تازهترین حرفهای دنیای علومانسانی از منابع معتبر جهانی مطالبی در حوزههای روانشناسی، اقتصاد، فلسفه، جامعهشناسی، کسبوکار، هنر و . . .
اگر میخواهید حال یک میانسال را بفهمید، شوپنهاور بخوانید
مرجع اصلی: aeon نویسنده:کیرن ستیا مترجم: میلاد اعظمیمرام
چه آدم موفقی باشید و چه آدمی شکستخورده، در میانسالی با بحرانی معنایی مواجه میشوید
در مقایسه با جوانها و سالمندان، میانسالها با شدت بیشتری از زندگیشان ناراضیاند. احساس میکنند به چیزهایی که میخواستهاند نرسیدهاند و چیزهایی که به آن رسیدهاند هم دیگر رنگ و بویی برایشان ندارد. کارشان ملالآور و تکراری است و زندگی روزمرهشان خستهکننده و غمبار. به این حالت بحران میانسالی گفته میشود. موضوعی که فلاسفه هنوز آنچنان که باید و شاید به آن توجه نکردهاند.
کیرن ستیا، ایان — علیرغم اینکه بیش از ۲۵۰۰ سال است فلاسفه دربارۀ مشخصات زندگی نیک تأمل میکنند، چندان چیزی دربارۀ میانسالی نگفتهاند. برای من، نزدیکشدن به چهلسالگی آغاز یک بحران کلیشهای بود. منی که از روی موانع حرفۀ آکادمیک پریده بودم، میدانستم خوش اقبالم که استاد دائمی فلسفه هستم. بااینحال، وقتی از مشغولیات زندگی و هجوم چیزهایی که باید انجام دهم، فاصله میگیرم، خودم را سرگردان مییابم؛ خب که چه؟ احساس تکرار و پوچی میکنم، پروژههایی که کامل میشوند تا صرفاً پروژههایی دیگر جایگزینشان شود. این مقاله را تمام میکنم، این کلاس را تدریس میکنم و باز روز از نو روزی از نو. چنین نبود که همه چیز بیارزش به نظر برسد، حتی مواقعی که دل و دماغ نداشتم، باز احساس نمیکردم کارهایم کاملاً بیمعناست. با این حال، به نوعی، تکرار فعالیتهایی که هر یک فینفسه منطقی بودند، برایم بیارزش شده بود.
فقط من این حس را ندارم. احتمالاً شما نیز در پیگیری اهداف ارزشمند نوعی پوچی را حس کردهاید. این شکلی از بحران میانسالی است که هم آشناست و هم به لحاظ فلسفی گیجکننده. تناقض در اینجاست که ممکن است موفقیت شبیه شکست باشد. این بحران، نظیر هر تناقض دیگری، نیازمند تأملات فلسفی است. اگر بحران میانسالی یک پوچی مطلق نیست که در آن فرد ارزشی در هیچ چیز نمیبیند، پس پوچی آن به چه معناست؟ مشکل زندگی من در کجاست؟
در جستوجوی پاسخ بودم که به سراغ آرتور شوپنهاور، فیلسوف بدبین سدۀ نوزدهم، رفتم. شوپنهاور مشهور است به موعظهگرِ پوچیِ امیال. اینکه ممکن است رسیدن به خواستههایمان باعث شادی ما نشوند، اصلاً او را متعجب نمیکند. از سویی دیگر، نرسیدن به خواستههایمان نیز به همان اندازه بد است. به اعتقاد شوپنهاور، اگر کاری را انجام دهید یا ندهید در هر حال محکوم میشوید. اگر به خواستۀ خود برسید، جستوجویتان به پایان رسیده است. همانگونه که او در جهان بهمثابۀ اراده و بازنمایی۱ میگوید، بیهدف میشوید و «ترس پوچی و ملالت» شما را فرامیگیرد. زندگی نیازمند جهت است: خواستهها، پروژهها و هدفهایی که تاکنون تحصیل نشدهاند. این نیز کشنده است. زیرا خواستن چیزهایی که ندارید، رنج است. اگر این پوچی را با یافتن کارهایی برای انجامدادن به تعویق بیندازید، خود را محکوم به فلاکت کردهاید. زندگی «شبیه یک آونگ، مابین درد و ملالت میگردد، و در واقع این دو مؤلفههای غاییِ زندگیاند».
زندگی «شبیه یک آونگ، مابین درد و ملالت میگردد، و در واقع این دو مؤلفههای غایی زندگیاند»
شاید تصویر شوپنهاور از زندگی بیجهت تهی و غمبار باشد. میانسالی غالباً با شکست یا موفقیت در پروژههایی محبوب همراه است: شغلی دارید که برای رسیدن به آن سالها تلاش کردید، شریکی دارید که آرزویش را داشتید، خانوادهای که قصد تشکیل آن را داشتید، یا اینکه آنها را ندارید. در هر صورت، جهتهایی تازه را میجویید. اما ظاهراً پاسخ به رسیدن یا نرسیدن به اهدافتان روشن است: شما صرفاً هدفهایی جدید میسازید. پیگیری آنچه میخواهید، مشقت صرف نیست. نوسازی آرزوهایتان میتواند لذتبخش باشد.
با این حال، به نظرم در تصور غمانگیز شوپنهاور از روابط ما با اهدافمان حقیقی نهفته است که میتواند تاریکی میانسالی را روشن سازد. انتخاب پروژههایی جدید در نهایت فقط مسئله را مبهم میسازد. وقتی یک هدف را در آینده قصد میکنید، رضایتمندی به تعویق میافتد: قرار است به موفقیت برسیم. اما وقتی موفق شدید، دستاوردتان در گذشته است. ضمناً، مشغولیت شما به پروژهها نافی خود است. در پیگیری یک هدف یا شکست میخورید یا، در صورت موفقیت، توانش برای هدایت زندگی شما را از دست میدهد. بدون تردید، میتوانید نقشههایی دیگر بکشید. مسئله نه کمبود پروژهها (حالت بیهدفی ملالتبارِ مورد نظر شوپنهاور)، بلکه شیوۀ مشغولیت شما به پروژههایی است که بیشترین اهمیت را برایتان دارند. بدین صورت که میکوشید آنها را تکمیل کنید و سپس از زندگیتان کنار بگذارید. وقتی یک هدف را تعقیب میکنید، به تعاملتان با چیزی خوب پایان میدهید، انگار قرار باشد دوستی پیدا کنید تا با او خداحافظی کنید.
بنابراین، چهرۀ رایج بحران میانسالی به این صورت است: فرد سختکوش و پردستاوردی که وسواس تکمیل کارها را دارد و پوچی زندگی روزمره او را آزار میدهد. وقتی دلمشغول پروژهها میشوید و مدام پروژههایی جدید را جایگزین پروژههای قدیمی میکنید، رضایتمندی همیشه در آینده است. یا در گذشته. رضایتمندی منوط خواهد شد، سپس به دست میآید، اما مالک آن نمیشویم. شما، در پیگیری اهدافتان، مترصد نتایجی هستید که امکان آن پیگیری را از بین میبرد و بارقههای معنا را در زندگیتان خاموش میکند.
پرسش این است که در این خصوص چه کار کنیم. به اعتقاد شوپنهاور، هیچ راه خروجی وجود ندارد: آنچه من بحران میانسالی میخوانم، وضعیت بشر است. اما او اشتباه میکرد. برای اینکه به این اشتباه او پی ببریم، باید بین فعالیتهایی که ارزشمند میدانیم، تمایز قائل شویم: بین فعالیتهایی که هدف تکمیل آنهاست و فعالیتهایی که پایان نمییابند.
مقاومت در برابر استبداد پروژهها در میانسالی، و یافتن تعادلی بین فعالیتهای غایتمند و غایتگریز دشوار است. اما این کاری است که باید انجام داد
با وامگیری از اصطلاحات زبانشناسی، میتوان گفت فعالیتهای «غایتمند»۲ ـ مأخوذ از واژۀ یونانی «تلوس»۳ به معنای هدف ـ آنهاییاند که معطوف به حالات پایانی تکمیل و اتمام هستند. در یک کلاس تدریس میکنید، ازدواج میکنید، خانواده تشکیل میدهید، درآمد بیشتری کسب میکنید. اما تمام فعالیتها این چنین نیستند. دیگر فعالیتها «غایتگریز»۴ هستند: معطوف به هیچ پایانی نیستند، یا حالتی نهایی که در آن تحصیل شدهاند و دیگر کاری برای انجامدادن نیست، وجود ندارد. گوشدادن به موسیقی، وقتگذاشتن برای خانواده یا دوستان را در نظر بیاورید. میتوان از این کارها دست کشید، اما نمیتوان آنها را پایان داد یا تکمیل کرد. گذرا بودنِ آنها نه از جنس گذرا بودنِ یک پروژه با هدفی غایی، بلکه از جنس گذرا بودنِ یک فرایند بیپایان است.
اگر بحرانی که شوپنهاور تشخیص داد منوط به سرمایهگذاری مفرط بر روی پروژهها باشد، چاره سرمایهگذاری کاملتر در این فرایند است، معنادادن به زندگیِ خود از مجرای فعالیتهایی که هیچ پایانی ندارند: چون این فعالیتها تکمیل نمیشوند، مشغولیت شما با آنها پایان نمییابد. این فعالیتها نافی خود نیستند؛ همچنین، باعث آن حس ناکامیای نمیشوند که شوپنهاور با خواستههای تحققنیافته تمسخرش میکرد، حس فاصلهداشتن با هدفِ خود، بدین نحو که اتمام آن همیشه منوط به آینده یا گذشته است.
نباید از اهداف ارزشمند خود دست برداریم. دستیابی بدانها اهمیت دارد. اما باید در باب ارزش این فرایند نیز تأمل کنیم. اتفاقی نیست که جوانان و سالمندان در مقایسه با میانسال رضایتمندی بیشتری از زندگی دارند. جوانان بالغ هنوز درگیر پروژههای تعریفکنندۀ زندگی نشدهاند و سالمندان نیز از این مرحله گذشتهاند. این امر باعث میشود زندگی در اکنون برایشان طبیعیتر باشد: یافتن ارزش در فعالیتهایی غایتگریز که با مشغولیت پایان نمیگیرند یا به آینده تعویق نمیشوند، بلکه اینجا و اکنون تحقق مییابند. مقاومت در برابر استبداد پروژهها در میانسالی، یافتن تعادل بین فعالیتهای غایتمند و غایتگریز دشوار است. اما این کاری است که باید انجام داد، اگر امیدواریم که بر بحران میانسالی فائق شویم و از تیرگی پوچی و خودتخریبی بگریزیم.
پینوشتها:
• این مطلب را کیرن ستیا نوشته است و در تاریخ ۲۶ ژانویه ۲۰۱۸، با عنوان «How Schopenhauer’s thought can illuminate a midlife crisis» در وبسایت ایان منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۵ اسفند ۱۳۹۶ آن را با عنوان «اگر میخواهید حال یک میانسال را بفهمید، شوپنهاور بخوانید» و ترجمۀ میلاد اعظمیمرام منتشر کرده است.
•• کیرن ستیا (Kieran Setiya) استاد فلسفۀ مؤسسۀ تکنولوژی ماساچوست است و تازهترین کتاب او راهنمایی فلسفی به میانسالی (Midlife: A Philosophical Guide) نام دارد.
[۱] The World as Will and Representation
[۲] telic
[۳] telos
[۴] atelic
مطلبی دیگر از این انتشارات
ترک عادتهای بد ربطی به ارادۀ قوی ندارد
مطلبی دیگر از این انتشارات
تصورات کلیشهای دانشجویان سفیدپوست دربارۀ سایر نژادها
مطلبی دیگر از این انتشارات
هر چیز «نو» باید تا اندازهای «قدیمی» باشد