اینجا کتابهایی که خوندهم رو ثبت میکنم.
چالش کتابخوانی طاقچه: کاجزدگی
این کتاب را به زووووووور تمام کردم. و در ادامه علاوه بر اینکه قرار است داستان را لو بدهم، میخواهم کلی هم غر بزنم. اگر میخواهید کتاب را بخوانید ادامهی پست را نخوانید و یک راست بروید سراغ بخش "سخن آخر".
منطق کتاب
منطق این کتاب خیلی جاها با عقل جور در نمیآید. درست که داستان تخیلی است، ولی همچنان در فضای بین انسانها هستیم.
1. شهر یا کشور؟
نویسنده یک جا گفته است "جنگ در مرزهای کشور" بعد دما (دایره مصوبات و اجراییات) یک "شهر جدید" می سازد و ساکنان را از "شهر قدیمی" به شهر جدید منتقل میکند. خب بالاخره چه شد؟ این ماجرای یک کشور است یا دو شهر کوچک کنار هم؟ دما از کل آن کشور فقط یک شهر را دارد و بقیه جاهای کشور خالی است؟
بعد 200 نفر از شهر جدید فرار میکنند و عدل میروند در آن شهر خراب شده سکنی می گزینند که زیر نظر دما هم هست؟ این سرزمین کوهی بیابانی جنگلی جایی ندارد؟ خلاصه که من به هیچ عنوان این قسمت قضیه را نتوانستم تصور کنم و با عقل ناقص من جور در نمی آمد.
2. اجازه هست؟
از زمانی که رسمالخط جهانی شده، خط قدیمی در خانههای آموزش تدریس نشد. فقط پدربزرگها و مادربزرگها میتوانستند کتابها را بخوانند و اجازه نداشتند مطالب آنها را با ما در میان بگذارند.
تا جایی که من در این دنیا زندگی کردهام و از انسانها شناخت دارم، حتی جایی که قانون سختگیرانه و جریمه هست کسانی هستند که تبعیت نمیکنند. بعد تنها منطق نویسنده برای اینکه نسل جدید کتابهای قدیمی را نمیتوانند بخوانند این است که نسل قدیمی "اجازه ندارد" آموزش دهد؟؟ :)) البته بعدش قرار است ماهور به بامداد خط را یاد بدهد. با اینحال این جمله خیلی توی ذوق من میزد.
2. روشهای جلوگیری از بارداری
گفتنش واقعاً اینجا خوبیت ندارد. ولی چون نویسنده بارها روی این نکته تاکید کرده میگویم، آیا در دوران قدیم که هیچ قرصی نبوده مردم روشهایی برای جلوگیری از بارداری نداشتهاند؟ این هم یکی از آن منطقهای داستان بود که لنگ میزد.
ترتیب فصل ها
فصل اول (صد و هشتاد) چه نقشی در داستان دارد؟ اگر هم قرار است فضای دهشتناک داستان را تصویرسازی کند به نظر من موفق نمیشود. ممکن است فقط نقشش این باشد که اگر کسی چند صفحهی اول را ورق میزند به خرید کتاب ترغیب شود. بعد دیگر 180 و 102 به کلی فراموش میشوند و معلوم نمیشود که بودهاند! (البته در آخر کتاب معلوم میشود، ولی انصافاً من در صفحه 150 دیگر یادم نبود که 180 عضو گروه دویست نفره بوده! نویسنده این سرنخهای نه چندان مهم را طوری چیده که انگار ما قرار است یک رساله بخوانیم و در آن تفحص کنیم)
فصل اول را بی تعارف نخوانید. فصل دوم را هم حتی اگر نخوانید چیز خاصی از داستان را از دست نمیدهید! من اگر جای نویسنده بودم به ترتیب فصل های 4 و 3 و 5 و 6 را می آوردم و فصل 1 و 2 را هم حذف می کردم(البته که جای نویسنده نیستم.)
کتاب کوتاه، دنیای وسیع
دنیایی که این نویسنده توصیف کرده در تماااام جزئیاتش با دنیای امروزی متفاوت است. بعد کتاب 175 صفحهای که یک رمان کوتاه محسوب می شود و حتی فرصت روایتپردازی کافی ندارد، اینهمه جزئیات بی مورد واقعاً آوردنش لازم بوده؟ چندتایی از این جزئیات الکی را میآورم:
1. نانو!
سر هرچیزی نانو بچسبانیم دیگر داستان علمی-تخیلی میشود؟ یک جاهایی واقعاً میزند توی ذوق. مثلاً در همان صفحۀ اول میخوانیم:
180 با هر سرفه خون غلیظ بالا میآورد. گاه به گاه خودش را خیس میکند. روی زمین سلولش افتاده، پتوی نانوفیبر غرق خون و ادرار را دور خود میپیچد.
بابا طرف دارد میمیرد! خون بالا میآورد! حالا حتماً باید گفته شود جنس پتویش نانوفیبر است یا گلبافت اعلی؟
سایه خم شد و پایش را توی سوراخ کفش نانوچرم بیشکل کرد. یک دقیقه در پایش میماند فرم پایش را میگرفت و احساس راحتی میکرد.
برای من این جمله بیشتر شبیه یک تبلیغ تلویزیونی است تا یک خط از یک رمان! درست است که راوی داستان سوم شخص است، ولی انگار یک سوم شخصی است که خیلی فکر میکند این تکنولوژیها خفناند و توی عمرش همچین چیزی ندیده. آنقدر که حاضر است داستان را خراب کند ولی از جزئیات آنها نگذرد. اوکی، کفشی که پایت را تویش بگذاری و فرم پا را بگیرد ایده خفنی است، ولی جایش اینجا نیست. از بقیه نانوها میگذرم.
2. عوض شدن اسمهای دخترانه و پسرانه
خورشید عاشق سپیده بود، میگفت وقتی بزرگ شود میخواهد با سپیده ازدواج کند.
در این دنیای جدید، اسمها دیگر دخترانه پسرانه نیستند. بعد شما فصل دوم یکجاهایی(مثل همین جمله بالا) فکر میکنید شخصیت همجنسگرا دارید. در فصل چهاااارم میفهمید که اسامی این دنیا زن و مرد ندارند. اینکه نویسنده از آوردن این نکته قصد و منظور خاصی داشته را نمیدانم. ولی یک رمان 175 صفحهای که خودش شش شخصیت اصلی دارد و حتی فرصت شخصیت پردازی درست برای همین شش شخصیت وجود ندارد، دیگر جای این جولان دادنها نیست که مخاطب گیج شود. ایدهها که فرار نمیکنند! چه اصراری بود حالا که اسمها قروقاطی شوند؟
3. جزئیات دیگر
از دور به ون دما نگاهی انداخت. همانجا سر جایش منتظر فرمان بعدی ایستاده بود. زیر آفتاب بهاری، باتریهای خورشیدی روی سقفش را شارژ میکرد.
طرف وسط بیابان ایستاده. میخواهد فرار کند. موقعیت استرسزا، حالا اینکه باتری خورشیدی ون را شارژ میکند انصافاً آن وسط چه اهمیتی دارد؟
صندلیها را بیرون ریخت تا بالاخره در پشتی صندلی راننده، جعبهی مکعبی کوچک چوبیای پیدا کرد که به نظر ابعادش دو در دو سانت بود.
دیگر تکرار نمیکنم. وسط بیابان :))) خسته، تشنه، زخمی. دو در دو سانت؟؟؟ این چه ادبیاتی است؟
و از این دست تا دلتان بخواهد توی داستان هست.
ایده اصلی داستان چیست؟ چه چیزهای قابل توجهی داشت؟
داستان از جایی شروع میشود که منابع سوخت فسیلی جهان تمام میشوند. کشور ما(؟) هم کمکم مهمترین صادرکنندۀ دارو و تکنولوژی در جهان میشود. همین پیشرو بودن مقدمه دشمنی و رقابت را فراهم میآورد. اول کشور ما یک سلاح شیمیایی را روی کشور همسایه امتحان میکند، بعد آنها یک بمب صوتی در مرزها میاندازند. بعد در این دنیای فوق پیشرفته، جنگ زمینی در مرزها آغاز میشود. بعد هم که صلح میشود همه چیز خراب شده. در طول جنگ به جای اینکه به زنان قرص ناباروری بدهند، قرص چندقلوزا میدهند و جمعیت ناگهان منفجر هم شده. قوز بالای قوز! (فکر کنم یک جورهایی میخواهد دهه شصتیها را توصیف کند)
بعد دیگر دوران قطحی و کمبود نیروی کار و این حرف ها است. دوران سختی. دوران خودکشیهای دسته جمعی. این نسل حتی از همخوابگی ترس دارد چون میترسد تولید مثلی رخ دهد در همین اوضاع بلبشو. خلاصه در همین بدبختیهاست که انقلاب میشود و دما سرکار میآید.
بعد دما میخواهد اصلاح نژاد و اصلاح جمعیت انجام دهد. تخمک و اسپرم افراد را ذخیره میکند و همه را عقیم میکند. بعد ترکیب ژنی دلخواه خودش را میسازد و در دستگاهها جنینها تکوین مییابند. همچنین هرکس باید با کسی ازدواج میکرده که دولت برایش تعیین میکرده. و هر سه زوج، در یک خانه زندگی میکنند و یک فرزند مشترک دارند که در واقع فرزند هیچکدامشان نیست و در همان دستگاهها ساخته شده است.
در دنیای جدید دارویی وجود ندارد و همه سالی یکبار در جشن تولدشان معجون خوشطعم سلامتی را مینوشند و دیگر نیازی به دارو ندارند. همچنین افراد مسن (که از شهر قدیم آمدهاند) داروهای ضدپوکی استخوان مینوشند. در این داروها مادهای به نام هیدروکسی آپاتیت وجود دارد و این ویروس جدید هم روی همین ماده مینشیند و فعال میشود. یعنی کسانی که این دارو را خوردهاند بیشتر در معرض خطر هستند.
بعد معلوم میشود که یک گروه از همین نسل دستگاهی این ویروس را ساختهاند که از نسل قبلی بخاطر دستکاری ژنشان و معلوم نبودن پدر مادرشان انتقام بگیرند. و اصلاً عمدا اینطور ساخته شده چون فقط نسل قدیمی از این داروها بیشتر میخورده و قرار بوده ویروس تزریقی باشد و کم کم اثر کند. اما بعد ویروس جهش پیدا می کند و این نسل دستگاهی هم خودشان گرفتارش میشوند و میمیرند.
در نهایت فقط بچه ها میمانند با آن 6 نفری که در شهر قدیم بودهاند. در یک صحنه احساسی آن بازماندهها به شهر برمیگردند و بچه ها دورشان را میگیرند.
اصل داستان این بود. و من انتظار داشتم داستان روی همین مسائل (که کم هم نبودند و هر کدامشان جای پرداختن مفصل داشتند) تمرکز کند. اما متاسفانه چیزهای مهم بین چیزهای غیرمهم گمشده و نویسنده انگار خواسته تمااااام ایدههایش در مورد صدسال بعد را در 175 صفحه بنگجاند و از یک نانوفیبر هم دریغ نکرده!
سخن آخر
ضحی زمانی نویسنده است چون توانسته 175صفحه کتاب منسجم بنویسد. اما هنوز نویسنده خوبی نیست چون داستانش سردرگم است. این روزها آنقدر نویسنده جدید داریم که هر کدام شبیه یک برند شدهاند. یعنی من شخصاً اگر فقط یکبار از کسی کتاب بدی بخوانم، دیگر سراغ سایر کتاب هایش نمی روم. نویسنده که چه عرض کنم، حتی از یک نشر هم یک کتاب بد بخوانم احتمالش خیلی کم است که بار دوم از آن انتشارات چیزی بخرم. این یک واقعیت است و من تنها کسی نیستم که اینطور کتاب میخرد. امیدوارم کتابهای بهتری در آینده از ضحی زمانی بخوانم. ولی این آن کتابی نیست که به کسی پیشنهاد بدهم بخواند.
سخنی با طاقچه
فکر کنم طاقچه قصد داشت کتاب هایش تبلیغ شوند در این چالش، ولی من جوری نوشتم که هیچ کس دیگر رغبت نکند سمت این کتاب برود :)) این کدهای تخفیف همچنان حلالند؟ امیدوارم کتابهای ماههای بعدی بهتر باشند.
ولی بهتر آن بود که خود طاقچه همان اول کلی کتاب جلوی دستمان می گذاشت. یعنی انصافاً اینهمه کتاب خوب با موضوعات جذاب، بعد آن کسی که این موضوعات پیر طریقت را انتخاب کرده، خداوکیلی، بدون تعارف، قبلش فکر کرده که "اگر من این موضوع را پیشنهاد دهم طاقچه چند کتاب با این موضوع دارد؟" راستش منکه فکر نمیکنم. چون قبل از اینکه طاقچه خودش پیشنهاد دهد چه کتابهایی را بخوانید، اعلام کرد که مخاطبان این لیستها را پر کنند که از نظر من نشان از این داشت که خودشان ایده زیادی نداشتند که چه کتابی را معرفی کنند.
البته که کتابهایی در مورد آینده زیاد نوشته شده اند، ولی طاقچه که همه کتابها را ندارد. مثلاً کتاب فارنهایت 451 هست از انتشارات میلکان که من عمراً سراغ ترجمه ای از این انتشارات بروم. کتاب سرگذشت ندیمه هست که قبلاً خوانده بودم و من قصدم از شرکت در چالش این بود که واقعاً به بهانهی طاقچه یک کتاب جدید بخوانم نه اینکه در مورد یک کتابی که قبلاً خواندهام صرفاً نطق کنم. راهنمای کهکشان هم بود که از توصیفش زیاد خوشم نیامد. حالا شاید هم اگر آن را میخواندم بهتر از کاجزدگی بود. خلاصه اینکه، من نظرم این است اگر سال بعد خواست همچین پویشی راه بیفتد، اول در هر زمینه حداقل بیست کتاب خوب در طاقچه وجود داشته باشد، بعد بگویند حالا بروید فلان موضوع را انتخاب کنید. و من الله توفیق :))))
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه:دوست بازیافته
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه | اعترافات یک تبلیغاتچی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه:حرمسرای قذافی