طراح تجربه، دیجیتال مارکتینگ، رسانهباز (با کوتیشن مارک!).. اینجا از چیزهایی که در مسیر مطالعات و تجربیاتم بهشان بر میخورم و به نظرم جالب میآیند مینویسم.
کوچه یک روز ابری
نقاب کلاهکاسکت را بالا میدهم و پول را روی پیشخوان میگذارم. یک اسکناس ۱۰ هزارتومانی و یک اسکناس ۲ هزارتومانی که از وسط پاره شده، اما هنرمندانه آن را تا کردهام تا زیاد تابلو نباشد. پول را بر میدارد و با نگاه میپرسد چه میخواهی. من هم به آدامسهای بایودنت اشاره میکنم و با صدایی که بهزور در میآید، میگویم نعنایی.
آدامس را بر میدارم و گازش را میگیرم و میروم. مثل خیلی روزهای دیگر امروز هم آنقدر حرف نزدهام که صدایم گرفته. این را وقتی کلمه «نعنایی» را میگویم میفهمم. روی موتور با خودم میگویم نعنایی، نعنایی، نعنایی. آنقدر این کلمه را تکرار میکنم که از معنا میافتد. نع نا یی. اصلاً یعنی چه؟ چرا تعنا نه؟ چرا نعبا نه؟ اصلاً چه کسی برای اولین بار گفته نعنا؟ شوخی داشته؟ یا شاید هم خیلی سرخوش بوده.
میرانم و میرانم تا به سر کوچهشان برسم. بنبست غانمی. پلاک خانهشان ۸ است. آجرنمای سهسانتی. با پنجرههای قدیمی. میایستم و یک دانه از آدامسها را از توی جلد در میآورم و توی دهانم میگذارم. او را تصور میکنم که توی خانه نشسته و دارد کتاب میخواند، یا شاید هم دارد ظرفها را میشوید، یا شاید هم برای ظهر ماکارونی درست میکند. یک ماشین رد میشود با صدای موزیک بلند که رانندهاش، یک دختر با آرایش غلیظ است. دختر به چشمم خیلی زشت میآید. یک موتوری رد میشود که چندین کیسه پلاستیکی بزرگ خرید کرده. راننده یک مرد میان سال است با یک شکم برآمده و کلهای بیمو. یک زن خیلی چاق، یک گربه سیاه، یک پسربچه که سوت پلاستیکی توی دهانش است، یک مگس که راهش را گم کرده هم رد میشوند. به خانهشان چشم میدوزم. او را تصور میکنم که در فکرهایش غرق است و لابهلای آن فکرها، سری به گوشیاش میزند و عکس من را نگاه میکند. قرار نیست پیامی به هم بدهیم. بااینحال منتظر میشوم. یک، دو، سه، چهار، پنج. نمیخواهم کسی مرا آن جا ببیند.
پیرمردی که باسن بزرگی دارد، آرامآرام از دور به من نزدیک میشود. خیره نگاه میکند. از آن پیرمردها که به همه چیز شک دارند. اول سعی میکنم کم نیاورم و توی چشمهایش نگاه کنم. اما نمیتوانم. سرم را پایین میاندازم و به گوشی زل میزنم. ساعت ۱۱ و ۴۷ دقیقه. به خانهشان نگاه میکنم. یک نفر به داخل خانه میرود و در را میبندد و من فقط بسته شدن در را میبینم. آدامس نعنایی خیلی زود خاصیت خودش را از دست میدهد. یک دانه دیگر باز میکنم و توی دهانم میگذارم. کاغذش را مچاله میکنم و توی جیبم میگذارم. هندل میزنم و کوچه را تا انتها میرانم. هوا ابری است.
«قرارهایی برای تنهایی»
مطلبی دیگر از این انتشارات
چگونه پادکست بسازیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
عدد تو چند است رفیق؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
چند میگیری بنویسی؟