طراح تجربه، دیجیتال مارکتینگ، رسانهباز (با کوتیشن مارک!).. اینجا از چیزهایی که در مسیر مطالعات و تجربیاتم بهشان بر میخورم و به نظرم جالب میآیند مینویسم.
رفتن
چندماهی میشد که به سرم زدهبود، دفتر و دستَکم را جمع کنم و بزنم بیرون. راستش را بخواهی، نه بهخاطر گلایهها و نابسامانیهایی که اثبات و انکارشان کار من نیست؛ بَل بهدلیل حالات و احوالات درونیام که احساس میکردم کار کردن برایم به یک لیلیِ دستوپا شکسته تبدیل شده. بینی و بیناللهیاش را بخواهی، شاید همان زودترها که این احساس را پیدا کردم، بهتر بود، غزل خداحافظی را قرائت کنم و توبره و خورجین را برچینم و بروم؛ اما از تو چه پنهان، به خیال خام خودم، خواستم تا خیر سرم، تحولی بیافرینم، اگر نه در آن سازمان جلیل، اقلکم در خودم. خواستم بمانم و خودم را باز بیافرینم، که نشد. و این هدف را نه فقط در این چندماهۀ اخیر، که از روز یکمی که پشت میز آن اتاق کوچک نشستم، برای خودم نوشته بودم. نشستم و خواندم و نوشتم و گفتم و بحث کردم. دروغ چرا؟ از من بر نمیآمد یا شاید هم بلد نبودم آنطور که باید، تغییر بیافرینم یا دستکم مثل آدم انتقاد کنم. (این فقره را متعهد شدهام که روزی با حذف زوائد شخصی، سر صبر و حوصله، کتبا تقدیم مسئولین نمایم.) این هم از آن قِسم، آموزشهایی که هیچ یادمان ندادند و بار گرانشان را تا ابد بر گُردۀ ناتوان خودمان نهادند که صدی به نود، نیاموختیم و اگر از من بپرسی، تا به این سن، یک انتقادکن و یک انتقادپذیر واقعی را به چشم ندیدهام. اگر بگویی خودم نخواستم هم، منکر نمیشوم و میگویم آدمی تا ابد مابین جهل ساده و جهل مرکب در آمدوشد است. حالا فهمیدهام که خواستن هم آدابی دارد. امان از خواستنهایی که احتیاجی بر ضمهشان نیست و احتیاجاتی که خواستنی مشایعتشان نمیکند. من احتیاج داشتم، اما خواستن را بلد نبودم. سرانجام، وقتی در یک میتینگ معمولی، حقیقت همچون ابری بارانزا در برم گرفت، وقتی که در آن لحظۀ ملکوتی، پشت بند اظهارنظراتی از همقطاران، باور بیخاصیتی بر من مستولی شد و بهناگاه ترس، چون شب تاریک مرا فروخورد، دانستم که به انتهای قصه نزدیک میشوم. تو گویی غرش مهیب قطار را با تمام جزئیات میشنیدم که ریل را میسایید و به سویم هجوم میبُرد. در آن لحظه، از من چه کاری ساخته بود، جز مهیای رفتن شدن؟ القصه، منی که از بیم قرض و قوله و قسط و خرج و برج، بهشکل خانوادگی به سازمان مطبوع یورش برده بودم و شدهبودم جیرهخور خوان کرم خزانۀ حکومتی، چلۀ زمستان که رسید، در یک شب سرد، اگرچه پیامکی و با مِنومِن، به صرافت افتادم و عذر خودم را خواستم. دللرزۀ غریبِ آن شب، فراموشم نمیشود که دست به گوشی، در راهِ نانوایی پیامها را بغض میکردم و جوابها را سکوت. روزهای بعد، با کمی کشوقوس و پیچوتاب و تعارف و روضهخوانی به سر آمدند و آخرالامر، طی یک مراسم خداحافظیِ خودمانی و گرم که به همت رفقای قدیمِ سازمان جلیل، برگزار شد، با کام شیرین و خاطری کمی رنجه، پروندۀ کارمندی را که به چمدان بیشتر میمانست، بستم و در معیت زوجۀ محترمه از چاردیواری سازمانی، به چاردیواریِ خانگی نقلمکان کردم. یعنی درست سرِ خانۀ اول.
حالا هم بی اختیار به یاد دیالوگ ماندگار مرحوم حسن فتحی میافتم که گفتهبود: «حکمِ رو کاغذ، مال محکمهس؛ اصلیت حکم، مال خداست که ما و مَنش ریخته و گلریزون میکنیم واسه کسی که آزاد میشه از این چاردیواری... که همه دنیا چاردیواریه...»
مطلبی دیگر از این انتشارات
عدد تو چند است رفیق؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
«ایکیگای» یا هدف اصلی شما در زندگی چیست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
دستهای نیایشگر