23:45

ساعت یک ربع مانده به دوازده شب بود یعنی « 23:45 » که دکمه‌ی قفل صفحه‌ی گوشی را فشار دادم. چهار عدد، با توالی‌ای زیبا، که پایانِ یک تمرین برای خوابی راحت برای یک‌شب را، بهم یادآور شدند!

خسته از کار، کلنجار رفتن با واقعیات زندگی بیست و چهار ساعته‌ای که همانطور که باید می‌بود، برایم رقم خورد و من تمرین کردم که در این مواجهه، خنده بر لب داشته باشم!

دلم درد می‌کرد و ساعتی پیش، برای آرام گرفتنش، طبق عادت، یک‌نُخود شیره‌ی قَسنی خوردم بااین‌حال هنوز احساس سنگینیِ خاصی در آن نقطه از بدنم داشتم. میل به خوردنِ چیزی ( هرچیزی ) درونم موج می‌زد ولی کاری جز مسواک زدن، از دستم برنمی‌آمد؛ این‌هم از عادت‌های معمولی‌ست که در زمان‌های دل‌دردم، باید رعایتش کنم پس دکمه‌ی اِسپِیسِ کامپیوتر را زدم و برای چند ثانیه اتاقم را با شجریان تنها گذاشتم و ظرفِ پلاستیکی‌ای که مسواکم را با آب‌نمک، در آن قرار می‌دهم، برداشتم و راهیِ آشپزخانه شدم.

اهالی خانه، هرکدام با پوزیشنی خاص، مشغول تماشای قسمتِ نمی‌دانم‌چندمِ « پوست شیر » بودند. نگاهی سَرسَری بهشان انداختم و سرم را به سمت سینک ظرفشویی کَج کردم. یک‌نُخود خمیردندان برروی مسواک خالی کردم و شروع کردم به مسواک زدن. صدای نامفهوم تلویزیون به گوشم می‌رسید اما دربرابر صدای درونم، نقطه‌ای بود در صفحه‌ای سفید!

مسواک را بالا و پایین، در دهانم می‌چرخاندم و قدم می‌زدم. در فکر اینکه بعد از آن، فیلم نگاه کنم و بعدش اگر شد، متنی بنویسم؛ خلافِ برنامه‌ی روزانه‌ام. در این حین، در مسیر قدم‌زدنم بین سینک و روکشِ سنگیِ کابینتِ عرضیِ آشپزخانه، اگر آت‌وآشغالی می‌دیدم، آن را برمی‌داشتم و در پلاستیک زباله‌ی کوچکی که در سینک قرار داشت می‌انداختم: یک‌جور تمیزکاری؛ یک انجام‌وظیفه! کارم که با آن مَشغولیات تمام شد، سری به یخچال زدم؛ بااینکه می‌دانستم نمی‌توانم چیزی بخورم! ناامیدانه، عقب ایستادم و مسواک‌دَردَهان، به طبقات نگاه کردم: از بالا به پایین؛ تا عاقبت، در، خودبخود بسته شد.

فَکِ بالا را هم تمام کردم و بیخیالِ مسواک زدنِ سطحِ زبانم؛ با فاکتوری که قبل از آن، از‌ نخ‌دندان گرفته بودم، کف‌ها را در سوراخِ سینک تُف کردم و شیر آب داغ را باز کرده و آن را در حالتِ وِلرم قرار دادم: چند مشت آب ولرم و تف کردن در سینک، با رعایتِ کثیف نکردنِ ظرف‌های تلنبار‌شده در آن و نهایتاً کارم تمام شد! مسواک را شستم و در ظرف پلاستیکی قرار دادم و آن را با آب ولرم، تا نیمه، پر کردم و نوکِ قاشق، نمک در آن ریخته و هَم‌زدم.

دلم با ظرف‌شستن نبود؛ شاید از دردِ خفیفِ دلم، شاید از ذهن‌مشغولی‌هایی که در طی روز، برای خودم زاییده بودم و شاید هم فکرِ کارهای نکرده‌ای که درپیش داشتم؛ نمی‌دانم. با حالتی نه خوشحال و نه ناراحت، تقریبا خنثی، راهِ اتاقم را روانه شدم. به چهارچوبِ فلزیِ در که رسیدم، طبق قانونی نانوشته، لامپ را همانطور که خاموش بود، خاموش باقی گذاشته و دست و صورتم را با حوله خشک کردم. در را پشت‌سرم بستم. دکمه‌ی اِسپِیس را فشار داده و تایِ تُشَکم را باز کردم و عینکم را از بالای کِیس، روی « زنگ‌ها برای که به صدا در‌می‌آیند » برداشته و به چشم زدم. قفل گوشی را باز کردم و وارد یادداشت‌ها شدم و در زیرِ تیترِ « 23:45 » شروع کردم به نوشتن چیزهایی که اکنون داری می‌خوانی! اکنون ساعت « 1:11 » دقیقه است و هنوز فیلم تماشا نکرده‌ام.