زندگی با دایی جان ناپلئون

این یادداشت رو برای چالش کتابخوانی مرداد طاقچه منتشر میکنم.


چند وقت پیش این کتاب رو خوندم. کمی بعد از فوت نویسندهش. کتابی که برام فقط یه اسم بود و چند تا دی وی دی قدیمی که سالها پیش خریده بودیم و هیچ وقت ندیدیم. شنیده بودم کتاب طنزآمیزیه و من برام خیلی جذاب بود که همچین کتابی رو بخونم. مخصوصا که ایرانی بود و قدیمی. اما بالاخره خوندمش. خیلی یهویی و خیلی سریع تر از اون زمانی که برای خوندن یه کتاب با اون حجم انتظار میرفت. یهویی چون ازون کتابایی بود که تا خودمو راضی کردم به خریدنش(چون یه عالمه کتاب نخونده داشتم)، سریع خریدم و همون موقع هم شروع کردم به خوندنش. و سریع هم خوندمش چون خیلی قشنگ بود و دوستش داشتم و کلی هم باهاش خندیدم و کیف کردم.


زندگی با راوی و خوندن داستان از زاویهی دیدش، باعث شد اوقات خوشی رو داشته باشم. هنوز که هنوزه مطمئن نیستم کتابی به این اندازه بتونه منو نصف شب بخندونه و دنبال داستان خودش بکشونه. تک تک جملات انقدر قشنگ بود که دوست دارم برگردم بهش و دوباره بخونمش. یادم میاد تا صبح سرش بیدار بودم و به سختی جلوی خودمو میگرفتم که یهویی قهقهه نزنم.


دایی جان برای من خیلی بانمک بود. سفسطههایی که میکرد و به قولی توهمهایی که میزد منو یاد خودم میانداخت. خودم، زمانایی که کتاب میخونم و خودمو تو ذهنم به جای راوی کتاب جا میزنم. فقط فرقمون این بود که دایی جان نه تنها دیگران رو مجبور میکرد که باور کنن، بلکه خودشم باورش شده بود که آدم دیگهایه. که خوب یه جور بیماری روانی محسوب میشه دیگه و دایی حان یکی از گوگولیترین روانیا بود.


وای از دست راوی و عمو اسداللهش. چقدر جذاب بود ساعاتی که کنارشون با با نمک بازیاشون زندگی کردم. عمو اسدالله اگه عموی من بود چقدر از دستش میخندیدم. چقدر بعضی وقتا از دستش حرص میخوردم و چقدر از اینکه با هم دیگه اینقدر صمیمی و به قول معروف ندار هستیم، لذت میبردم. خدایی خیلی پایه بود. و خیلی به گردن راوی حق داشت.


خیلی جالب بودا، مثلا فکر کن من راوی بودم، چقدر سر داستان گم شدن دوستعلی جان میخندیدم. یعنی میشد یه زندگی داشته باشم انقدر باحال و پر هیجان باشه؟ فکر نکنم.


اما دریغ که زندگی چند شبهم با دایی و مادر و پدر بامزهای که همیشه با هم دعوا داشتن و عمو و دایی سرهنگ و غیره و ذلک به جور غمگینی تموم شد. آخرش و نرسیدن راوی به لیلی همهی خوشحالیای داستانو از دماغم درآورد.


یعنی افسانهی مجنون به لیلی نرسیده، تو همهی داستانا باید باشه؟ که دلمونو خون کنه؟ حتی تو این داستان به این خوبی و خندهداری؟ خیلی حرصم گرفت.


من که با همشون خداحافظی کردم اما زندگی خیلی پیچیدهس. کتابهایی که خوندم مثل همیشه یه تیکه از خودشونو میذارن تو قلبم و یه تیکه از منو برمیدارن با خودشون میبرن. برای این کتاب، دوست دارم اون تیکهای که تو قلبم میمونه ماجرای گم شدن اسدالله خان باشه، نه ماجرای نرسیدن راوی به لیلی. مثل همهی وقتایی که تو ذهنم سعی میکنم خاطرات خوبمو جایگزین خاطرات غمگینم کنم.


https://www.google.com/amp/s/amp.taaghche.com/book/57046/%25D8%25AF%25D8%25A7%25DB%258C%25DB%258C-%25D8%25AC%25D8%25A7%25D9%2586-%25D9%2586%25D8%25A7%25D9%25BE%25D9%2584%25D8%25A6%25D9%2588%25D9%2586