گول وعده ها را نخورید




اولین بار در پنج سالگی متوجه دعوای بین مامان و بابا شدم، یادم می آید آنقدر گریه کردم که دلم درد گرفت و فردایش به مامان گفتم که دیشب که شما گریه می کردی، من هم از گریه ی زیاد دلم درد گرفت. مامان دستی به سرم کشید و بعد چند فحش نثار بابا کرد!
از آن زمان سی سال می گذرد و من در تمام طول این مدت از استرس رنج کشیده ام و حداقل ده سال از این سی سال، هم افسردگی داشتم و هم استرس. به لطف دومین دکتری که به آن مراجعه کردم، چند ماهی می شود که حداقل دچار استرس کمتری می شوم و افسردگی هم تا حدودی کنترل شده است.
من یک مهندس عمران هستم، زمانی که این رشته را انتخاب می کردم، از سختی ها و میزان تنش های آن بی اطلاع بودم، می شود گفت که هیچ مشاور خوبی نبود که به من بگوید این رشته برای کسی مناسب است که بتواند میزان بسیار زیادی استرس را تحمل کند.
به راحتی نمی شود سی سال استرس مداوم و ده سال افسردگی را برای کسی شرح داد. فقط کسانی آن را درک می کنند که خود گرفتار همچین مشکلی باشند. حال اگر شما چنین شرایطی داشته باشید و فقط چند ماه است که کمی حالتان بهتر شده است، آیا حاضرید مسئولیتی سنگین و پر از تنش و استرس را قبول کنید، آن هم کاری که با جان و سرمایه ی میلیاردی مردم سر و کار دارد؟ شما را نمی دانم اما من دیگر نه توانش را دارم و نه ظرفیت اینکه بیشتر از این، استرس و اضطراب را تحمل کنم. چه می شود کرد، عمری است که تباه شده و من هر چه کردم نتواستم از این رشته نانی به کف آورم.
باید یک بار برای همیشه تصمیم بگیرم که مسیرم را از مهندسی به سمت دیگری تغییر بدهم. شاید کمی سخت باشد که بعد از این همه سال تلاش و کوشش و صرف هزینه، بخواهم دوباره از صفر شروع کنم اما چاره ای جز این ندارم. از طرفی وقتی آگهی های استخدام را نگاه میکنم، می بینم وضعیت کارگری هم تعریفی ندارد، می شود گفت بیشتر وضعیت بردگی است تا کارگری.
کارفرما توقع دارد شما روزی ده ساعت مفید کار کنید و در ماه فقط دو روز به مرخصی بروید در صورتی که حقوقتان به زور به هفت میلیون تومان می رسد. از طرفی از سال آینده من دیگر نیرویی پیر محسوب می شوم، چون اکثر جاهایی که نیروی کار می خواهند، بازه ی سنی ۲۰ تا ۳۵ سال را در آگهی استخدام قید می کنند.
با این اوصاف شانس من برای پیدا کردن یک شغل مناسب بسیار کم می شود و اگر هم کارفرمایی حاضر باشد من را به خدمت بگیرد با شرایطی بسیار پایین تر از حد استاندارد و با کمترین مزایا، به من حقوق می پردازد.
شاید بگویید وقت آن است که هنر و حرفه ای یاد بگیرم اما گفتنش به زبان آسان است اما همین کار هم نیاز به صرف هزینه و زمان مناسب دارد و تا من بخواهم کاری انجام بدهم، چند سال دیگر خواهد گذشت و با این اقتصاد بیمار، عملا پیشرفت قابل توجهی نخواهم داشت. این وسط اگر حتی تمایلی به ازدواج هم داشته باشم دیگر با این اوضاع باید از آن صرف نظر کنم. حکومت دیگر روی جوان های پیر شده سرمایه گذاری نمیکند، آنها تمایل دارند جوان ها قبل از ۲۴ سالگی ازدواج کنند و عملا متولدین دهه ۶۰ و قسمتی از دهه ۷۰ دارند به فراموشی سپرده می شوند. همان نسلی که ذخیره ی جنگ و سربازان آینده محسوب می شدند، ولی حالا جنگ تمام شده است و ما کهنه سربازان دیگر کاربردی برای حکومت نداریم و جز اینکه باری باشیم بر دوش خانواده ای که خودش هم به هوای بدست آوردن وعده های مسئولین آن زمان جنگ، بچه آورده اند و ما حالا هم می بینیم مسئولین حکومت همان سناریوی زمان جنگ را دوباره به اجرا گذاشته اند، وعده ی زمین برای خانواده هایی که حداقل چهار فرزندانشان زیر ۲۰ سال باشد.
بابا می خواهد تجدید فراش کند و اکنون من در خانه یک عضو اضافه محسوب می شوم و دیر یا زود می بایست فکری به حال خود کنم اما دقیقا نمی دانم چه باید کرد، تنها سرمایه ای که دارم، ۳۰ سال زندگی پریشان و نابسامان است و مدرک دانشگاهی بلا استفاده که همین الان دانشگاه آزاد آن را بدون کنکور به همه می دهد.

هر چند در سال های گذشته زیاد تلاش کرده ام تا مستقل بشوم اما نشد که نشد.شاید مجبور بشوم در نهایت خود را مانند برده ای در اختیار کارفرمایی قرار بدهم تا در ازای جایی برای خواب و نانی برای خوردن و خرده پولی برای زنده ماندن، این امکان را به من بدهد تا در بهترین حالت ممکن، به این زندگی انگلی ادامه بدهم، از آن طرف هم بابا از دستم راحت می شود و می رود زن میگیرد، اصلا به او چه مربوط است که پسرش چگونه می خواهد زندگی خود را اداره کند، همین که به دنیا آمده ام و من را بزرگ کرده است کافیست، حالا وقت عشق و حال خودش است، از زن اول که خیری ندید، چون دائما با هم در حال جنگ بودند پس شاید حداقل دومی بیشتر او را دوست داشته باشد!
وقتی زندگی ام را از بالا نگاه می کنم، می بینم من نه از خانواده شانس آورده ام و نه از حکومتی که دستور داد من به دنیا بیایم. وجه اشتراک حکومت و پدرم در این است که نسل ما همه ی سختی های پس از جنگ را تحمل کرد و با همه ی کمبود های والدین ساخت، حالا پدرم خانه، ماشین و حقوق بازنشستگی اش را دارد، حکومت هم نفت، معدن و ذخایر ارزی اش.
با این اوصاف، پدرم برای ازدواج و فرزندآوری مجدد در سن ۶۹ سالگی شرایط بسیار مناسبی دارد تا من که آه ندارم با ناله سودا کنم. پس چه بهتر که حکومت روی آدم هایی چون پدر من سرمایه گذاری کند. مثلا اگر پدرم به مانند گذشته که زن سالی یه شکم می زایید پیش برود، بعد از چهار سال، چهارتا بچه ی زیر بیست سال دارد و می تواند از دولت زمین و وام فرزندآوری دریافت کند و حتی اگر کمر همت را خوب ببندد و تعداد فرزندانش را بیشتر کند شاید دولت بسته های تشویقی مثل خانه و ماشین هم به او بدهد!
آری انگار نسل ما فقط جهت پر کردن فاصله بین جنگ تا آبادانی بود و گاهی هم برای خالی نبودن استادیوم و راهپیمایی به کار می رفت و الان دارد کم کم از رده خارج می شود چون حتی به عنوان یک کارگر هم ما را قبول نمی کنند. خب پس چه بهتر همه ی این نسل بی مصرف را سوار کشتی کنند و بریزند داخل دریا، حداقل خوراک مناسبی برای ماهی ها خواهیم بود و از آن طرف فضا برای ورود نسل جدید بازتر می شود.
دارم تصور میکنم بابا اگر شش تا برادر و خواهر دیگر برایمان بیاورد، زندگی اش چه شیرین می شود اما حیف که در آن زمان معلوم نیست من در کدام نا کجا آباد هستم و از دیدن دوباره جوان شدن بابا محرومم!


کاش حداقل نسل جدید این تجربه را از ما کسب کند و گول وعده های توخالی را نخورد، باور کنید زندگی فقط زاییدن دوجین بچه برای به دست آوردن زمین و فیش ماشین و وام فرزندآوری نیست، اگر حداقل می شد به آینده امید داشت، فرزندآوری، آن هم در تعداد کم می توانست ایده آل باشد اما وقتی که در عرض چند سال ارزش سرمایه ی شما با خاک کوچه یکسان می شود چطور انتظار دارید سیل بچه هایی که به دنیا می آیند، آینده ی مناسبی داشته باشند؟ آن هم در کشوری که بعد از سپری شدن 45 سال از انقلاب، هنوز نتوانسته ریشه ی فساد های کلان را خشک کند بعد شما به چه امید می خواهید جمعیت را افزایش دهید؟

پس ای نسل جوان، به جای گوش کردن به وعده ها، به جای حرکت در طول زندگی، عرض آن را گسترش دهید، باور کنید همه چیز در ازدواج و زاییدن خلاصه نمی شود، اگر معنای واقعی زندگی را کشف کنید، دیگر هیچ وقت گول این وعده ها را نخواهید خورد و دیگر شاهد نسلی نیستیم که حاضر است به هر قیمتی مهاجرت کند حتی اگر مجبور شود در آن کشور جدید به شستن توالت ها مشغول شود.




پ ن : می دانم برای من آرزوی آینده ی بهتری دارید، اما آینده همین اکنون است!


5 بهمن 1402