عدد تو چند است رفیق؟

یادم می‌آید که یک روز در کودکی، با پسرعمه‌ام رفتیم روی یک بشکه قیر که توی آفتاب، قشنگ دم کشیده و جا افتاده بود. قیر روان شده‌بود و ما هر لحظه پایین‌تر می‌رفتیم و داشتیم غرق می‌شدیم. در آن لحظات نفس‌گیر، اصلا حواسمان به این نبود که لااقل دستمان را به لبه بشکه بگیریم و نگذاریم پایین‌تر برویم. این ماجرا برای پسرعمه‌ام گران تمام شد و او را یک جراحی فتخ مهمان کرد. روزهای بعد، وقتی از کنار بشکه مذکور رد می‌شدم، با خودم می‌گفتم، چطور ممکن است که یک آدم در همچین چیزی غرق شود! غافل از این‌که بعضی چیزها را تا زمانی که در آن هستی نمی‌بینی. باید یا از بیرون نگاه کنی یا نوعی دیگر تجربه‌اش کنی. این خاطره، مقدمه‌ای است برای کشفی که این روزها در کسوت مدیر محصول یک مجموعه استارتاپی داشته‌ام. اما قبل از آن، باید یک خاطرۀ دیگر را برایتان تعریف کنم که به اندازۀ خاطرۀ اول، باستانی نیست.

من، اصولا آدم پرکاری هستم. در هرجایی که بوده‌ام و به هر کاری که مشغول بوده‌ام، دوست داشته‌ام، سازمان به کار من نیاز داشته باشد. دوست داشته‌ام برای سازمان، یک نفس راحت باشم، یک نقطه اتکا، یک نقطه قوت. این را هر رهگذری، از ساعت‌های طولانیِ سر کار ماندنم، از مدیریت کردن صفر تا صد خیلی کارها، از رساندن ایده‌ها به عمل و از خیلی چیزهای دیگر، به‌راحتی متوجه می‌شود.

یکی از دوستانم روزی با لحنی، کمی انتقادی و کمی متعجب به من گفت: «تو چرا انقد فناء فی الکار می‌شوی؟ چرا انقد زود، شور حسینی تو را می‌گیرد؟» یادم می‌آید، در یکی از مجموعه‌هایی که به عنوان کارمند، مشغول به کار بودم، با همین فرمان به جلو می‌رفتم و در هیاهو‌ها و حاشیه‌ها و حرف و حدیث‌ها و از زیر کار دررفتن‌ها و کار را خواباندن‌ها، خودم را ملزم کرده‌بودم به این‌که چالشی برای سازمان ایجاد نکنم و برای سازمان بار اضافه نباشم؛ خطری از جانب من سازمان را تهدید نمی‌کرد. اما درست در همان سازمان بود که یک سوال گاهی ذهنم را قلقلک می‌داد؛ چرا هرچه می‌کنم، عدد حقوق من، به این همه زحمت کشیدنم نمی‌آید؟ چرا هرسال، موقع تعیین حقوق و دستمزد سال بعد که می شود، باید تا این حد سخت، با تعرق و با لحنی مستغرق در حیا و خجالت، در مورد حق مسلم خودم چانه بزنم؟ چرا لازم است، باز هم توجه مدیران را به کیفیت و کمیت فعالیت‌هایم جلب کنم و چرا حتی این کار هم افاقه نمی‌کند؟ چرا انگار عدد حقوق مرا از پیش نوشته‌اند و قرار نیست تغییری کند؟ چرا تفاوت دریافتی من با دیگران، به اندازۀ تفاوت تلاش سازمانی‌ام نیست؟ چرا دیگران انقدر راحت می‌توانند رقم حقوقشان را بالا ببرند؟ دیگرانی که حتی شاید به صلاح سازمان باشد که از حضورشان مرخص شود تا این که یک سال دیگر، قراردادشان را تمدید کند؟

حالا... مسئولیت تعیین حقوق و دستمزد و جبران خدمات یک تیم کوچک به من سپرده شده و انگار، پرده ای ضخیم، از جلوی چشمانم کنار رفته و رازی را به گوشم زمزمه کرده‌اند. رازی که می‌خواهم با شما در میان بگذارم؛ حقیقتی که حتی ذره‌ای در درست بودنش شک ندارم.

این روزها، تقریبا همه سرشان شلوغ است. اگر مدیر باشی که دیگر وقت سر خاراندن هم نداری؛ این است که در ذهن مدیر، همه‌چیز باید خلاصه باشد. همه‌چیز باید در حد یک جمله و ترجیحا یک کلمه خلاصه شوند. آن‌ها سرشان شلوغ‌تر از این است که بخواهند برای تک‌تک مشکلات و اتفاقات سازمان وقت بگذارند. برای همین هم، همه چیز را مدل می‌کنند. برای همه‌چیز، یک «انگاره» تشکیل می‌دهند، یک «نقشۀ خلاصه»، یک طرح ساده که جواب بدهد و بتوانند مشکلاتشان را با آن حل کنند. آن‌ها برای هرچیز یک مثال دارند و به ازای هر مساله سازمانی یک خاطره دارند. در ذهن مدیر، جلوی اسم هر کارمند، تعدادی کلمه و البته یک «عدد» نوشته شده‌است. آن کلمات، کلیدواژه‌های توصیفی او هستند مثل «زودرنج»، «خجالتی»، «دردسرساز»، «بی‌انگیزه»، «از زیرکار دررو!»، «دلسوز»، «مسئولیت‌پذیر».

و آن عدد... آن عدد، «حقوق مناسب» اوست. عددی است که می‌توانند او را با آن راضی نگه دارند یا دست کم به ماندن و کار کردنش بی این‌که اعتراض یا دردسری را انتظار داشته باشند، خوشبین باشند. این کلمات و آن عدد، به این راحتی‌ها عوض نمی شوند و اگر بنا به تغییر باشد، همان‌طور که به‌مرور زمان شکل گرفته‌اند، به‌مرور زمان هم تغییر می‌کنند.

عدد تو، از اسمت، از کارت، از سِمت سازمانی‌ات، از هر چیز دیگری که فکرش را بکنی مهم‌تر و به یادماندنی‌تر است.

عدد حقوق، لزوما به عملکرد و کیفیت کار او بستگی ندارد؛ به‌ویژه اگر در سازمان، شاخص‌های ارزیابی عملکرد و اهداف دقیق و شفاف، وجود نداشته‌باشد و روابط شخصی، غیررسمی و غیرکاری، در اولویت قرار داشته‌باشند. این ویژگی‌ها، تقریبا ویژگی بیشتر سازمان‌ها در کشور ما هستند، یا این‌که دست‌کم همۀ ما چندتایی‌شان را می‌شناسیم و جزئی از نیروهایشان بوده‌ایم.

هنوز نمی‌دانم که راهبرد بایسته و شایسته برای تعیین حقوق منصفانه در سازمانی با چنین توصیفاتی چیست. اما به نظرم، این وظیفۀ هر آدمی است که کارش را درست انجام می‌دهد. هر آدمی که دلش برای کار می‌سوزد، باید یک وقت مکفی بگذارد و در مورد آن «عدد» فکر کند. چه کارهایی آن عدد را توی «ذهن مدیر» کاهش می‌دهند و چه کارهایی آن را افزایش می‌دهند. بعضی آدم‌ها اساسا برای بالا بردن عدد خودشان چالش ایجاد می‌کنند؛ سازمان را تهدید به رفتن می‌کنند، با دیگران پچ پچ می‌کنند و پشت سر مدیر حرف می‌زنند، حاشیه درست می‌کنند. خبر بد این است که در بسیاری اوقات، این آدم‌ها برنده می‌شوند. چون مدیران تا حد امکان سعی می‌کنند از چالش‌ها و به‌خصوص، چالش‌های مرتبط با منابع انسانی، فرار کنند.

راستی رفیق! عدد تو چند است؟ مراقبش هستی؟