تازهترین حرفهای دنیای علومانسانی از منابع معتبر جهانی مطالبی در حوزههای روانشناسی، اقتصاد، فلسفه، جامعهشناسی، کسبوکار، هنر و . . .
با هر کودک، مادری هم زاده میشود.
لزلی جمیسون، جستارنویس مشهور آمریکایی، وقتی پس از سالها انتظار باردار شد، برای کارهایی که باید انجام دهد، برنامهریزی دقیقی کرد. اما وقتی جلوتر رفت، فهمید آن شناختی که تا به حال از خودش داشته است، دارد کمرنگ و کمرنگتر میشود و شخصیت تازهای جای او را میگیرد. همراه با جنینی که در شکم او بزرگ میشد، یک «مادر» نیز از میان جان او در حال متولدشدن بود. جمیسون در این جستار با نثری حسی، پرشور و شگفتانگیز این فرایند را روایت میکند.
لزلی جمیسون، آتلانتیک — وقتی اندازۀ دانۀ خشخاش بودی، در دستشویی اتاق هتلی در بوستون نشستم و روی یک نوار که از پیرمردی در داروخانۀ نزدیک پارک فِنوی خریده بودم، ادرار کردم. آن نوار پلاستیکی را روی کاشیهای یخ کف دستشویی گذاشتم و منتظر ماندم که بگوید تو وجود داری یا نه. بدجور دلم میخواست وجود داشته باشی. یک سال بود که اپ بارداریام پشت سر هم پیغام میداد و میپرسید آیا در شبهای مناسب رابطه داشتهام یا نه، و یک سال بود که هر بار خون میدیدم دلم میگرفت: سر کار، در خانه، در حمامِ پر از ماسۀ آن ساحل خنک، در شمال مورو بِی. تکتک آن لکههای کُهنه، داستانی را که چند هفته در خیالم ساخته و پرداخته بودم از بین میبُرد: اینکه این ماه قرار است بفهمم بچهای در شکم دارم. بدنم دائم یادم میآورد که فرمان دست اوست. ولی آنجا و آن لحظه، تو بالاخره بودی.
یک هفته بعد، در سالن سینما به تماشای فیلمی نشستم که فضاییها در تالار چرک سفینهشان کارگاه جوجهکشی از میزبانهای زمینیشان راه انداخته بودند. بدنهای سیاه و برّاقِ آنها قفسههای سینه را میشکست و از پوستهای پاره میگذشت. دغدغۀ یکی از آن روباتهای شرور این بود که به آدمها کمک کند زنده بمانند. وقتی ناخدای سفینه از او پرسید «به چه چیز معتقدی؟» روبات جواب داد: «خلقت». یک لحظه بعد، سینۀ ناخدا شکافته شد و بچهای که به آن آویزان بود به نمایش درآمد: هولناک، به رنگ قهوهای سوسکی، یک نوزاد.
در اولین وقت معاینۀ دوران بارداریام، وقتی در مطب دکتر، پرستار از من خواست روی ترازو بایستم، پس از چند سال اولین بار بود که خودم را وزن میکردم. از وزنکردن خودم پرهیز داشتم تا بلکه خاطرۀ آن دورانی که وسواس وزنکردن داشتم دست از سرم بردارد. ایستادن روی ترازو با میل به اینکه واقعاً وزن اضافه کرده باشم، نسخۀ جدیدی از من بود! یکی از قدیمیترین روایتهای مادرانهای که شنیده بودم این بود که مادری میتواند نسخهای جدید از تو بسازد. ولی این وعده چنان سهل و ساده بود که باورکردنش محال به نظر میرسید. منتهی تضمین دیگری بود که همیشه باورش داشتم: اینکه هر جا بروی، همانجا هستی.
دانشجوی تازهوارد کالج که بودم، هر روز صبح به کمد اتاق خوابگاهم میرفتم تا روی ترازویی بایستم که آنجا قایم کرده بودم. شرمم میآمد که به خودم گرسنگی میدهم. لذا برای مراسم وزنکشی به جایی تاریک و دور از نگاه دیگران میرفتم تا در آن جای دنج میان کاپشنهای زمستانی تاخورده و مانده در کمد، قایم شوم. از سیزدهسالگی که رُشدم سرعت گرفت، انگار روی همه سایه انداخته بودم. قرار بود قدِ بلند اعتمادبنفس بیاورد، ولی احساس میکردم زیادیام. همیشه زیاد بودم، و همیشه نچسب و خاموش بودم چون انگار سزاوار آنهمه جایی نبودم که اشغال میکردم.
در سالهای پس از آن ایام محدودیت، فهمیدم هروقت میخواهم این را برای آدمها بگویم (اینکه احساس میکردم نباید آنهمه جا بگیرم) یا آن را کاملاً میفهمند یا اصلاً نمیفهمند. و کسی که آن را کامل بفهمد، احتمالاً زن است.
آن روزهای گرسنگی پُر بود از کوکاکولای رژیمی و سیگار و آهنگهای حزنآلود در نپستر؛ هر روز یک سیب و یک تکه جیرۀ کلوچه؛ پیادهرویهای طولانی در شبهای یخبندان زمستانی به باشگاه؛ و مشکل بینایی چون رگههای تیره جلوی دیدم را گرفته بودند. دستها و پاهایم همیشه سرد بودند. پوستم همیشه رنگپریده بود. انگار خون کافی نداشتم که در تنم بچرخد.
پانزده سال بعد در ایام حاملگیام، از لثههایم مُدام خون میآمد. به گمانم از یک دکتر شنیدم که علتش این است که بدنم خون بیشتری (حدود ۲ کیلوگرم بیشتر) به گردش درمیآورد تا نیازهای آن تن و اندامهای ریزهمیزۀ دوم داخل بدنم را برآورده کند. بهخاطر همین خون اضافه ورم کرده بودم. گرمم میشد. رگهایم شاهراههای بیقرار خونرسانی بودند که آن شربت سرخ داغ پُرشان کرده بود و سیلابی از ضرورت در آنها جریان داشت.
وقتی حدوداً اندازۀ عدس بودی، مجلهام مرا برای مأموریتی به زاگرب فرستاد. هواپیمایمان که روی گرینلند بود، یک پاکت گُندۀ بیسکوییت چیز-ایتز خوردم و در این فکر بودم که این هفته قرار است مغزت شکل بگیرد یا قلبت. در ذهنم، قلبی از جنس چیز-ایتز رسم کردم که درون من، درون تو، میتپد. آن سهماهۀ اول عموماً به حیرت و وحشت گذشت: متحیر از اینکه یک مخلوق کوچولو درون من شکل میگرفت، هراسان که مبادا کاری کنم که لق بشوی و از جایت بیُفتی. اگر میمُردی و من نمیفهمیدم چه میشد؟ با وسواس «سقط بدون خونریزی» را گوگل میکردم. دستم را روی شکمم میگذاشتم تا مطمئن شوم ماندهای. برای من دستهگُلی از سلولها بودی، یک مُشت ماسۀ نرم که داشت تبدیل به چیزی میشد. وقتی فهمیدم قرار است دختر باشی، گریه کردم. انگار تصویری مات بودی که ناگهان شفاف شد. ضمیر «تو» بدنی بود که حول تو شکل میگرفت. من بدنی بودم که حول تو شکل میگرفت.
وقتی به مادرم گفتم با هواپیما به کرواسی میروم، از من خواست به ماندن در خانه فکر کنم. گفت: «سخت نگیر». ولی این را هم گفت که وقتی بزرگترین برادرم را پنجماهه باردار بود، طول یک خلیج را در باری شنا میکرد و یک پیرمرد نگران ایتالیایی تمام راه با قایق پارویی دنبالش میآمد.
در هواپیما به مقصد زاگرب، نوزادی در ردیف جلویی زیر گریه زد، و بعد نوزادی در ردیف پشت سرم. میخواستم برایت بگویم: میدانم این ضجّهزنها همقبیلههای توئند. میخواستم برایت بگویم: دنیا سرشار قصههاست؛ مردانی با عرقچینهای دستباف روی سرشان که پروازمان را یک ساعت عقب انداختند چون حاضر نبودند کنار هیچ زنی بنشینند؛ مرد آن سوی راهروی میانی هواپیما که درست بعد از خوردن یک ظرف گندۀ فویلپیچیشدۀ آش درهمجوش سوزن تست قند خون به خودش زد و به تماشای سایۀ کوچک هواپیمایمان نشست که روی صفحۀ آبی کمرنگ اقیانوس اطلس شمالی میخزید. چه رؤیایی در سر داشت؟ به سوی کدام محبوب میشتافت؟ میخواستم برایت بگویم، بچهجان، چنین چیزهای شگفتانگیزی در زندگی دیدهام. هنوز بچه نبودی. فقط یک احتمال ممکن بودی. ولی میخواستم برایت بگویم هر کسی که ملاقات کنی، دنیایی نامتناهی درونش دارد. این یکی از آن چند وعدهای بود که با خیال راحت و وجدان آرام میتوانستم به تو بدهم.
آن ایامی که به خودم گرسنگی میدادم، دو دفترچه خاطرات داشتم. در یکی فهرست کالریهای مصرفی روزانهام را مینوشتم. دومی، توصیف همۀ غذاهایی بود که خوردنشان را تصور میکردم.
آن ایامی که به خودم گرسنگی میدادم، دو دفترچه خاطرات داشتم. در یکی فهرست کالریهای مصرفی روزانهام را مینوشتم. دومی، توصیف همۀ غذاهایی بود که خوردنشان را تصور میکردم. یک دفترچه سرشار از آنچه انجام میدادم؛ دفترچۀ دیگر آکنده از آنچه رؤیای انجامش را داشتم. جشنهای خیالیام ترکیبی از فهرستهای غذای رستوران بود که به دقت با حس نومیدی اشباع میشد: ماکارونی و سس پنیر خالی نه، ماکارونی و سس پنیر اضافه؛ همبرگر خالی نه، همبرگر با پنیر چدار آبشده و تخممرغ نیمرو؛ کیک شکلاتی که کاکائوی داخلش آب شده و بستنی در قلب چسبناکش روان باشد. آن محدودیتها مرا خیالپرداز کرده بود: به امکان یک زندگی دیگر فکر میکردم که در آن کاری نکنم جز خوردن. نمیخواستم عادی بخورم، میخواستم مُدام بخورم. «تمام کردن غذا» هولناک بود، انگار که باید میپذیرفتم واقعاً ارضا نشدهام.
در آن ایام دهانم را با گرما و دود و شیرینی بیقند پر میکردم: قهوۀ سیاه، سیگار، آدامس نعنایی. چنان نومیدانه میل به خوردن و بلعیدن داشتم که شرمسار میشدم. میل داشتن هم یکجور اشغال جا بود، ولی زیاد میل داشتن شرمآور بود: مثل زیاد بودن من، یا مثل خواستن مردی که مرا نمیخواست، که مایۀ خجالتم میشد. وقتی به چیزی اشتیاق داری، اگر خودت را از آن محروم کنی کمتر خجالت میکشی. به همین خاطر به وضع میل بدون کامیابی عادت کردم. به جایی رسیدم که گرسنگی را به خوردن، و تمنّای حماسی را به عاشقی هرروزه ترجیح میدادم.
ولی سالها بعد، در ایام بارداری، شبح آن دختر استخوانی، مثل ماری که پوست بیاندازد از من جدا شد. سراغ مافینهای شکلاتی با ابعادی بیسابقه رفتم. در کافۀ نزدیک آپارتمانم، چربیِ یک کروسان بادامی را از روی انگشتهایم لیس میزدم و میشنیدم که یک مهماندار به همکارش میگفت: «اون دختر رو میشناسی که برونو باهاش قرار میذاشت؟» همکارش نگاهی به موبایلش انداخت و گفت: «میدونم حاملهس ولی... داره چی میخوره؟ میخواد یه گاو را یکجا ببلعه؟»
پنج یا شش ماه طول کشید تا اثر بارداری در من ظاهر شد. قبل از آن آدمها میگفتند: «اصلاً حامله به نظر