گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
قاصدک
قاصدک گفت: « به کجا میروم؟»
باد گفت: «همانجا که از آن آمده ای»
قاصدک خودش را جمع کرد و آهسته دوباره پرسید:
«به کجا میبریَم ؟»
باد خندید. هو هو کنان. قاصدک چشمانش را بست. سبک شد.
باد گفت: « گاهی فقط باید رفت. به کجایش مهم نیست. »
مطلبی دیگر از این انتشارات
ادامه داستان: رمزگشایی در پاریس (بخش ششم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
انتقام برگهای پاییزی
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان رمزگشایی در پاریس 🧬(بخش سوم)