Saeedeh·۱ سال پیشسه روز از روزمرگیهای منیه روزِ خدا:تو کافه با پدرام نشسته بودم یه بچه اومد بهمون جوراب بفروشه. نگاش کردم دلم سوخت تو دلم گفتم تو الان باید به فکر درس و مشقت باشی…