چالش کتاب‌خوانی طاقچه: پانزده سگ

کتاب: پانزده سگ

نویسنده: آندره آلکسیس/ مترجم: سید میثم فدائی


از نوشته‌ی پشت کتاب می‌شه فهمید قراره داستان شرط بندی آپلو و هرمس روی هوش و استعداد انسانی رو بشنویم. آپلو معتقده هوش انسانی مایه‌ی بدبختیه و هرمس مثل اون فکر نمی‌کنه. در ادامه تصمیم می‌گیرن به پانزده سگ، استعداد و درک انسان بدن و نتیجه‌اش رو ببینن.

قبل از این که کتاب رو بخونم، به این فکر می‌کردم که منظورشون از بدبختی انسان‌ها چیه. چی باعث می‌شه که این دو خدای یونانی به این فکر کنن که زندگی یه سگ یا یه حیوونی که ما فکر می‌کنیم استعداد و درکش مثل ما نیست و تمام کارهاش بر اساس غریزه‌س، به زندگی ما مزیتی داشته باشه. یه سوالی که همیشه از خودمون می‌پرسیم اینه که درد کشیدن ناشی از آگاهی رو دوست داریم یا آرامشی که به خاطر ناآگاهیه؟ مگه آرامشی که به خاطر ندونستنه، یه آرامش سطحی نیست؟ من با اون دسته از نظرات موافقم که می‌خوان آگاه باشن و بدونن، هرچند دردناک باشه و زجر بکشن. به خاطر همین می‌تونم بگم قبل از خوندن کتاب، دوست داشتم هرمس برنده‌ی این شرط‌‌‌بندی باشه.


کتاب که شروع می‌شه، تو صفحه‌ی اول داستان، اسم پانزده‌ سگ رو می‌بینیم همراه با دوازده‌ نژاد و این مسئله برای کسی که اصلا با نژاد سگ‌ها آشنایی نداره یکم عجیبه. خودم مجبور بودم تا یه جایی از داستان هی به گوشیم سر بزنم و عکساشونو ببینم تا بتونم بهتر تصور کنم. نویسنده سگ‌ها رو توصیف نکرده و به گفتن اسم نژادشون رضایت داده. هرچند تو طول داستان، این که چه نژادی هستن، تاثیری تو روند داستان نداشت.

سگ‌هایی که برای این تغییر انتخاب می‌شن، تو یه کلینیک بودن. بعد از این که متوجه تغییرات شدن، براشون وضعیت مبهم بود و حتی چندتاشون اصلا نمی‌تونستن این وضعیت رو تحمل کنن. اولین مسئله‌ای که پیش اومد، قفل‌های قفس‌ها بود که به راحتی بازشون کردن و تونستن از کلینیک خارج بشن. چندتا از این سگ‌ها با این تغییر، کم‌کم شروع کردن به تغییر کردن و این مسئله‌ روی حرف زدنشون هم تاثیر گذاشت. این گروه با توجه به نیازهای تازه‌ای که پیش می‌اومد، واژه‌های جدیدی می‌ساختن و حتی یکیشون شروع کرد به شعر گفتن. همین‌طور مفهوم زمان براشون مهم‌تر شد و شبانه‌روز رو به نوزده بخش تقسیم کردن. در مقابل، بعضی‌ها مقاومت و حتی اونارو تهدید می‌کردن تا به کارشون ادامه ندن. این گروه ترجیح می‌دادن به سگ بودنشون ادامه بدن و اصالتشون رو حفظ کنن.

با از هم پاشیدن گروه سگ‌ها، داستان‌ سگ‌ها از هم جدا می‌شد و گاهی به هم می‌رسید. سگ‌ها سرنوشت‌های متفاوتی داشتند و با ماجراهایی که برای هر کدومشون اتفاق می‌افته، می‌شه بعضی مفاهیم انسانی که تو داستان از طرف یه سگ بهش نگاه می‌شه رو بررسی کرد.

حتی با تموم شدن کتاب نتونستم بفهمم وقتی نویسنده به خشونتی که بین سگ‌ها وجود داره مثل مسئله‌ای نگاه کرده که به خاطر درک انسانیشونه یا یه مسئله‌ی غریزی بین سگ‌ها. با این که می‌بینیم وقتی سگ‌ها توی پارک قدم می‌زنن، همدیگه رو تهدید می‌کنن و این مسئله برای همه‌ی سگ‌ها، (هم اونایی که درک انسانی دارن و هم اونایی که ندارن) اتفاق می‌افته، دلایلی که نویسنده برای بیان خشونتی که بینشونه میاره، با دلایل معمول بین سگ‌ها متفاوته. تنها نتیجه‌ای که تونستم بگیرم این بود که خشونت رو همه‌ی حیوونا دارن فقط دلایلمون فرق داره و این باعث می‌شه فکر کنیم توجیه بهتری برای ابرازش داریم.

یکی از مسائلی که اصلا بهش پرداخته نشد، مسئله‌ی گرایش جنسی سگ‌ها بود چون سگ‌ها قبل از این که درک انسانی داشته باشن، توی کلینیک عقیم شده بودن. شاید به خاطر این که این مسئله بین انسان و بقیه‌ی حیوونا مشترکه، نویسنده تصمیم گرفته در موردش صحبت نشه ولی فکر می‌کنم اگه در این مورد هم حداقل یکی از سگ‌ها ماجرایی داشت جالب می‌شد. ترکیب گرایش جنسی، احساسات و درک انسانی روی سگ می‌تونست خیلی پیچیده و قابل تامل باشه. البته تو ماجراهایی که می‌شنیدیم عاطفه و احساس بین سگ‌ها و انسان‌ها دیده می‌شد ولی یا مربوط به ارتباطی دوستانه بود یا به شکل طبیعی که سگ نسبت به اربابش احساس داره.

آپلو و هرمس معیار برنده شدنشون رو خوشحالی تو لحظه‌ی مرگ گذاشته بودن، جوری که اگه حتی یکی از سگ‌ها خوشحال از دنیا رفت، هرمس برنده‌ست. بخشی از مکالمه‌ی این دو خدا:

«… اگر از یک انسان می‌خواستی بین یک زندگی فوق‌العاده با یک مرگ وحشتناک یا یک زندگی غم‌بار با یک مرگ فوق‌العاده یکی را انتخاب کند، فکر می‌کنی کدام را انتخاب می‌کرد؟ لحظه‌ی مرگ اهمیتی ندارد.»

«… جوان‌ها یک زندگی هیجان‌انگیز را انتخاب می‌کردند، و پیرها یک مرگ خوشایند را.»

با جوابی که هرمس می‌ده، نمی‌تونم بگم چون هنوز «جوان» حساب می‌شم منم فکر می‌کنم زندگی مهم‌تر از لحظه‌ی مرگه یا این که واقعا کیفیت زندگی برای منِ الان و منِ آینده مهم‌تره. به هر حال، الان نمی‌تونم قبول کنم ارزش یک عمر زندگی کمتر از لحظه‌ی مرگ یا روزهای آخر عمر باشه و به خاطر همین این بخش از شرط‌بندیشون که فقط لحظه‌ی آخر رو درنظر می‌گیرن رو نپسندیدم. در نظر گرفتن لحظه‌‌ی آخر مثل این می‌مونه که فقط روی تصمیم خداهایی که مرگ رو مشخص می‌کنن شرط بستن نه تاثیری که درک و استعداد انسان داره.

بخش‌هایی از داستان که درباره‌ی سگی به اسم مجنون بود رو دوست داشتم چون تونست با یک انسان رابطه‌ای فراتر از رابطه‌ی معمول انسان و سگ برقرار کنه و احساس بینشون برام جذاب بود.

در کل، کتابی نبود که انتظار داشتم ولی فکر می‌کنم یک‌بار خوندنش خالی از لطف نباشه.


ترجمه‌ی دیگه‌ای از این کتاب رو می‌تونید از طاقچه و از لینک زیر دریافت و مطالعه کنید:

https://taaghche.com/book/56071/%D9%BE%D8%A7%D9%86%D8%B2%D8%AF%D9%87-%D8%B3%DA%AF