیین ها رسیدن به حیات جاودان نیازمند به کارگیری تمامی طرفیت ها و داشته های در دسترس می باشد.

چیزی که بسیار برایم عجیب بود ضد و نقیض های فراوانی بود که فکر کردن زیاد به آن کاملا می توانست تک تک یاخته هایم را متلاشی کند مثلا کسی سفت و محکم می گفت که دروغ گفتن و بیان آنچه خارج از واقعیت است حرام است ولی گاهی هم که دروغی میگفتد روی آن نام دروغ مصلحتی می گذاشتند، اصلا شما ببنید مصلحتی؟ آخر چه کسی مصلحت را در شرایط گوناگون تعیین می کرد تا امری از بیخ و بن حرام، خودش را از گرد و غبار گناه بتکاند؟

دین خیلی چیز خوبی بود می توانستی بر سر برخی از اعمالت کلاه شرع بپوشانی و خودت را از شر حرف و حدیث ها و مجازات های تعیین شده آزاد کنی.

به ظن من در این میان واژه ای کیلدی وجود دارد که تاکید عاقلانه به ماهیت آن و انجامش

می تواند حلال تمام مشکلات پیش آمده از طریق تمام «شریعت ها» باشد و آن واژه کلمه ای نیست جز«احترام».

«احترام» تاثیر بسزایی در پیشگیری از جنگ و جدل های کوچک و بزرگ میان تمامی ادیان دارد. اگر نمی توانند باورهای یکدیگر را بپذیرند حداقل می توانند به منزله ی سازش و احترام با هم کنار بیایند. آهان! تا یادم نرفته باید بگویم فقط یک تبصره برای مقاومت کردن در برابر باورها وجود دارد، هر نوع باوری چه باورهای خلق شده از مذهب و چه باورهای آب خورده از دیگر عناوین. شما تا زمانی می توانید به تکریم از اعتقادی بپردازید که آن عقیده آسیبی به دیگران و یا خود شخص نرساند وگرنه باوری که سبب آسیب باشد شبیه ویروس خاموشی است که به مرور باعث تباهی خواهد شد.

سرانجام تصمیم گرفتم در هر گزارشی که ارائه میکنم جمله ای به عنوان یک رمز مضمون دار قراربدهم و این جمله ی اولم برای گزارش نخست من بود:«دین ها نازل شده اند تا انسانیت را در آدمیان بیدار کنند و آنها را از جهل برهانند البته به شرط اینکه استفاده ی سوء و شخصی از آن نشود!»