یه روزِ خدا:
تو کافه با پدرام نشسته بودم یه بچه اومد بهمون جوراب بفروشه. نگاش کردم دلم سوخت تو دلم گفتم تو الان باید به فکر درس و مشقت باشی نه نون شبت
گفت جوراب میخوای خاله گفتم آره
جورابارو نشونم داد دومی رو گفتم خوبه، چقدر میشه گفت ۷۵تومان
ابروهامو بالا دادم نگاش کردم
گفت تخفیفم میدم گفتم باشه چقدر بدم گفت ۷۰
۷۰ دادم
جوراب بی کیفیت ۴۰ تومانی رو ۷۰ تومان خریدم
حالا نمیدونم دلم واسه خودم بسوزه یا واسه درس و مشق و بازیهای نکردهی اون...
پدرام واسه شیک توت فرنگی عجله داشت به شهریار گفتم کی آماده میشه گفت پسرتون عجله داره گفتم آره. خندید گفت پسرتونو میبینم یاد بچگیای خودم میافتم، منم عجول بودم.
اولش نمیدونستم اسمش چیه خودش گفت اسمم شهریاره منم لبخند زدم بهش و داشتم فکر میکردم پدرامم مثل شهریار ۱۷_۱۸ سالش بشه خوبه که بره یه جا کار کنه. البته خودش گفت من ۲۰سالمه ولی بهش نمیخورد معلوم بود فقط دلش میخواد ۲۰سالش باشه. میخواستم بهش بگم باور کن تو ۲۰سالگی خبری نیست که انقدر علاقه داری بهش برسی تازه تو ۳۰ سالگی هم خبری نیست. ولی بازم فقط لبخند زدم بهش.
شیکو آورد گذاشت جلو پدرام با یه قیافه دنیا دیدهای گفت عجول نباش پسر.
دلم میخواست منم با سیس خودش دوتا بزنم رو شونهاش بهش بگم عجول نباش پسر ولی به خودم گفتم بذار تو حال خودش باشه چیکارش داری.
یه روز دیگه از روزای خدا:
مدرسه گردی میکنم تا یه جای خوب واسه پدرام پیدا کنم. امسال میره پیش دبستاني۲ یعنی بعدش میره کلاس اول واسه همین خیلی برامون مهمه که جای خوبی باشه تا شروع خوبی داشته باشه. جای سومی که رفتم اسمش "امید جنوب" بود. نمی دونم چه چیز خنده داری تو حرفام بود که خانم مسئول و یه نفر دیگه از مربیا که تو دفترش بود با پوزخند نگاهی معنیدار به همدیگر کردن. البته حدس میزنم بخاطر اینکه داشتم میگفتم پدرام چه چیزایی رو بلده اون حرکت زننده رو زدن. آخه تو مدرسه قبلی ازم پرسید چه چیزایی بلده واسه همین برای اینا هم توضیح دادم.
من دیدم دارن بهم میخندنو مسخرهم کردن اما با اینکه بهم برخورد ولی چیزی نگفتم و سکوت کردم. وقتی واسه حسین تعریف کردم گفت باید همون لحظه بهشون میگفتی مگه دارم جوک میگم که میخندین گفتم اصلا به ذهنم نرسید اینو بگم. گفت باید یاد بگیری از حقت دفاع کنی باید اعتراض میکردی تا ازت معذرت بخوان.
آره من همیشه در برابر کسانی که ناراحتم میکنن سکوت میکنم. البته کلا من زیادی سکوت میکنم در برابر همه چی.
سه شنبه نوبت ارزیابی واسهش زدن. شمارهم رو هم نوشته تا بهم زنگ بزنه یادآوری کنه. قراره اون موقع از خجالتش دربیام. ولی مگه چی عوض میشه؟ آدمی که بیادبه هرکاریش کنی بیادبه ضمن اینکه اصلا مگه من مسئول ادب کردن دیگرانم. درون خودم نیازی به معذرت خواهی کسی نمیبینم اما حسین میگه نباید اجازه بدی کسی ناراحتت کنه.
یه روز دیگه:
روی مبل دراز کشیدم. سگ سیاه چند متر اونورتر داره به من دندون نشون میده. گاهی هم آروم میشینه و با اون چشمای سردش فقط از دور بهم نگاه میکنه. پدرام و دوستش درحال بازی کردنن. طبق معمول پدرام داره چاخان میکنه و یاسینم از یک سال و نیم بزرگتر بودنش داره سواستفاده میکنه و بازی رو اونجوری که خودش دوست داره پیش میبره. حسین آتاری بچگیاشونو تو اسباب کشی خونه مامانش اینا پیدا کرده، آورد ببینه هنوز روشن میشه یا نه که پدرام خوشش اومد برد برای خودش. دارن با یاسین تانک بازی میکنن، دونفره. این خیلی براشون مهمه که دونفره بازی کنن. هروقت یکیشون گیماور میشه اون یکی هم خودکشی میکنه حتی اگه فقط یکم دیگه تا بردن داشته باشن بازم ترجیح میدن تنهایی نبرن و خودکشی کنن تو بازی.
داشتم فکر میکردم چی میشد اگه تو واقعیت هم انقدر پشت دوستامون بمونیم. واقعا دو نفره بردن بهتر از تنهایی بردنه.
باید قهوه بخورم سرحال بشم به کار و زندگیم برسم اما حتی حال ندارم پاشم قهوه درست کنم. دلم میخواد دستامو بکشم سمت سگ سیاهمو بگم بیا بغلم و یه دل سیر تو بغل سیاه و سردش نق بزنم. اما خوب میدونم سیاهیش منو هم میگیره. درونمو تاریک و سیاه میکنه. تاریکیِ من چه فایدهای داره؟ وقتی تاریکیم مشکلی رو حل نمیکنه پس همون بهتره درونمو روشن نگه دارم. شده با یه شمع...
حواسم به نوشتن اینا بود. الان سرمو بلند کردم دیدم آناهیتا دخترم داره با لبخند نگاهم میکنه. چلچراغ زندگیِ من...