نوشته های کم جان او خیلی زود در ذهن ناپدید میشدند؛ گویی هرگز وجود نداشته اند.
۶:۲۸ صبح یا درگیری های ذهنی
شیش و نیم صبحه. من روی پشت بومم، اهنگ گوش میدم و میخوام یه چیزی بنویسم.
هیچ وقت نمیشه نوشتم رو با چیزی که میخوام شروع کنم. قرار بود اول درباره اضطراب بگم، بعد یکم مقدمه چینی کنم و برم سراغ بدبختیام.
ولی خب هیچ وقت اینجوری نمیشه. میدونین؟
خونه کناری یه خونه قدیمی با باغه که مدت هاست کسی توش نرفته. حسرت یواشکی رفتن توش به دلم مونده. حسرت وحشتناک. اه لعنتی... ولی من اینکارو نمیکنم. حد اقل الان و امروز. پس سعی میکنم فراموشش کنم...
صدای غار غار کلاغا از اونیکی خونه میاد. آسمون آبی آبیه، ولی آبی کمرنگ. این رنگش رو خیلی دوست ندارم... حدودای هفت و هشت خیلی قشنگ میشه...
میخوام دوباره شروع کنم و اینبار میترسم زیادی خوشبین باشم( خب این همون چیزیه که از قبل قرار بود دربارش صحبت کنم، ولی خیلی خلاصه میگمش)
خیلی بدم میاد که یهو یه هفته خیلی خوشحالم و یه هفته افتضاح، برای همین الان دارم تلاش میکنم یکم از سرخوش بودنم کم کنم...
سوند کلاود خودش رسیده به یه اهنگ عربی مضحک، یه جا میگفت رپای عربی شبیه اینن که خدا داره باهات دعوا میکنه
خب بدم نمیگه... منم هنوز با هیچ جور اهنگ عربی ای تقریبا نمیتونم حس بگیرم، بجز یکی دو تا خیلی درست و حسابی که بابام تو ماشین داشت.
این چند وقت صبحای خیلی زود بیدار بودم و فکر کنم تاثیرش توی پستام کاملا مشهوده. شاید میشد یه چیزی تو همون مایه ها بنویسم ولی الان خوشحالم که بجاش ازینا مینویسم... من حس میکنم حس و حال این دوباره افسرده شد؟ دوستش ندارم اینجوری امروز، چون خیلیم بد نیستم...
امروز بعد دو هفته میرم مدرسه و نمیدونم چی قراره بشه. تو عید همون شروع دوباره بود و امیدوارم علاوه بر معتدل کردنش، بتونم تو مدرسه ها ام حفظش کنم.
دارم از سرما میلرزم، یعنی واقعا دارم میلرزم و نمیدونم کی میخوام برم پایین.
فکر کنم زیادی طولانی شد... پس فعلا، خداحافظ.
**شاید زیادی طولانی شد؟ ببخشید که محتوا ندارن...
**عاه باید برم مدرسه... ولی یذره دیگه...
***یسسسسسس دارم صد تایی میشمممم( به سلبریتی تون سلام کنید)
چرا حس میکنم یه لحن بدی توی این نوشته هست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
همینجوری یهویی! اَلَکی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو واقعا...؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
همینجوری یهویی