تازهترین حرفهای دنیای علومانسانی از منابع معتبر جهانی مطالبی در حوزههای روانشناسی، اقتصاد، فلسفه، جامعهشناسی، کسبوکار، هنر و . . .
برای پاسخدادن به پیامک مخاطب خاصتان چقدر باید صبر کنید؟
شد یک دقیقه که جواب نداده. شد پنج دقیقه. شد نیم ساعت. شد یک روز
نویسنده:عزیز انصاری و اریک کلیننبرگ ترجمۀ: مجتبی هاتف مرجع: Nautilus
هر کسی که در این سالها درگیر رابطهای عاطفی شده باشد، قطعاً با چالش شبانهروزی پیامکها دست و پنجه نرم کرده است. برایش پیامکی میفرستید، آن را میبیند، ولی جواب نمیدهد. هی گوشیتان را چک میکنید، صدبار پیامکتان را از نو میخوانید. ناراحت شده؟ حوصله نداره؟ دیگه از من خوشش نمیاد؟ کار احمقانهای کردم؟ میمیرید و زنده میشوید تا بالاخره گوشیتان میلرزد و پیامکش میرسد. حالا نوبت شماست که انتقام بگیرید.
عزیز انصاری و اریک کلیننبرگ، نوتیلوس — چند سال پیش پای زنی به زندگی من باز شد که شبی در لس آنجلس با یکدیگر آشنا شده بودیم، اسمش را تانیا میگذارم. هر دو به یک جشن تولد رفته بودیم و وقتی کمکم بساط مهمانی جمع میشد، پیشنهاد داد مرا به خانه برساند. تمام شب را به گپزدن گذرانده بودیم، بنابراین از او دعوت کردم برای صرف نوشیدنی داخل بیاید. در آن زمان خانهای زیبا در تپههای هالیوود اجاره کرده بودم، خانهای شبیه خانۀ رابرت دنیرو در فیلم «مخمصه»، اما حالوهوایش کمتر به خانۀ یک سارق حرفهای واقعی با خودروهای زرهی شبیه بود. دو تا نوشیدنی ترکیبی درست کردم و با گپ و خنده نوشیدیم. بههرحال، رفتارش را معنادار میدیدم و لحظات خوشی داشتیم. یادم میآید وقتی خانهام را ترک میکرد، در حال سرخوشی حرف بسیار احمقانهای زدم، چیزی شبیه «تانیا تو زن خیلی جذابی هستی...» او هم گفت: «عزیزجان، تو هم مرد خیلی جذابی هستی». این دیدار امیدوارکننده به نظر میرسید، چون هرکسی که در آن اتاق بود تأیید کرده بود که: ما هر دو جذابیم. میخواستم دوباره تانیا را ببینم ولی با معمای سادهای روبهرو شدم که مشکل همۀ ماست: دفعۀ بعدی کی و چطور با او ارتباط برقرار کنم؟ زنگ بزنم؟ پیامک بزنم؟ در فیسبوک پیام بفرستم؟ با دود علامت بدهم؟ بقیه چطور این کار را میکنند؟
بالاخره تصمیم گرفتم پیامک بفرستم، چون به نظر میرسید زیاد پیامکبازی میکند. چند روز منتظر ماندم تا فکر نکند زیادی مشتاقم. فهمیدم که گروه موسیقی بیچهاوس، که شب ملاقاتمان به آهنگشان گوش دادیم، آن هفته در لسآنجلس اجرا دارد، بنابراین برای دعوت موقعیت خیلی خوبی به نظر میرسید.
پیامک من این بود:
«سلام، نمیدونم رفتی نیویورک یا نه، اما امشب گروه بیچهاوس در سالن ویلترن اجرا داره. دوست داری بری؟ شاید اگر محترمانه از آنها خواهش کنیم، اجازه بدهند آهنگ ماتو را بازخوانی کنی...»
درخواستی مودبانه و مصمم با کمی چاشنی طنز دوستانه. (آن شب تانیا در مهمانی آهنگ «ماتو» را که دریْک خوانندهاش بود میخواند و جالب اینکه تقریباً همۀ متن آهنگ را بلد بود.)
چند دقیقه گذشت و وضعیت پیامک من به «خوانده شده» تغییر کرد. قلبم از تپش ایستاد. لحظۀ سرنوشتساز فرا رسیده بود. خودم را آماده کردم و چشم دوختم به نقطههای کوچک روی صفحۀ آیفون. همان نقطههایی که بهطور وسوسهانگیزی به شما میگویند کسی در حال تایپ کردن پاسخ است، درست مثل حرکت آهسته به بالای ترن هوایی و پیش از هیجانِ افتادن به سرازیری. اما در عرض چند ثانیه آن نقطهها ناپدید شدند. و دیگر هیچ پاسخی از تانیا نیامد.
خوب... بالاخره چه شد؟ چند دقیقۀ دیگر گذشت و ... هیچ خبری نشد. پانزده دقیقه گذشت ... خبری نشد. اطمینانم رفتهرفته کمرنگ و به تردید تبدیل میشد.
یک ساعت گذشت ... خبری نشد. دو ساعت گذشت... خبری نشد. سهساعت گذشت... خبری نشد. هراسی ملایم وجودم را گرفت. به پیامکم زل زدم. شروع کردم به اگر و باید آوردن برای پیامکی که آن ابتدا خیلی دربارهاش مطمئن بودم و کلمه به کلمهاش را بازخوانی میکردم.
خیلی احمقم! باید «سلام» را با دوتا «ا» مینوشتم، نه یکی! زیادی سوال پرسیدم. چه فکری بود این؟ ای بابا، چرا اینطوری پرسیدم. عزیز مشکل تو و سوالهایت چیست؟
بعد نکتۀ جالبی را کشف کردم: کمکم به جنونی گرفتار میشدم که حتی در طول ۲۰ یا ۱۰ سال گذشته تجربه نکرده بودم. هر چنددقیقه یکبار گوشیام را دیوانهوار چک میکردم و همان