فکر می کنم که تعلیم و تربیت ما بیشتر از هر چیز دیگه ای به بررسی مبانی نیاز داره و دوست دارم در این مسیر سهمی داشته باشم.
بعد از شصت و پنج سال معلمی!

گفت و گو کردن با کسانی که سن و سالی دارند همیشه ساده نیست. باید مراعات سلامتشان را کرد و طبعاً حوصلهی حرف زدن خیلی ندارند. اگر هم حرف بزنند، زود از بحث خارج میشوند و رشتهی کلام را گم میکنند. حق هم دارند. این مسئولیت شنونده است که از این بُستان تجربه، خوشهای بچیند و بهرهای ببرد. اما من با معلمی مصاحبه کردم که بعد از یک ساعت و نیم گفت و گو کردن تازه سر ذوق آمده بود. طبیب همیشه حاضر در منزلش آمد و گفت : «عزیزم! انقدر به خودت فشار نیار. این مغز باید استراحت کنه» من هم ترسیدم گفتم مشکلی برای استاد پیش نیاید. اما او میخندید. گفت : «من از صحبت کردن از مدرسه خسته نمیشم. چای نمیخورین؟»
استاد عباس صاحب الزمانی، معلمی است پیشکسوت که به تازگی 66اُمین سال تدریسش را از سر میگذارند. نمیدانم در این مدت چند نفر شاگرد او بودند و چند معلم تازه کار و خبره پشت سر هم دیده؛ هر چه هست آنقدری هست که اگر شخصاً هم همهی آنها را در یک کلیت جمع کند، اعتبار داشته باشد. او نماد عشق به معلمی بود. در کنارش افتخار میکردم که معلم هستم. گویی با ذوقی دیگر من را نگاه میکرد و من از خودم میپرسیدم : «از این دریای تجربه چگونه میتوان استفاده کرد؟»
راستش را بخواهید من گفت و گو کردن با پیرمردها و پیرزنهایی که معلمی کردهاند و خاطره میگویند را دوست دارم. از دل حرفهایشان میشود ساعتها تفکر بیرون کشید. شاید اگر خوب هم نگاه کنی، از پشت چشمهایشان، برق چشمهای دانش آموزانشان را ببینید. خوش به حال آن معلمهایی که پیر میشوند! آنها میتوانند پیر شدن دانش آموزانشان را ببینند. باید تجربهی عمیق و جالبی باشد.
عباس صاحب الزمانی در مدرسهی کمال، در منطقهی نارمک تهران، کارش را شروع کرده و هنوز هم به همانجا میرود. پلهها را خودش بالا میرود و سر صف هم صحبت میکند. اگر نخواهی بحث را به جایی که میخواهی ببری، مدام از دکتر سحابی تعریف خواهد کرد. گویی هنوز هم خود را مدیون او میداند. میگفت : «من به دکتر سحابی قول دادم، معلم شوم.» (اگر او را نمیشناسید میتوانید «یدالله سحابی» را جستجو کنید.)
دارم کم کم به یک نظریه میرسم. اسمش را میگذارم نظریهی «دام معلمی». تقریرش اینگونه میشود:
معلمها استخدام نمیشوند بلکه به دام میافتند و اگر زود از این دام خارج نشوند، آنگاه خودشان دیگران را به دام معلمی خواهند انداخت.
خیلی نادرند معلمانی که کسی آنها را به دام نینداخته باشد. دام که میگویم نباشد کسی که تعبیر به فریب کند. اتفاقاً معلمان فریب نمیخورند. ولی معمولاً ناگهان به خود میآیند و میبینند معلم شدهاند و هر چه میکنند دیگر نمیتوانند دست از این کار بردارند. انگار معلمی اولش ترسناک است و دشوار ولی بعد شیرینی و چسبندگیای دارد که دیگر نمیتوان رهایش کرد. هرچه معلم بیشتر شیرینی تربیت را بچشد، بیشتر فرو میرود و بالقوه دیگران را هم به این دایره فرا میخواند.
اگر بخواهم بگویم از یک ساعت و نیم گفت و گویم با استاد چه آموختم میگویم دو چیز. اول اینکه او واقعاً بچهها را دوست داشته و دارد. او عاشق معلمی است. گیر کرده دلش در این کار. پول هم اگر در آورده، برای این بوده که مطمئن باشد میتواند بیشتر معلمی کند. دوم اینکه بچهها دست ما امانت هستند. آنها باید کشور را بسازند. معلمها در کشور از هر صنفی مسئولیتشان سنگینتر است.
عجیب بود برایش که چطور بعضی معلمها از دست بچهها خسته و کلافه میشوند. مگر میشود؟! گفتم :«خب تکراری میشود. هر روز و هر سال همان کار را میکنیم.» میگفت : «معلم اگر عاشق باشد، خسته نمیشود.» برای معلمهای عاشق هر دانش آموز یک دنیای دیگر است. در و دیوار مدرسه شاید تکراری باشد ولی نور بچهها میزند به دیوار و رنگش را عوض میکند. مثل آن جمله که میگفت : «عالمی است بنشسته در گوشهای» معلمی انگار از دیدِ او، این شکلی است. بچهها را هر کدام عالَمی میبیند.
خستهتان نکنم. شنیدنی است حرفهایش. حوصله داشتید و دلتان میخواست ذوق کنید از معلم بودنتان بشنوید و ببینید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کارکنان ناپیدا؛ هجومی بر هویت حرفه ای معلمان
مطلبی دیگر از این انتشارات
در مذمت بی سوال زیستن
مطلبی دیگر از این انتشارات
توهم «کاربردی» بودن در تربیت معلم!!