رویای یک نیمه شب


فقط این که چه کتابی بخوانیم مهم نیست. گاهی این که چه کتابی را چه موقعی بخوانیم خیلی مهم تر است. البته این مهم خیلی هم انتخابی نیست، حداقل برای من که کاملا اتفاقی بود. با این که علی رغم علاقه ای که دارم خیلی فرصت مطالعه رمان ندارم اما بعد از مدت ها یک رمان را شروع کردم.

در ایامی که خودم لبالب از آه و دلتنگی بودم، «رویای نیمه شب» شروع شد. گرچه هر داستانی از همان ابتداء رویا نیست ولی این داستان خیلی زود رویایی شد یا حداقل برای من این طور بود. خیلی زود حس هم ذات پنداری پیدا کردم و هر لحظه ای که با شخصیت داستان جلو می رفتم خطاب به او می گفتم: می فهمم، حالت را می فهمم. بماند که دلیل حال من چه بود، ولی برخلاف شخصیت داستان من عاشق هم بازی بچگی هایم نبودم. اما همین احساسات مشترک باعث هم ذات پنداری و ایجاد نقطه اتصالی بین من و داستان می شد. دیگر خودم را به جای شخصیت اصلی داستان می دیدم، در همان حال و هوا. در حال و هوای بازارهای قدیمی شهر حله؛ عطاری ها، بساطی های پارچه فروش، شتر هایی که حمال های بازار بارشان را پایین می گیرند و در نهایت یک حمام عمومی حوض و گنبد دار با آجرهای قدیمی که بخشی از داستان بود. همه ی این ها هم در دوران حاکم جور و کاخ و داروغه و دارالحکومه و ... .

معمولا کنار هم گذاشتن بعضی موضوعات در نگاه اول کمی در ذوق می زند ولی «مظفر سالاری» به خوبی توانسته بود یک عاشقانه را در کنار یک داستان مذهبی بنشاند بدون این که گرفتار کلیشه یا ابتذال شود. «رویای نیمه شب» داستان یک عشق پاک و بدون ابتذال است که به یک فضای معنوی آرمانی ختم می شود.

احساسات هاشم، شخصیت اصلی داستان، برایم قابل درک و آشنا بود؛ پریشانی، بی تابی، در فکر چیزی فرو رفتن و به این راحتی ها بیرون نیامدن، به در و دیوار خوردن و در اصطلاح گیج زدن، نگاه غرق در افق و ذهن غرق در خاطرات، این که انگار در این دنیا نیستی و با آدم های این دنیا هیچ کاری نداری، برایم احساسات غریبی نبودند.

نمی دانم چند روز بود کتاب را شروع کرده بودم فقط می دانم که خیلی نبود و خیلی از کتاب مانده بود. نیمه شبی بود که تصمیم گرفتم قبل خواب چند صفحه ای از آن را بخوانم. مطالعه کوتاه قبل خواب همانا و تمام شدن کتاب نزدیک اذان صبح همانا. کم تر پیش می آمد این طور پای یک کتاب زمین گیر شوم. حالی که آن ایام داشتم بعد از خواندن کتاب مضاعف شده بود؛ انگار در کوچه پس کوچه های سوت و کور حله سرگردان مانده بودم و دیگر هیچ خبری از آن برو بیای شخصیت های داستان نبود. دیگر بی تابی های هاشم تمام شده بود اما من هنوز در فکر هاشم قبل از پایان بودم. وقتی که تمام شد احساس کردم خودم نیاز به نوشتن دارم. اولش کمی مقاومت کردم ولی نهایتا دفترچه یادداشتم را برداشتم و شروع به نوشتن کردم . یادم نمی آید چه نوشتم فقط یادم می آید که آرامم کرد. تقریبا از همان موقع بود که گاهی اوقات احساس می کردم باید بنویسم تا آرام شوم.

پ.ن: یادداشت برای چالش کتابخوانی طاقچه

https://taaghche.com/book/11786