خلاصه سواد روایت (قسمت اول)


این متن خلاصه‌ای فصل به فصل از کتاب «سواد روایت» نوشته اچ. پورتر ابوت است. هدف آشنایی و درگیر کردن طولانی مخاطبان به این موضوع است. قطعاً این خلاصه برداشت شخصی خواننده بوده و جایگزین خواندن این کتاب نخواهد شد. امید است که این یادداشت شما را به این موضوع و کتاب علاقه‌مند کند.

شاید وقتی به روایت فکر کنیم، اولین چیزهایی که به ذهنمان برسد رمان‌ها، قصه‌ها، حکایت‌ها و بخشی از هنر باشد. با وجود اینکه هنر با روایت شکوفا می‌شود، اما روایت چیزی فراگیرتر از حلقه هنرمندان است. وقتی ما ماجرایی را برای دوستمان روایت می‌کنیم یا کودکی ماجرای زمین خوردنش را برای مادرش روایت می‌کند، دیگر نمی‌توان آن را فقط به هنرمندان محدود کرد.

شاید بتوان در هر گفتمان انسانی، ردپایی از روایت پیدا کرد. برخی نظریه‌پردازان بر این باورند که روایت هم مانند زبان یک ویژگی ذاتی مختص ما انسان‌هاست. حال فارغ از درستی یا نادرستی این ادعا، می‌توان تصدیق کرد که روایت در همه جوامع انسانی وجود داشته و گویی استعدادی ذاتی است. می‌توان گفت روایت با هر انسانی که به دنیا می‌آید، متولد می‌شود؛ یعنی روایت متولد شدن آن انسان!

اولین خاطره‌ای که از کودکی‌تان به خاطر می‌آورید چیست؟ احتمالاً باید آن خاطره مربوط به ۳ یا ۴ سالگی‌تان باشد. یعنی درست زمانی که یاد گرفته‌اید فعل‌ها را پس اسم‌ها بیاورید و چیزی تعریف کنید. همین امر باعث شده برخی به این نتیجه برسند که حافظه هم به قابلیت روایی وابسته است. یعنی روایت مانند استخوان‌بندی به حافظه‌امان شکل می‌دهد تا بتوانیم تعریفی از خود و حتی زمان داشته باشیم.

نویسنده در این کتاب نه تنها متن بلکه هر نوع اثر دیگری که داستانی در دل خود داشته باشد را هم به‌عنوان روایت می‌شناسد؛ آن اثر می‌تواند فیلم، نقاشی، تئاتر و غیره باشد. حال در ادامه بیشتر درباره آنچه روایت است و آنچه روایت نیست صحبت می‌شود، اما برای تفهیم این موضوع خوب است به تصویر زیر نگاهی بیا‌ندازید.

شما با دیدن این تصویر تنها یک کشتی نمی‌بینید؛ بلکه کشتی را می‌بینید که در حال غرق شدن است. شما نه تنها می‌خواهید بدانید این تصویرِ چیست، بلکه هم‌زمان به این هم فکر می‌کنید که چه اتفاقی در تصویر در حال رخ دادن است. در حقیقت شما در تلاش برای روایت یک کشتی هستید که در حال غرق شدن است!

*

نویسنده در فصل دوم در تلاش است که به تعریفی پربسامد از روایت بپردازد که همه جوانب آن را توضیح دهد. او روایت را «بازنمایی یک رخداد یا مجموعه رخداد» تعریف می‌کند. همچنین نویسنده خود را ملزم به تعداد رخدادها در یک روایت یا وجود رابطه‌ای علّی بین آن‌ها نمی‌کند. او هر بازنمایی رخداد‌ی را چه در قالب واژه یا به هر شکل دیگری، روایت می‌داند. به همین دلیل حتی ابزار ساکنی مثل نقاشی هم می‌تواند برایمان رخداد یک روایت را بیان کند.

دیگر مسئله جالب توجه‌ای که نویسنده به آن می‌پردازد، زمان گفتمان روایی است. گفتیم که در هر روایتی باید یک یا چند رخداد وجود داشته باشد. به این مثال دقت کنید «علی آمد. مشق‌هایش را نوشت و بعد شام خورد». آمدن علی، نوشتن مشق‌هایش و خوردن شام هر کدام یک رخداد است. هر کدام از این رخدادها در یک زمان خاص و یکی پشت دیگری اتفاق افتاده است. (البته به عقیده نویسنده لزومی ندارد بین این رخدادها رابطه معناداری وجود داشته باشد تا بتوانیم به آن روایت بگوییم.)

حال بیاید این روایت را کمی دستکاری کنیم. «علی شام خورد در حالی که قبل از آن مشق‌هایش را نوشته بود.» می‌بینید که به‌راحتی می‌توانیم در خط زمانی روایت جابه‌جا شویم و حتی روایت را از زاویه دیدهای مختلف بیان کنیم. «زمان» یک خاصیت‌ ویژه روایت است. در همین دقایق کوتاهی که ما روایت علی را خواندیم، ممکن است او ساعات طولانی درگیر نوشتن مشقش بوده باشد! این در حالی است که در نوشته‌های غیر روایی مانند مقاله‌های علمی به جز زمانی که روی ساعت می‌بینیم، زمان روایی دیگری وجود ندارد.

هنوز با علی تیره بخت کار داریم :) ما می‌توانیم روی زمانی بر روایت تمرکز کنیم و جزئیات بیشتری از آن بگوییم. «علی آمد. آن روز تکالیف زیادی داشت که وقت و انرژی زیادی از او گرفت. سپس بعد از اینکه مشق‌هایش را نوشت شام خورد.» در این روایت ما یک زمان در داستان را انتخاب کردیم و توضیحات بیشتری درباره آن دادیم. در حالی که روایت آمدن علی از مدرسه و خوردن شام بسیار کوتاه بیان شده بود.

همینطور می‌توانیم جزئیات بیشتری را هم به این روایت اضافه کنیم. «علی در حالی که خیلی خسته بود از مدرسه آمد. آن روز تکالیف زیادی داشت که وقت و انرژی زیادی از او گرفت. سپس بعد از اینکه مشق‌هایش را نوشت شام خورد. شام آن شب خیلی خوشمزه بود.» می‌بینید که در اصل روایت هیچ تغییری ایجاد نشد، بلکه ما توصیفات بیشتری درباره علی شنیدیم.

رخداد اصلی روایت علی، آمدن او، نوشتن مشق و خوردن شام است. نویسنده به این رخداد اصلی «رخداد سازنده» می‌گوید. حال اینکه ما می‌توانیم «رخدادهای مکمل»ی هم به روایت اضافه کنیم. این رخدادهای مکمل می‌توانند فهم عمیق‌تری از رخداد سازنده داستان به ما بدهند در حالی که در رخداد اصلی تغییری ایجاد نمی‌کنند. همانطور که ما می‌توانیم خلاصه یک رمان هزار صفحه‌ای را در چند خط کوتاه و به‌طور خلاصه بخوانیم اما هیچ وقت آن درک عمیقی که خواننده آن هزار کلمه از ماجرا داشته را نخواهیم داشت.

*

(در این خلاصه برای سادگی تا حد امکان اشاره‌ای به اجزاء روایت شامل قصه و گفتمان روایی نشده است. شایان ذکر است این خلاصه تمام مباحث را پوشش نداده و جایگزین خواندن کتاب نخواهد شد. )

در ادامه نویسنده عناصر دیگری از روایت را هم برمی‌شمرد. عنصر دیگری که نویسنده معرفی می‌کند روایتِ قاب است. داستان هزارویک شب را به خاطر آورید. [ سلطان از زنان بیزار می‌شود و تصمیم می‌گیرد هر روز زن تازه‌ای اختیار کند و پیش از طلوع آفتاب آن زن را بکشد تا مطمئن شود به او خیانت نخواهد کرد. شهرزاد با او ازدواج می‌‌کند اما ترفندی به کار می‌بندد تا از مرگ فرار کند. او هر شب قصه‌ای برای سلطان تعریف می‌کند و هر روز صبح - درست پیش از طلوع آفتاب و رسیدن به اوج قصه - قصه‌گویی‌اش را متوقف می‌کند. سلطان شیفته قصه‌هایش می‌شود و به این ترتیب، شهرزاد موفق می‌شود هزارویک قصه برای سلطان تعریف کند.] و ادامه ماجرا. به داستان شهرزاد روایت قاب گفته می‌شود و داستان‌هایی که تعریف می‌کند، آن محتوای درون قاب هستند.

خب حالا بیایید ببینم روایت کجا تمام می‌شود و جهان واقعی کجا شروع می‌شود. ظاهراً پاسخ این سوال سرراست است؛ روایت از اولش شروع و به آخرش می‌رسد. اما اگر تاثیر پیرامتن‌ها هم وارد روایت کنیم، دیگر به همین سادگی نمی‌توان به این پرسش پاسخ داد. به تعبیر نویسنده پیرامتن‌ها تمام عناصر حواشی روایت هستند، از معرفی پشت جلد کتاب گرفته تا پوستر فیلم و غیره. جالب است که تاثیر این پیرامتن‌ها گاهی از خود روایت هم فراتر می‌رود.

حتماً بارها برای شما پیش آمده که تصویر روی جلد کتابی نظر شما را به خود جلب کند و با خواندن خلاصه پشت آن به خواندن آن کتاب ترغیب یا منصرف شوید. همینطور خیلی اوقات پوستر یا حواشی یک فیلم هم ما را به دیدن آن ترغیب می‌کند. نویسنده تعریف می‌کند که در نخستین اجرای تئاتر «در انتظار گودو» ساموئل بکت، آن را با عبارت «شور خنده دو قاره» تبلیغ کرده بودند. بنابراین مخاطبان بسیاری که فکر کرده بودند به یک تئاتر طنز می‌روند، چون انتظارشان برآورده نشده بود، پیش از به اتمام رسیدن پرده اول سالن را ترک کرده بودند.

یا نویسنده ماجرای زندگی دابلیو. ان. پی. باربلیون را تعریف می‌کند که زندگی‌نامه‌اش را با عنوان «یادداشت‌های یک مرد دل‌مرده» منتشر کرده بود. این کتاب داستان جوان با استعداد و طبیعت‌دوستی بود که با فلج‌های چندگانه‌اش مبارزه می‌کرد. در پایان کتاب آمده بود که «باربلیون روز سی و یک دسامبر [۱۹۱۷] چشم از جهان فروبست.» این کتاب به موفقیت بسیاری دست پیدا کرد و در عرض چند ماه به چاپ پنجم رسید. اما وقتی خوانندگان متوجه شدند که باربلیون روز سی و یک دسامبر از دنیا نرفته و آنقدر زنده مانده که بازخورد کتابش را ببیند، بسیار ناراحت شدند و احساس کردند به آنان خیانت شده. در نهایت این کتاب از یادها رفت و هنوز هم آنقدر شناخته شده نیست.

اگر باز هم بگردیم پیرامتن‌های فراوانی می‌توان پیدا کرد. این پیرامتن‌ها هم می‌توانند درک عمیق‌تری از روایت به ما دهند و گاهی هم کارکرد عکس دارند. می‌بینید که در روایت باربلیون چگونه اطلاعات پیرامتنی، ماهیت روایت را تغییر می‌دهد. به عقیده نویسنده روایت در ذهن ما اتفاق می‌افتد، هرچند ما فقط چیزهایی از جنس متن، کتاب یا فیلم را روایت بدانیم.

*

تا اینجا از روایت و برخی عناصر سازنده آن گفتیم. نویسنده معتقد است که تمام عناصر موجود در متن به درک ما از آن کمک می‌کند؛ هرچند آن عنصر بسیار ناچیز و جزئی باشد. اینطور هم نیست که نویسنده آگاهانه تمام این عناصر را چیده باشد، خیلی وقت‌ها این نکات از ناخودآگاه او بیرون می‌زند (اما فراموش نکنید که این چیزی از ارزش‌های نویسنده کم نمی‌کند).

پیش‌تر گفتیم که به اعتقاد نویسنده، نیازی نیست یک رابطه علّی(علّت و معلولی) بین اجزا متن باشد تا بتوانیم آن را روایت بنامیم. ذهن ما طوری است که همیشه دنبال علّت است و همه چیز را کنار هم می‌چیند. مثلاً در روایت کوتاه «پادشاه مُرد و بعد ملکه مُرد.» دنبال این هستیم که مرگ ملکه را به مرگ پادشاه ربط دهیم (مگر اینکه در متن خلاف آن ثابت شده باشد)، با اینکه مرگ ملکه می‌تواند هزاران علت دیگر داشته باشد. جالب است که ذهن ما همیشه دنبال ساختار است، اگر هم لازم باشد گاهی خودش دست به کار می‌شود.

مصداق این موضوع را به روشنی می‌توانیم در افسانه‌ها و حماسه‌ها ببینیم. وقتی انسان‌ها شروع به کشف جهان کردند و چیزهایی دیدند که نمی‌توانستند توضیح دهند، پس شروع کردند به ساخت روایت. نویسنده یک روایت قدیمی از چگونگی پدید آمدن یک قوم خاص را تعریف می‌کند که بسیار جالب است.

[می‌دانید؟ همه چیز باید آغاز می‌شد و این یکی این‌طور آغاز شد: کایُواها یکی‌یکی از حفره تنه درخت پا به این دنیا گذاشتند. تعدادشان خیلی بیشتر بود اما تمام‌شان بیرون نیامدند. زنی که شکمش به‌خاطر بارداری برآمده بود در تنه درخت گیر کرد. بعد از آن دیگر کسی نتوانست از تنه درخت بیرون بیاید و به همین خاطر اکنون تعداد قبایل کایواها اینقدر کم است. آن‌ها به اطراف و اکناف رفتند و دنیا را به چشم دیدند. خیلی خوشحال بودند که این همه چیز مختلف می‌بینند. آن‌ها خودشان «کوادا» به معنی «بیرون آمدن» نامیدند.]

این داستان به تمام سوالاتی که درباره قبیله کایواها می‌تواند در ذهنمان شکل بگیرد به‌خوبی پاسخ می‌دهد. اینکه چرا تعدادشان کم است؟ چرا به‌دنیا علاقه دارند و حتی چرا اسم‌شان این است؟ اگر خوب دقت کنیم در تمام افسانه‌های قدیمی هم همچین چیزی می‌توانیم ببینیم؛ انسان‌ها می‌خواستند دلیلی برای اتفاقات پیرامونشان پیدا کنند.

اما خب برخطاییم اگر بخواهیم همیشه امر مقدم را علت بدانیم. یعنی چه؟ مثلاً روایت «میزان جرائم نوجوانان پس از اجبار دانش‌آموزان به پوشیدن لباس یک شکل در مدارس ۱۸ درصد کاهش یافت.» در نظر بگیرید. پوشیدن لباس یک شکل دانش‌آموزان علت و کاهش جرائم آنان معلول معرفی شده است ولی آیا این علت باعث آن معلول شده است؟ علوم انسانی همیشه از این موضوع سواستفاده می‌کند. همواره توالی دو چیز نمی‌تواند حاکی از علیت بین آن دو باشد.

رمال‌ها می‌گویند که این هفته تقارن ماه و مریخ است، پس اتفاق خوبی برایت می‌افتد. یا تبلیغات می‌گویند اگر آدامس‌ نعنایی بخورید دیگر طعم تنهایی را نخواهید چشید. و هزاران مثال این چنین دیگر که روزانه از مبلغان مذهبی، سیاست‌مدارها و غیره می‌شنویم. بهتر است از این به بعد بیشتر حواستان را جمع کنید تا گول آن‌ها را نخورید. آن‌ها خوب می‌توانند با روایت‌هایی گول‌تان بزنند ولی شما دیگر سواد روایت دارید ؛)

ولی چه چیزی باعث می‌شود یک روایت باورپذیر باشد، ولو اینکه واقعیت نداشته باشد و بالعکس؟ نویسنده جواب دقیقی ندارد اما همه آن به فرهنگ یک جامعه برمی‌گردد. یک ارزش‌هایی هست که از هویت جمعی یک جامعه بیرون می‌آید که باعث می‌شود روایتی در یک جامعه به باور عموم برسد. [ظاهراً ما تفکرمان نسبت به زندگی و به‌ویژه زندگی خودمان را با چند اَبرپی‌رنگ تطبیق می‌دهیم که شاید حتی آگاهی کاملی به آن‌ها نداشته باشیم. هرچقدر هویت و ارزش‌های ما مطابقت بیشتری با یک اَبَرپی‌رنگ خاص داشته باشد، آن اَبَرپی‌رنگ تاثیر بلاغی بیشتری بر ما خواهد داشت. ما معمولاً روایت‌هایی را که براساس این اَبَرپی‌رنگ‌ها برساخته شده باشند، معتبرتر و باور پذیرتر می‌دانیم.]

شاید اصطلاح اَبَرپی‌رنگ برایتان جدید بیایید؛ با توجه به توضیحاتی که نویسنده درباره آن می‌دهد، می‌توان آن را بُن‌مایه یا هسته اصلی داستان دانست، هرچند به گمانم این هم اسم دقیقی نباشد اما تا حدودی به منظور نویسنده نزدیک است. این هسته اصلی هر داستان است که آن را با دیگری متمایز می‌کند. مثلاً در داستان رستم و سهراب، هسته اصلی داستان «پسر کشی» است. حالا این داستان را هرگونه هم که بخواهیم روایت کنیم و چیزهایی از آن را کم و زیاد کنیم، مادامی که هسته اصلی داستان حفظ شود می‌توانیم آن را داستان رستم و سهراب بنامیم. اما اگر این هسته اصلی وجود نداشته باشد دیگر داستان رستم و سهراب معنی نخواهد داشت و به داستان دیگری تبدیل می‌شود. در هر جامعه‌ای یک ارزش‌هایی وجود دارد که بنا به آن یک اَبرپی‌رنگ‌های خاصی در آنجا محبوبیت بیشتری دارد.