اپیزود هشتم؛ اینستاگرام - قسمت اول


سلام. من محمد هستم و شما اپیزود هشتم استارت‌کست رو می‌شنوید. جایی که قراره در اون داستان‌های واقعی از استارتاپ‌های بزرگ دنیا رو مرور کنیم و ببینیم که چطور آدم‌های معمولی، شرکت‌های بزرگ رو راه‌اندازی کردن و موفق شدن. امروز قراره بریم سراغ یک نرم‌افزار، شبکه‌ی اجتماعی و پلتفرم خیلی خیلی آشنا. تقریبا همه‌ی ما در طول روز با اهداف مختلف ازش استفاده می‌کنیم. بعضی‌ها برای تعامل با دوستانشون، بعضی‌ها برای توسعه‌ی کسب و کارشون و بعضی‌های دیگه برای مشاهده‌ی محتوای تفریحی یا حتی آموزشی. این شبکه‌ی اجتماعی با قدرت هرچه تمام‌تر داره طیف وسیعی از نیازهای مردم رو پوشش میده و خب همه از عملکردش رضایت دارن. حالا در این مجموعه اپیزودهای سریالی قراره ببینیم که دقیقا این شبکه‌ی اجتماعی چطور و توسط چه کسی متولدشد، روند خلقش به چه شکل بود و چطور تونسته خودش رو از سایر نرم‌افزارهای مشابه متمایز کنه.


یک داستان پرفراز و نشیب رو خواهیم شنید و قراره دوباره به آمریکا سفر کنیم و برگردیم سال‌ها پیش. خودم زمانی‌که داستانش رو می‌نوشتم چیزهای زیادی ازش یاد گرفتم و برام دوست داشتنی و جذاب بود. امیدوارم برای شما هم همینطور باشه. تقریبا در سال‌های هزار و نهصد و نود و چهار و نود و پنج هستیم. اینجا، راهرو شلوغ یک خوابگاه مدرسه شبانه‌روزیه. بچه‌ها در گوشه و کنار اتاق‌ها دور هم جمع شدن و بلند بلند صحبت می‌کنن و می‌خندن. دارن از اوقات بیکاری دم عصرشون استفاده می‌کنن. صدای قدم‌هایی که می‌شنویم مربوط به یک پسر نوجوان هست به نام کوین سیستروم که داره به سرعت راهروی خوابگاه رو طی می‌کنه. وقتی وارد اتاقش میشه، در رو می‌بنده. دوتا دیسک گرامافونی که دستش گرفته رو میذاره روی میز گوشه‌ی اتاق. دقیقا جایی که یک سری برد الکترونیکی سیم‌های شلوغ و بهم ریخته قرار داره.


روی صندلی میشینه. ابزارها رو برمی‌داره و میره سراغ بردها و لوازم شلوغ روی میز. بعد از چند ساعت، زمانی که هوا حسابی تاریک شده، پنجره اتاقش رو باز می‌کنه یک آنتن فلزی باریک بلند لبه‌ی پنجره میذاره. طوری که تمام آنتن در فضای باز بیرون قرار می‌گیره. حالا توی اتاق تنها نیست و هم اتاقی‌هاش هم اومدن و با کنجکاوی نگاهش می‌کنن. یکی از هم اتاقی‌ها در حالی که یک رادیوی کوچیک جیبی دستش گرفته طرف دیگه اتاق نشسته و منتظره. کوین دوباره سراغ میز و برد الکترونیکی میره و بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با اون وسیله‌ی عجیب و غریب به دوستش میگه: «حالا می‌تونی تستش کنی.» پسری که گوشه‌ی اتاق نشسته رادیو رو روشن می‌کنه و موجش رو به آرومی عوض می‌کنه. جز صدای خش خش چیزی نیست تا اینکه روی یک موج مشخص با رومدیه موسیقی الکترونیکی پخش میشه. کوین از صندلی بلند میشه و در حالی که خوشحالی تو چهره‌اش موج می‌زنه میگه: «درست شد. بالاخره درست شد.»


اینطوری بود که کوین سیستروم یک ایستگاه رادیویی کوچیک تو اتاق خوابگاه‌ش درست کرد و از اون روز به بعد موسیقی‌های الکترونیکی که خودش و رفیقاش دوست داشتن رو به طور مداوم پخش می‌کرد. کوین از دوران کودکی و نوجوانی نه تنها به ساختن علاقه‌مند بود، بلکه شیفته‌ی هنر و عکاسی هم بود. بعدها علاقه‌اش به عکاسی خیلی جدی‌تر از قبل شد. آخرهای دوره‌ی دبیرستان که بود می‌گفت من عکاسی رو دوست دارم چون باعث میشه بتونم به مردم دنیا رو از زاویه‌ی دید و چشم‌انداز خودم نشون بدم. مطمئنم تصویر جدیدی بهشون ارائه میدم. چیزی که قبلا هرگز ندیدن. بعد از اتمام دبیرستان بلافاصله وارد دانشگاه استنفورد شد. اگه اپیزودهای قبل رو شنیده باشید اسم این دانشگاه زیاد به گوشتون خورده. تعداد قابل توجهی از اهالی دره سیلیکون‌ فارغ‌التحصیل همین دانشگاه هستند و تعدادیشون هم با هم هم دوره و همکلاسی بودن و خب خیلی جاها داستان موفقیتشون به هم پیوند خورده.


در دوره‌ی دانشجویی کوین متوجه شد یک مسئله‌ی جدی خیلی از دانشجوها رو تحت تاثیر قرار داده. اون‌ها برای ارسال تصاویر برای همدیگه مجبور بودند از ایمیل‌های دانشجویی خودشون که مربوط به دانشگاه بود استفاده کنن و سرورهای دانشگاه به این واسطه مشغول می‌شد. کوین پیش خودش گفت چی میشه اگه یک اپ اختصاصی برای این کار طراحی بشه و شیوه‌ی مدیریت فایل به نحوی باشه که فشار بیش از حد به سرورها تحمیل نکنه. همین پرسش ذهنی باعث شد تا ایده‌ی طراحی نرم‌افزار فوتوباکس به ذهنش خطور کنه. بعد از یک مدت کوتاه این نرم‌افزار رو طراحی کرد و در اختیار دانشجویان قرار داد و به این ترتیب دیگه نیازی نبود اون‌ها تصاویر رو به صورت فشرده و در ایمیل ارسال کنن. فوتوباکس یک مخزن خوب و حرفه‌ای برای تصاویر بود که تمام افراد بهش دسترسی داشتن.


کوین همونطور که در دوره‌ی دبیرستان به خاطر ایجاد کانال رادیویی خودش مورد تحسین همکلاسی‌هاش قرار گرفت، حالا هم برای طراحی فوتو باکس بین دانشجوها محبوب شده بود. دقیقا همین محبوبیت بود که موقعیت‌های استثنایی براش به وجود آورد. دو مرد جوان رو می‌بینیم که در پیاده‌روی یه خیابون خلوت به آرومی قدم می‌زنن. کوین سیستروم که حالا قامت بلندی داره و با چهره‌ی آروم و بی‌تفاوت سنگ فرش کف پیاده‌رو رو نگاه می‌کنه، و پسر جوان دیگه با قامت کوتاه‌تر، موهای قرمز و صورت پر از کمک‌های سرخ که کسی نبود جز مارک زاکربرگ جوان. مارک روزهای فوق‌العاده‌ای رو تجربه می‌کرد. سایتی به اسم فیس بوک دات کام راه اندازی کرده بود و بین دانشجوها حسابی می‌درخشید. هر روز تعداد کاربران بیشتر می‌شدند و تصمیم داشت کارایی و کیفیتش رو افزایش بده.


در حالی که به آرامی قدم می‌زدند، مارک جوان با هیجان به کوین می‌گفت: «ببین کوین! می‌دونی که پروژه‌ی من داره رشد می‌کنه و به زودی خیلی فراتر از چیزی میشه که الان هست. من دارم تیمم رو گسترده‌تر می‌کنم و تو یکی از افرادی هستی که دوست دارم حتما توی تیم من باشی. می‌دونم که توانایی‌های زیادی داری و رویاهای بزرگی تو ذهنت هست. دقیقا مثل خودم.» کوین همین‌طور با بی‌تفاوتی راهش رو ادامه می‌داد و هر از گاهی نیم نگاهی به چهره‌ی پرهیجان مارک مینداخت. رسیدن به یک تقاطع و هر دو ایستادن مارک پرسید: «خب تصمیم‌ت چیه؟» کری گفت: «می‌دونی الان علایق و اهداف من با چیزی که تو فکر می‌کنی متفاوته. در حال حاضر نمی‌تونم به تیم فیسبوک ملحق بشم و زمان میبره تا راهم رو پیدا کنم. تو دنیای من چیزهایی اهمیت دارند که برای تولید نرم‌افزار و محصولات دیجیتالی هستن. دوست دارم وقت و زمان رو صرف رسیدن به اون‌ها کنم تا اینکه تمام عمرم بشینم رو نرم‌افزار طراحی و تولید کنم.»


مارک در حالی که ناامید شده بود به سمت دیگه‌ای رو نگاه کرد و ساکت شد. دیگه اصرار نکرد. دو دوست با هم خداحافظی کردن. هر کدوم به سمتی حرکت کردن و به این شکل کوین یک موقعیت استثنایی و خاص رو از دست داد. در همون سال به فلورانس ایتالیا سفر کرد تا مدتی اونجا زندگی کنه. این شهر جذابیت‌های ویژه‌ای داره برای افرادی که به هنر و به خصوص معماری علاقه دارن که خب کیورین جزو همین دسته از افراد بود. در اون دوره‌ی کوتاه زندگی در فلورانس کوین در یک کلاس عکاسی ثبت نام کرد. قبل از شروع کلاس یک دوربین خیلی با کیفیت جدید خرید و در اولین جلسه از کلاس با خوشحالی در حالی که خیلی ذوق زده بود دوربین جدیدش رو روی میز گذاشت. استاد که مردی میانسال به اسم چارلی بود، بعد از یک صحبت کوتاه سراغ کوین رفت. چارلی به دوربین جدید کوین نگاه کرد و برداشتش. کبین تصور می‌کرد استاد مجذوب دوربین جدید شده و داره تحسینش می‌کنه.


چارلی به کمین نگاه کرد و گفت تا آخر این دوره‌ی عکاسی این دوربین جدید و قشنگت پیش من امانت می‌مونه. در عوض به یک دوربین قدیمی و معمولی میدم و تمام تلاشت رو می‌کنی تا با استفاده از اون دوربین بهترین عکس رو بگیری و بعد چارلی نگاهی به کل کلاس کرد و گفت اولین درسی که باید بگیریم اینه که عاشق نقص‌ها و کمبودها باشید و از کمال‌گرایی فرار کنید. اون روز چارلی درس بزرگی به کوین داد. بهش فهموند که اهمیتی نداره از چه ابزاری استفاده می‌کنیم، مهم اینه که تمرکز روی چیزی که خلق میکنی باشه. حتی با کمترین امکانات. به این ترتیب که این روزها در حالی که در فلورانس قدم می‌زد از مناظر مختلف عکس می‌گرفت. مدت کوتاهی که گذشت فهمیدی این دوربین قدیمی علاوه بر اینکه کادر مربعی خاصی نگاتیوها داره به صورت ناخواسته کمی نو و تغییر رنگ روی عکس‌ها انجام میده و این تغییرات ناخواسته باعث میشه عکس‌ها خیلی قشنگ‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از قبل باشن. طوری حس قدیمی بودن به عکس‌ها می‌داد. انگار عکس‌ها مربوط به سی یا چهل سال پیش هستند و نوعی فیلتر طبیعی روی اون‌ها قرار می‌گرفت.


اون دوران طلایی از زندگی کوین گذشت. به اواخر دوره دانشگاه رسید و قرار شد برای کارآموزی به یک شرکت فناوری بره و اونجا آموخته‌هاش رو محک بزنه. با وسواس خاصی دنبال یک شرکت موفق گشت تا زمانی که به شرکت اودِاو رسید. این شرکت در زمینه انتشار پادکست‌ها در بستر اینترنت فعالیت می‌کرد و در اون موقع در حال رشد بود. کوین رزومه و درخواستش رو برای مدیرعامل اوداو فرستاد. پذیرفته شد و برای گذروندن دوره کارآموزی راهی دفتر اصلی این شرکت شد. وقتی اونجا رسید، به محل کارش راهنماییش کردن. به طور کلی خبری از یک شرکت مدرن و مجلل نبود و همه چیز معمولی به نظر می‌رسید. اتاق برنامه‌نویس‌های شرکت دقیقا اتاق زیر شیروانی اون ساختمون قدیمی بود.


زمانی که کوین پله‌های اتاق بالا رفت، داخل اتاق پشت یک میز کامپیوتر و یک مرد جوان رو دید که با ظاهری عجیب نشسته بود و در حالی که یک هدست روی گوشش داشت چیزهایی رو تایپ می‌کرد. اون مرد جوان کسی نبود جز جک درسی مسئول مستقیم کورین در دوره‌ی کارآموزی. بعد از مدتی طی صحبت‌هایی که داشتن فهمیدن هر دو علایق و سلایق مشترکی دارن. به خصوص در زمینه‌ی هنر. اون روزها کمتر مهندس و برنامه نویسی می‌تونستی پیدا کنی که علاوه بر تبحر تو رشته‌ی مهندسی کدنویسی، به هنر و ادبیات موسیقی اصیل هم علاقه‌مند باشه. اینطوری بود که جک و کوین تبدیل به دوستانی صمیمی شدن. کارآموزی تموم شد و کوین داشت به این فکر می‌کرد که سراغ چه شرکتی بره و چطور کار کنه. چیزهایی که به ذهنش می‌رسید رو برای جک توضیح میداد.


یکی از علاقه‌مندی‌های جدی کوین این بود که برای کار وارد شرکت گوگل بشه. زمانی که این ایده رو مطرح کرد جک با ناامیدی سری تکون داد. به کوین چیزی نگفت اما با خودش فکر کرد که احتمالا کوین به اندازه‌ی کافی خطرپذیر یا ریسک‌پذیر نیست. دوست داره وارد شرکت بشه که قبلا شکل گرفته. هویت خودش رو پیدا کرده و الان حدود ده هزار تا کارمند داره. اون روزها شرکت اوداو به کمک جک در حال راه اندازی یک سرویس جدید بودن. چیزی شبیه به یک شبکه‌ی اجتماعی با این ویژگی که در اون مردم می‌تونستن وضعیت خودشون رو در قالب یک متن کوتاه به اشتراک بزارن. تیم اوداو از کوین خواستن بعد از دوره کارآموزی به صورت جدی وارد این پروژه بشه اما کوین این پیشنهاد رو هم قبول نکرد. کوین پیش خودش می‌گفت این شبکه‌ی اجتماعی احتمالا آینده‌ای نداره و ایده‌ی جذابی به نظر نمیاد. همون شبکه‌ی اجتماعی بعدها به نام توییتر شناخته شد و تا مدت‌ها توسط جک مدیریت میشه.


کوین تصمیمش رو گرفته بود و رفت سراغ گوگل و خب اونجا هم استخدام شد. مدتی کار کرد اما فیلدهایی که اونجا بود مورد پسندش نبود. در نهایت به واحد قراردادهای گوگل رفت و اون چه سرگرم رصد بازار و شناخت شرکت‌هایی شد که ظرفیت رشد داشتن تا گوگل درباره‌ی خریدشون تصمیم گیری کنه. همه چیز روال آرومی داشته که این به کار مشغول بود تا اینکه به سال 2008 رسیدیم. دقیقا زمانی که بحران مالی آمریکا شروع شد و گوگل مثل بقیه‌ی شرکت‌ها با حساسیت بیشتری نسبت به خرید شرکت‌های کوچیک تصمیم گرفت و خب خیلی از خریدارها رو هم متوقف می‌کرد. اینجا بود که کوین متوجه شد کارش در گوگل به پایان رسیده. این دفعه برای کار به یک استارتاپ نسبتا نوپا رفت. شرکت کوچکی به اسم نکست استاپ و در اونجا به عنوان مدیر محصول کارش رو شروع کرد. اونجا وب سایتی رو ایجاد کردن که به مردم کمک می‌کرد بتونن نکات و تجربیات سفر رو به اشتراک بذارن.


همزمان، در حالی که کوین مشغول کار تو یک استارتاپ کوچیک بود، دوستانش مثل زاکربرگ و درسی مشغول مدیریت بزرگ‌ترین شبکه‌های اجتماعی دنیا بودند و در مرکز توجه قرار داشتن و این مسئله یک براش آزاردهنده بود که این روزها در نکست استاپ بود و شب‌ها و کافه‌های سانفرانسیسکو در حالی که قهوهم و گفتگوهای پرهیجان اهالی در تکنولوژی می‌شنید، سعی می‌کرد یک مهارت جدید یاد بگیره. اون مهارت چیزی نبود جز برنامه‌نویسی اپلیکیشن‌های موبایل. بحث داغ اون کافه‌ها هم مربوط به اپلیکیشن موبایل بود. خیلی معتقد بودن نرم‌افزارهای موبایلی یه روز دنیا رو قبضه می‌کنن و عمر وبسایت‌ها به سر میرسه. اما عده‌ای هم با این پیش بینی مخالفت می‌کردن. در کنار این بحث‌های داغ و چالشی، کوین هر روز چیزهای بیشتری یاد می‌گرفت و توانایی خودش در زمینه‌ی توسعه‌ی اپ‌های موبایلی رو ارتقا می‌داد. مدتی گذشت تا این که به مرور به جای انجام تمرینات کدنویسی، چندتا نرم‌افزار کوچیک اما کاربردی رو نوشت. مثلا یک نرم‌افزار ساخت به اسم دیشن. مردم تو این نرم‌افزار و غذاهای هر رستوران امتیاز می‌دادن و نظرشون رو می‌نوشتن.


بعدها کوین به کمک دوستش یک نرم‌افزار تحت وب نوشت که به مردم کمک می‌کرد غذای مورد علاقشون رو پیدا کنن و ببینن تو کدوم رستوران شهر سرو میشه. در همین روزها زمانی که کوین سرگرم خلق نرم‌افزاری کوچیک و کاربردی بود، ایده‌ای به ذهنش رسید که اتفاقا به علایقش هم نزدیک بود. اون ایده راجع به نرم‌افزاری بود که مثل یک شبکه‌ی اجتماعی عمل می‌کرد و به کاربران اجازه می‌داد که در قالب یک پست تصویری بگن کجا هستند، یا به زودی کجا قراره برن، با هم قرارهای حضوری تنظیم کنن، یا به هم اطلاع بدن که در فلان روز فلان ساعت قراره برن یه جای خاص و دور هم جمع بشن. به این ترتیب بقیه دوست‌هاشون از این مسئله مطلع میشدن و می‌تونستن شرکت کنن. این نرم‌افزار با کمترین امکانات و ساده‌ترین معماری طراحی منتشر شد و محتوای اصلی تصاویر بود. تقریبا چیزی شبیه به اینستاگرام امروز، منتها با این تفاوت که یه ساز و کار امتیازدهی هم داشت. کاربران در ازای فعالیت امتیازاتی دریافت می‌کردن.


اسم این نرم‌افزار شد بربن. البته روزهای اول استقبال زیادی ازش نشد و تعداد اعضا به زور به عدد صد رسید اما کوین ناامید نشد. به محصولی که تولید کرده بود ایمان داشت و می‌دونست اگه بتونه روی رشد و توسعه‌ش کار کنه، مورد استقبال قرار می‌گیره. کوین که دیگه علاقه‌ای نداشت برای دیگران برای محصولات دیگران کار کنه، تمام تمرکزش رو روی نرم‌افزار و ایده‌ی خودش گذاشت. مدتی بعد متوجه شد که در همان حوالی یک میهمانی ترتیب داده شده که مخصوص استارتاپ‌ها و سرمایه‌گذارهای مطرح اونجا حضور دارن تا روی ایده‌های ناب و جدید سرمایه‌گذاری کنن. این یک موقعیت خیلی خوب بودو کوین که این قبلا موقعیت‌های عالی مثل حضور در تیم اولیه فیسبوک و توییتر رو از دست داده بود. مصمم بود تا این فرصت رو به دست بیاره. شانسش رو امتحان کنه و نرم‌افزار نوای خودش رو در معرض دید سرمایه‌گذاران قرار بده.


هوا رو به تاریکی میره. در این خیابون کوچک و خلوت هستیم و مرد جوانی با قامت بلند رو می‌بینیم که با ظاهری آراسته و رسمی پشت در بسته‌ی خونه ایستاده. از داخل خونه صدای هیاهو و خنده‌های گاه و بیگاه میاد و نور زرد از پنجره به پیاده‌روهای ساکت و خلوت می‌تابه. مرد جوان دستش رو به آرومی بلند می‌کنه تا زنگ خونه رو بزنه اما کمی مردد به جای فشار دادن زنگ، لبه‌های کتش رو می‌گیره و چک می‌کنه ببین لباسش مرتبه یا نه. در همین حال توی ذهنش جریان شدیدی از افکار مثبت و منفی مرور میشن. به موقعیت‌هایی که از دست داد فکر می‌کنه. اون روزی که کنار مارک زاکربرگ جوان قدم می‌زد و نسبت به حرف‌های مارک بی‌توجه بود، حالا مارک و محصولش یعنی فیس بوک در اوج می‌درخشن. اتاق زیر شیروانی شرکت اوداو و جک دورسی با ظاهر عجیبش. زمانی که جک سعی می‌کرد قانعش کنه تا به تیم جدیدش بپیونده و این پیشنهاد رو هم نپذیرفت.


حالا جک دورسی و توییتر انقدر رشد کردن که دیگه جایی برای اون ندارن. این مرد جوان یعنی کوین تلخ‌ترین خاطرش رو هم مرور می‌کنه. زمانی که بعد از مدتی وقتی فهمید فیس‌بوک چقدر رشد کرده و چه موقعیتی رو از دست داده، تصمیم گرفت تلاش کنه و وارد این شرکت بشه. نمی‌خواست مستقیم با مارک زاکربرگ صحبت کنه. به جای اون سراغ یکی از دوست‌های قدیمی رفت که در اون زمان جز تیم ارشد توسعه‌ی فیسبوک بود. براش یک ایمیل تنظیم کرد و از علاقه‌اش برای پیوستن به فیسبوک نوشت. ایمیل رو ارسال کرد و روزها منتظر نشست تا پاسخ‌ش رو دریافت کنه. در آخر هم هیچ پاسخی نگرفت. دوست قدیمیش در فیسبوک یا ایمیل رو نخونده بود، یا هم به درخواست کوین اعتنایی نکرده بود که در دو حالت جز اندوه و ناراحتی چیزی براش نداشت.


کوین تا اون روز موقعیت‌های زیادی رو از دست داده بود اما قرار نبود اینجا و امروز اتفاقات تلخ گذشته‌ش تکرار بشه. هنوز یه شانس دیگه داشت و اون هم نرم‌افزار خودش بود. چیزی که عمیقا و قلبا بهش اعتقاد داشت. از جذابیت تصاویر مطلع بود. به قول خودش تصاویر به افراد کمک می‌کردند تا جهان‌بینی و زاویه‌ی دید خودشون رو با دیگران به اشتراک بذارن. حداقل مطمئن بود افرادی مثل خودش شیفته‌ی این نرم‌افزار و شبکه‌ی اجتماعی تصویر محور یعنی بربن میشن. حالا دوباره دستش رو بالا آورد. زنگ رو فشار داد و منتظر موند. بعد از چند ثانیه در باز شد و صدای همهمه داخل خونه بلندتر شد. نور زرد از داخل خونه پیاده‌رو و چهره‌ی کلینوکلر و قدرتش روی یک هدف متمرکز کرده با گام‌های بلند وارد خونه شد.


ویژگی مهم اون مهمونی استارتاپی این بود که سرمایه‌گذارهایی که تشنه‌ی ایده‌های جدید بودن گوشه و کنارش قدم می‌زدن و حرف‌ها رو می‌شنیدن. کوین بعد از چند دقیقه خودش رو به میزی رسوند که دو سرمایه‌گذار پرنفوذ دورش نشسته‌بودن. بعد از یک خوش و بش کوتاه ایده‌ی خودش رو مطرح کرد و هر دو سرمایه‌گذار با دقت حرف‌هاش رو شنیدن. راجع‌به اهمیت تصاویر و ایجاد یک شبکه‌ی اجتماعی مبتنی بر تصویر صحبت کرد به هر دو نفر با علاقه گوش می‌دادن. یکی از اون دو سرمایه‌گذار به اسم استیو اندرسون با دقت بیشتری به حرف‌های کین گوش می‌داد و نسبت به ایده‌اش کنجکاو شده بود. همونجا بود که استیو از کوین خواست تا طی چند جلسه در روزهای بعد جزییات بیشتری از ایده‌شارائه بده.


از اون شب به بعد استیو و کوین هر هفته در یک کافه قرار می‌گذاشتن و در رابطه با این نرم‌افزار صحبت می‌کردن بعد از چند جلسه استیو به این نتیجه رسید که کوین و پروژهش احتمالا آینده‌ی خیلی روشنی دارن. کوین قبلا در شرکت‌های بزرگ مثل گوگل فعالیت کرده بود و با جامعه‌ی فناوری آمریکا ارتباطات خوبی داشت. حالا استیو تصمیم داشت روی این پروژه سرمایه‌گذاری کنه و از کوین پرسید: «برای شروع کار چقدر پول نیاز داری؟» کوین گفت: «تقریبا حدود پنجاه هزار دلار. با این رقم می‌تونم یک شرکت واقعی و کامل تاسیس کنم و توسعه نرم‌افزار رو به صورت جدی شروع کنم.»


بعد از یک مکث کوتاه، کوین از مارک پرسید: «حاضری این مبلغ رو روی پروژه‌ی من سرمایه‌گذاری کنی؟» استیو در حالی که کمی مردد بود گفت: «آره اما الان نه. تا الان تنها بنیانگذار این شرکت پروژه هستی. هیچ شریکی نداری. اینکه قراره به تنهایی این پروژه رو پیش ببریم برای من چیز خطرناکیه. معنیش اینه که هیچ کس نیست که نقص‌های کارت رو یاداوری کنه. به یا ایده‌ها رو با یک دیدگاه جدید کامل کنه. نه. تا زمانی که می‌خوای تنها این کار رو شروع کنی من نمی‌تونم سرمایه‌گذاری کنم. اما اگه بتونی برای این پروژه یک هم بنیان‌گذار پیدا کنی، قطعا سرمایه‌ی من رو هم خواهی داشت.»


اینجا در رابطه با بنیان‌گذار و هم بنیانگذار یک نکته‌ی کوچیک باید براتون بگم. در پروژه‌های استارتاپی بنیانگذار یا فاندربه کسی گفته میشه که برای اولین بار ایده‌ی اون استارت‌آپ به ذهنش رسیده و داره تلاش می‌کنه تا اجراش کنه. هم بنیان‌گذار یا کوفاندر به کسی گفته میشه که وارد پروژه میشه و به بنیانگذار برای حل برخی مسائل و پیش‌برد پروژه کمک می‌کنه. هم بنیان‌گذار کارمند نیست و داره به تاسیس اون کسب و کار کمک میکنه و همونطور که از اسمش پیداست، به نوعی شریک اصلی پروژه به حساب میاد.


حالا دوباره برمی‌گردیم به داستان. جایی که استیو وندرسون. سرمایه‌گذار از کوین خواسته که یک بنیانگذار برای پروژه خودش پیدا کنه. کوین بعد از مدتی جستجو بین دوستان قدیمیش به مایک کیروگر میرسه. یک مهندس خلاق و خوش اخلاق برزیلی. مایک یکی از اولین افرادی بود که حاضر شد برون رو به صورت آزمایشی نصب کنه و نظراتش رو به کوین بگه. حالا کوین این پیشنهاد مطرح می‌کنه و مایک استقبال می‌کنه.


به این ترتیب کوین هم بنیان‌گذار پروژه بربرن رو پیدا می‌کنه اما اینجا یه مشکلی هست. مایک اقامت دائم آمریکا رو نداره و باید ویزای مهاجرتی‌ش روتمدید کنه. برای استفاده از ویزای کاری باید در یک شرکت آمریکایی مشغول به کار بشه که از نظر فعالیت در سطح قابل قبولی باشه در غیر این صورت مقامات دولتی ویزای کاری اون رو تمدید نمی‌کنن. به این ترتیب کوین و مایک راهی ادارات دولتی میشن تا اثبات کنند که برون یک شرکت پیشرو فناوری و چشم‌انداز خیلی روشنی پیش روش داره. همون اوایل مایک به کوین گفت مطمئنم که ویزای من به مشکل می‌خوره. بعید می‌دونم بتونیم با این شرکت کوچک برای من ویزای کاری بگیریم. باید یه هم بنیان‌گذار دیگه پیدا کنیم اما کوین خیلی محکم گفت با هم درستش می‌کنیم. قرار نیست جایی بری. روحیه‌ی کوین تحسین برانگیز بود. اما چرا کوین اصرار داشت که حتما مایک رو پیش خودش نگه داره؟ دلیلش روحیه‌ی خوب و اخلاق سالم مایک بود. شاید اگه کوین باز هم می‌گشت می‌تونست افراد دیگه‌ای رو پیدا کنه که هم از نظر سطح تخصصی از مایک بالاتر باشن و هم دردسرهای گرفتن ویزا نداشته باشن اما اخلاق‌مداری مایک مهم‌ترین ویژگی بود.


کوین می‌دونست که در شرکت‌هایی که توسط دوستانش داره مدیریت میشه چه اتفاقاتی میفته. مثلا از شرایط جک دورسی در توییتر خبر داشت و می‌دونست که بعضی از اعضای ارشد توییتر چه حجمه‌های سنگینی علیه جک راه انداختند تا از مدیریت توییتر برکنارش کنند. همینطور مارک زاکربرگ هم از این آسیب‌ها دور نبود. پیدا کردن یک شریک قابل اعتماد کار سختی بود. شریکی که حتی بعدها زمانی که رشد کردی زیر پات رو خالی نکنه و همچنان حمایت و همراهی کنه. کوین می‌دونست که مایک چنین شخصیتی داره و کاملا قابل اعتماده. تمام تلاشش رو کرد تا مشکل ویزای هم بنیان‌گذارش رو حل کنه. اون دو نفر روزها طرح‌های توصیفی می‌نوشتند و توی طرح‌هاشون از ایده‌های بزرگشون صحبت می‌کردن. توی یکی از این طرح‌ها پیش‌بینی کرده بودند که برون احتمالا در سال سوم بعد از راه‌اندازی حداقل یک میلیون کاربر داره و البته این چشم‌انداز انقدر براشون انتزاعی بود که خودشون هم تو خلوت بهش می‌خندیدن.


در تمام طول این مدت کوین به صورت جدی دنبال سرمایه‌گذاری دیگه‌ای هم می‌گشت تا بتونه پول بیشتری جذب کنه. به کمک یکی از دوستان قدیمی‌ش با شرکت سرمایه‌گذاری خطرپذیر اندریسن هرویس آشنا شد و این شرکت دویست و پنجاه هزار دلار سرمایه در اختیار کوین قرار داد. استیو اندرسون اولین سرمایه‌گذار برون وقتی این خبر رو فهمید مبلغ سرمایه‌گذاری خودش به دویست و پنجاه هزار دلار رسوند تا نسبت برابری با سرمایه‌گذار دوم داشته باشه و به این ترتیب نیم میلیون دلار سرمایه در اختیار کوین قرار گرفت. حالا کوین مسئولیت سنگینی روی دوش خودش احساس می‌کرد. قدم تو راهی گذاشته بود که هیچ چشم‌اندازی ازش نداشت.


می‌دونست که برون خوبه اما هنوز یه مسئله آزارش می‌داد و اون هم این بود که این نرم‌افزار بین تمام اقشار جامعه مخاطب نداشت. ممکن بود جوون‌ها ازش استفاده کنن اما افراد میانسال یا مسن تر چطور؟ برای اون‌ها چه جذابیتی داشت؟ شبکه‌های اجتماعی قوی مثل فیسبوک و توییتر قبلا به بهترین نحو اجرا شده بودند و حالا میلیون‌ها نفر ازشون استفاده می‌کردن. چطور می‌تونست با یک نرم‌افزار اشتراک تصاویر با این غول‌های بزرگ رقابت کنه، در حالی که اشتراک تصویر در هر دوی این‌ها بود؟ این سوال‌ها روز و شب تو ذهن کوین مرور می‌شدن و پاسخ شفافی براشون نداشت. اگه برن حرف جدیدی برای گفتن نداره و ایده‌ی خاصی هم پشتش نیست محکوم به نابودیه. کوین و مایک تصمیم گرفتند به صورت جدی‌تر روی پروژه متمرکز بشن و در یک فضای کار اشتراکی ارزون پر سر صدا مستقر شدن.


روزها و شب‌ها به صورت مداوم روی پروژه با نگرانی کار می‌کردن که یک روز، با ران کان وی، نماینده‌ی سرمایه‌گذاران یعنی شرکت اندرسون هرویس جلسه‌ای رو تنظیم کردن. ران کان وی یک مرد شصت ساله با قامت بلند جثه‌ی درشت بود به سادگی تحت تاثیر حرف‌های مهندسی جوون قرار نمی‌گرفت. روبروی مارک و کوین نشست و پرسید: «خب بچه‌ها. بگید ببینم دارید چیکار می‌کنید؟» با هیجان صحبتش رو شروع کرد: «ما داریم روی یک نرم‌افزار کار می‌کنیم که باهاش می‌تونید در لحظه به دوستانتون بگید دارید چیکار می‌کنید و موقعیتتون رو به اشتراک بذارید یا حتی از برنامه‌های آینده‌تون اطلاع بدید تا بقیه بتونن بهتون ملحق بشن.»


در تمام طول صحبت‌ها کان وی فقط شنونده بود و هیچ واکنشی نشون نداد. در حقیقت ناامید شده بود. اون روزها همه استارتاپایی نوپا همین حرف رو می‌زدن. همه‌ی نرم‌افزارها بر مبنای موقعیت مکانی بودند و احتمالا می‌شد باهاشون چیزهایی رو به اشتراک بذاری. کوین متوجه ناامیدی کانوش بعد از این جلسه به مایک گفت نرم‌افزار ما سرنوشت خوبی نداره. کان وی یکی از سرمایه‌گذاری ماست اما هیچ اشتیاقی به این پروژه کاری که داریم انجام میدیم نداره. ما یک مشکل بنیادی داریم که قبل از هر چیزی باید حلش کنیم. این برخوردها و بازخوردها نشون میده که قطعا در آینده شکست می‌خوریم. بله. این یک چالش خیلی بزرگه. اگه محصولی که تولید می‌کنید برای کاربر جذابیتی نداشته باشه یا کاربردی نباشه، مطمئنا شکست خواهد خورد و کوین حالا با یک رویکرد و به دور از تعصب روی محصول و ایده‌ش این مسئله رو پذیرفته اما چطور باید حلش کنه؟




چیزی‌ که تا اینجا شنیدید اپیزود اول از سریال دو قسمتی خلق و موفقیت اینستاگرام بود. در این اپیزود بخش ابتدایی داستان رو مرور کردیم و دیدیم که کوین سیستروم یک تصمیم جدی گرفت تا مسیر زندگیش رو تغییر بده و پا به عرصه‌ی کارآفرینی و خلق محصول بذاره. بخشی از چالش‌هایی که در ابتدای راه مواجه شد دیدیم. مطمئنا چالش‌های بیشتر یک مسیر طولانی در پیش پای کوین قرار داره تا به موفقیت برسه. در اپیزود بعد می‌بینیم که چطور ادامه این مسیر سخت رو طی می‌کنه و چه دستاوردی در انتظارشه.

https://virgool.io/startcast/%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%A7%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%85-zqrpuawpjduy




بقیه قسمت‌های پادکست استارت کست را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-%D9%87%D8%B4%D8%AA%D9%85%D8%9B-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%A7%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%85---%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84-id3660994-id441454162?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D9%87%D8%B4%D8%AA%D9%85%D8%9B%20%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%A7%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%85%20-%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%A7%D9%88%D9%84-CastBox_FM