"دوستش داری؛ پس امید داشته باش!" یادداشتی برای چالش کتابخوانی طاقچه از کتاب پسری با ۳۵ کیلو امید

کتاب "پسری با ۳۵ کیلو امید" داستان پسرکی را روایت می‌کند که علاقه‌ای به مدرسه رفتن ندارد و از مدرسه اخراج می‌شود. مادر و پدرش به خاطر این موضوع با یکدیگر و با او در جدال هستند و به دنبال مدرسه‌ای میگردند که حاضر به پذیرش پسرشان باشد. در این میان، یک موضوع مهم وجود دارد و آن این است که پسرک در استفاده خلاقانه از دست هایش بی‌اندازه مهارت دارد.

وقتی شروع به خواندن کتاب کردم، فکر میکردم که می‌توانم از همین ابتدا دغدغه نویسنده و پایان کتاب را حدس بزنم. احتمالا نویسنده میخواست یادآوری کند که تنها راه موفقیت، تحصیل در مدرسه نیست و هر کس باید استعداد و مسیر پیشرفت خودش را پیدا کند.

علیرغم پذیرش حقیقت این گزاره، شدیدا نگران چنین پیامی بودم. از آنجا که مخاطبان این کتاب گروه نوجوان هستند، این پیام برای آنها میتوانست تاثیر منفی داشته باشد. تاثیر منفی به معنای از دست دادن انگیزه و رها کردن مدرسه با امیدهای واهی! آن هم در شرایطی که برخلاف فرهنگ های غربی که در آن نوجوانان در تعطیلات تابستانی و سایر ایام فراغت از تحصیل، به کار و مهارت آموزی مشغول میشوند - چنانچه پسرک داستان این کتاب نیز بعد از اخراج از مدرسه در کنار پدربزرگش به کار و مهارت آموزی مشغول شد - در ایران اما چنین فرهنگی را نمی‌بینیم.

کمی که داستان کتاب بیشتر پیش رفت، احساس کردم محتوای کتاب می تواند برای پدر و مادرهایی که نوجوان دارند، مفید باشد. آنجا که پسرک تعریف می‌کرد مادرش برای فرستادنش به مهدکودک به گوشش سیلی زده و یا آنجا که درس نخواندن های پسرک بهانه ای برای دعوای پدر و مادر و تنش های خانوادگی شده بود. پدر و مادرهایی که نگران از بی‌انگیزگی فرزندشان، با این رفتارها بی انگیزگی هایش را تشدید می‌کردند و با حساسیت های زیادی که برای موفقیت تنها پسرشان داشتند، بیش از پیش او را از مسیر موفقیت دور میکردند.

در نهایت، کتاب از آن پیام احتمالی که پیش فرضش گرفته و نگرانش بودم، فاصله گرفت. نویسنده پیام دیگری را دنبال می‌کرد. اینکه در زندگی همه ما کسانی هستند که دوستشان داریم و همین دوست داشتن برایمان کافی‌ست تا به زندگی، سرنوشت و آینده مان امید داشته باشیم و تلاش کنیم؛ حتی در مسیری که به آن علاقه نداریم. و شاید این دوست داشتن را تنها زمانی بفهمیم که هراس از دست دادن آن عزیزی که دوستش داریم را لمس کرده باشیم.

پیام کتاب را دوست داشتم و نیز برخی جملاتی را که از زبان پدربزرگ دوست داشتی نقل میشد:

من از کارهای تو سردرنمی آورم. از مدرسه متنفری ولی هرکاری میکنی که بیشتر اونجا بمونی!
این یه چرخه باطله: هرچی کمتر درس بخونی بیشتر از مدرسه متنفر میشی و هرچی بیشتر از مدرسه متنفر بشی کمتر درس میخونی
من آدم هایی رو دوست دارم که افسار زندگی شون دست خودشونه. من تنبل هایی که دنبال ترحم هستن رو دوست ندارم
غمگین بودن از خوشحال بودن خیلی راحت تره. من آدم های راحت طلب رو قبول ندارم. من آدم هایی که از همه چیز می نالند رو دوست ندارم. خوشحال باش لعنتی! هر کاری برای خوشحالی لازمه بکن!

این پست جهت شرکت در چالش کتابخوانی طاقچه نوشته شده است.
برای خرید کتاب از طاقچه به لینک زیر مراجعه کنید:

https://taaghche.com/book/85685