یه دیتاساینتیست که همیشه دانشجوی علوم کامپیوتره و با دوییدن شارژ میشه
چالش کتابخوانی طاقچه: جزء از کل
کتاب: جزء از کل
نویسنده: استیو تولتز / مترجم: پیمان خاکسار
⚠️ خطر لوث شدن داستان: اگه اسپویل اذیتتون میکنه و این کتاب رو نخوندین، شاید بهتر باشه ادامه این متن رو نخونین.
تنها چیزی که از این کتاب به کرات میشنیدم این بود که «جزء از کل» یه داستان پدر و پسری جذابه. تو این حالت ممکنه چیزی که میاد به ذهن اینه که یه پدر و پسر همهش تو ارتباط با همدیگه چالش دارن و شاید این وسط لجبازی هم ببینیم و این اصلا موضوعی نیست که برای من جذابیتی داشته باشه. ولی باید بگم که کتاب فقط داستان یه پدر و یه پسر نیست حتی این که بگیم کتاب شرح زندگی عجیب و غریب سه نفره هم اغماض بزرگیه. شاید بهترین تعریف این باشه که کتاب در کنار تعریف کردن ماجراهای زندگی سه نفر، داره از ایدههای فلسفی، روانشناسی و اجتماعی میگه و این کار رو با ظرافت تمام انجام میده.
خلاصه داستان
راوی ابتدایی کتاب پسری به نام «جسپر»ه که تو زندان شروع میکنه پیشینهای از خانواده پدرش میگه و با شرح کودکیش و رفتارهای عجیبی که پدرش «مارتین» باهاش داشته، از روزهایی میگه که متوجه شده برادرزاده یکی از محبوبترین افراد تو استرالیاست، «تری دین»؛ و ادامه روایت رو میسپره به دست مارتین که از زندگی خودش بگه.
مارتین که از کودکی درگیر نشخوار فکریه (overthinking) از رابطهش با برادر بازیگوشش تری میگه. تری که تو هر ورزشی میتونست موفق باشه، طی حادثهای که مارتین جرقهش رو زد، مجبور شد برای همیشه ورزش رو بذاره کنار و این مسئله باعث وارد شدنش به دنیای مجرمها شد؛ هرچند به خاطر تنبیه ورزشکارایی که در مسابقات تقلب میکردن، مجرمی محبوب بود. بعدها که تری دستگیر شد و زندانی بود، به خاطر گسترش حادثه آتشسوزی رصدخانهای که مارتین به صورت ناشناس تو صندوقی از نظرات به شهردار پیشنهاد داده بود، از دنیا رفت. چیزی که تو روایت مارتین از سرگذشتش به چشم میاد اینه که کوچیکترین اتفاقها براشون تبدیل به فاجعه شدن، کوچیکترین کاری که تری یا مارتین کردن، تو زندگی اون یکی اثر گذاشته و تری حتی بعد از مرگش هم روی تمام لحظههای زندگی مارتین سایه انداخته بود.
تو بخشهای بعدی، جسپر که دفترچه خاطرات پدرش رو پیدا کرده، درمورد آشنایی پدر و مادرش تو اروپا، به دنیا اومدنش و مرگ مادرش میخونه. در نهایت هر دو برای زندگی برمیگردن و زندگی عجیبشون رو تو استرالیا ادامه میدن. سالها بعد، مارتین که ناخواسته درگیر کلاهبرداری از مردم استرالیا میشه، تصمیم میگیره با جسپر و دو دوست از استرالیا فرار کنه. کسی که تو کلاهبرداری دست داشته و مقدمات فرارشون رو فراهم میکنه کسی نیست جز تری که از حادثه آتشسوزی جون سالم به در برده و در تایوان زندگی میکنه.
در آخر جسپر که تمام عمرش درگیر شباهتها و تفاوتهاش با پدرش بوده، متوجه شباهتهایی که با خانواده مادری داشته میشه و حالا که تنها شده بود، تصمیم میگیره دنبال اونها بگرده.
* اینقدر خلاصه شد که در حق کتاب اجحاف کردم ولی باور کنین اون اتفاقایی که من شنیدم، اینجا نمیگنجن. :)
من و جزء از کل
یه اعتقادی وجود داره با این مضمون که وقتی وسط نگارش پایاننامهای، چی بهتر از خوندن چندتا کتاب حجیم؟ این عقیده :دی باعث شد من با این که از اول قصدش رو نداشتم، برای چالش مرداد ماه طاقچه «رمانی طولانی که با تمامشدنش دلت برای شخصیتهایش تنگ میشود»، دو تا رمان بخونم. اولی جزء از کل بود و دومی «مرشد و مارگریتا». میتونم بگم که حداقل بین این دوتا رمان، دلم برای مارتین و جسپر بیشتر از شخصیتهای کتاب بولگاکف تنگ میشه. البته فکر میکنم تولتز با نوشتن این کتاب تَن نویسندههای روسی رو تو گور لرزونده. احتمالا اگه یکیشون این کتاب رو میخوند میگفت حیف این حجم از کاغذ که فقط حول سهتا شخصیت چرخیده و شخصیتهای فرعیش اینقدر کمن.
من کتاب صوتی جزء از کل رو شنیدم. جذابیت کتاب صوتی که من شنیدم اینجا بود که دو گوینده داشت و با توجه به این که فصلهای مختلف کتاب از زبان جسپر یا مارتین بود، گوینده عوض میشد. به نظرم این داستان اینقدر کشش داره و جالبه که ارزش داره یکبار دیگه هم بخونمش. (تو پرانتز قول میدم بعد از دفاع) کتاب سرشار از اشارههای زیرکانه به آثار بزرگ ادبی و فلسفیه که شاید اگه یه کتابخون واقعی بودم اشارههای بیشتری رو میفهمیدم و ذوق میکردم.
⚠️ پاراگرافی همراه با خطر لوث شدن فیلم پنجره عقبی Rear Window هیچکاک:
فکر میکنم هرکسی فیلم پنجره عقبی رو دیده باشه، با صحنهی تکراری خروج مرد همراه با چمدان در نیمهشب متوجه قتل شده باشه. تو نقدی از این فیلم میخوندم منتقد وقتی در کودکی فیلم رو میدیده هم متوجه این مسئله شده و این رو نشوندهنده هنر کارگردان دونسته؛ چون ذهن بیننده رو تونسته ببره به سمت چیزی که میخواد. اگه من این فیلم رو پیشتر از شنیدن کتاب جزء از کل ندیده بودم، وقتی که حدس زدم تری دین تو اون حادثه نمرده و با جلوتر رفتن داستان مطمئن میشدم که جسپر و مارتین دارن میرن پیش تری، ممکن بود ارزش کتاب و نوع روایتش برام پیشپا افتاده به نظر برسه ولی احتمالا این هم هنر استیو تولتز رو نشون میده که با اتفاقای شگفتانگیزی که میسازه، به ذهنیتمون جهت میده.
بریدههایی از کتاب:
* با خوندن این کتاب، دیگه میدونین نصف نقل قولهای آدما از کجاست. :)))
به اندازهٔ کافی صندلی یا خوشبختی وجود ندارد که به همه برسد، همینطور غذا، همینطور شادی، همینطور تخت و شغل و خنده و دوست و لبخند و پول و هوای تمیز برای نفس کشیدن... و موسیقی همچنان ادامه دارد. من یکی از اولین بازندهها بودم و داشتم فکر میکردم آدم باید در زندگی صندلی خودش را همراه داشته باشد تا محتاج منابع عمومی روبهکاهش نباشد
خجالتآور است تماشای کسی که آخر عمری خود را موشکافی میکند و به این نتیجه میرسد تنها چیزی که با خود به گور میبرد شرمِ زندگی نکردن است.
شاید تو زندگی را بهتنهایی تجربه میکنی، میتوانی هر چهقدر دوست داری به یک آدم دیگر نزدیک شوی، ولی همیشه بخشی از خودت و وجودت هست که غیرقابل ارتباط است، تنها میمیری، تجربه مختص خودت است، شاید چندتا تماشاگر داشته باشی که دوستت داشته باشند، ولی انزوایت از تولد تا مرگ رسوخناپذیر است. اگر مرگ همان تنهایی باشد منتها برای ابد چه؟ تنهایییی بیرحم، ابدی و بیامکان ارتباط. ما نمیدانیم مرگ چیست. شاید همین باشد.
رهایی در این است که شبیه دیوانهها باشی.
منظورمان از سلامتی دورهای است که زوال پیوستهٔ جسممان برایمان قابل ادراک نیست.
روی مبل نشستم و چشمانم را بستم و خودم را تصور کردم. هیچچیز را بهوضوح نمیدیدم. عالی! باید همینطور باشد! من تصویری مات هستم که مدام در تلاش برای رسیدن به وضوح است و وقتی فقط یک لحظه خودم را بهوضوح میبینم، پیکری هستم در پسزمینهٔ خودم، پرزدار مثل کرک هلو.
معناهایی رو که به وجود میآرن تزریق میکنن به پروژههای نامیرا شدنشون ــ مثلاً بچههاشون یا آثار هنریشون یا کسبوکارشون یا کشورشون ــ چیزهایی که باور دارن از خودشون بیشتر عمر میکنن. و مشکل اینجاست: مردم حس میکنن برای زندگی به این باورها احتیاج دارن ولی به طور ناخودآگاه بابت همین باورها متمایل به نابود کردن خودشون هستن. برای همینه که آدمی خودش رو برای هدفی دینی قربانی میکنه، اون برای خدا نیست که میمیره، به خاطر ترس کهن ناخودآگاهه. بنابراین همین ترسه که باعث میشه به خاطر همون چیزی که ازش وحشت داره بمیره. میبینی؟ طنز پروژههای ابدی اینه: با اینکه ناخودآگاه به این قصد طراحیشون کرده که آدم رو گول بزنن تا فکر کنه خاصه و هرگز نمیمیره، ولی حرصوجوش خوردن بابت همین پروژههاست که باعث مرگ انسان میشه
میتونین «جزء از کل» رو از طاقچه بخونید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
برادران کارامازوف
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمانی طولانی که با تمامشدنش دلت برای شخصیتهایش تنگ میشود
مطلبی دیگر از این انتشارات
"نحسی ستارگان بخت ما"