بچه‌ای در شکم و غمی در دل، اما...

بارداری، برای بسیاری از زنان، یکی از تجربه‌هایی است که بیشترین فشار عاطفی و هیجانی را دارد

معروف است که دوران بارداری، علی‌رغم مشکلاتی مثل تهوع و تغییرات هورمونی، از شیرین‌ترین دوران‌های زندگی هر مادر است: ماه‌های انتظار برای دیدن بچه‌ای که ذره ذره درون وجودت شکل می‌گیرد و خیال‌پردازی دربارۀ روزهای خوشی که با هم خواهید داشت. اما واقعیت پیچیده‌تر از این تصویر ساده است. بسیاری از زنان در دوران بارداری درگیر انواع و اقسام افکار ناخوشایند یا اضطراب و افسردگی می‌شوند، تجربه‌هایی که همچون نقطه‌ای سیاه در کارنامۀ مادری‌ نگریسته می‌شوند و چنان انگ خورده‌اند که اغلب زنان باردار را ساکت می‌کنند.

تصویرساز: نیکول ژو.
تصویرساز: نیکول ژو.


جوانا نُواک، آتلانیتک — مانکن‌های فروشگاه بارداری «اِ پی این د پاد» در لس‌آنجلس، شکم‌های برآمده‌شان را در شومیزهای کتان و لباس‌های تابستانی خوش‌قواره نمایش می‌دادند. کارمندشان پرسید که تا به حال آنجا آمده‌ام؟ نیامده بودم. سه‌ماهۀ اول بارداری‌ام تمام شده بود و می‌خواستم شلوار جینی را که آنلاین سفارش داده بودم برگردانم. یک سایز بزرگتر از سایز قبل از بارداری‌ام را انتخاب کرده بودم، که کارمندشان گفت اشتباه کرده‌ام. شلوار دور زانوهایم چروک می‌خورد. ولی اساساً مشکلم این نبود که لباس به تنم درست نمی‌نشست. وقتی که شلوار رسید، آن تکۀ کِشی که مثل چسب‌زخم بالای کمر دوخته بودند شوکه‌ام کرد. انگار که یک غلاف خالی برای یک سوسیس گنده درست کرده باشند. با اکراه شلوار را پوشیدم اما آن تکه حتی زیر یک تی‌شرت سیاه هم خودنمایی می‌کرد. شلوار جین هم به فهرست پنیر کپک‌زده و سوشی اضافه شد؛ چیزهایی که قرار بود تا شش ماه آینده بی‌خیالشان شوم.

در آنجا، یکی از شومیزهایی را که تن مانکن‌ها دیده بودم، با چند لباس چسب، به اتاق پرو بردم. وقتی لباس عوض می‌کردم، سعی کردم در خیالم به شش ماه بعد بروم، وقتی که شکمم بیشتر شبیه توپ بادی شده و این بالا آوردن‌های دائمی را از سر گذرانده‌ام. زنان حامله‌ای را تصور کردم که در مطب پزشک زنان می‌دیدم: دست‌هایشان را شادمانه دور شکم‌شان گرفته‌اند، لباس‌های مخملی رنگارنگ و کفش‌های بی‌پاشنۀ ظریف می‌پوشند. و در آینه دیدم که از این بخت و اقبال خوش‌عکسی و خوش‌نِمایی بی‌بهره‌ام. ناگهان مُچ فکرهایی را گرفتم که از سرم می‌گذشت: چرا برای این تن مزخرفی پول خرج می‌کنی که قرار است کِش بیاید و نابود شود؟ تو زباله‌ای، دورریختنی هستی. تو بارکشی می‌کنی؛ یک ظرف مسخره‌ای. تپش نبضم را در رگ‌های مغزم می‌شنیدم که می‌خواست این فکرهای منفی را از بین ببرد. این فکرهای وسواسی، پُر از نیش و کنایه و ترسناک را.

شلوار جین را پس دادم، شومیز گرفتم و از فروشگاه بیرون آمدم. بدنم داغ شده بود، می‌لرزیدم، قطره‌های اشک روی عینک آفتابی‌ام لک انداخته بود. به ماشینم که رسیدم، هق‌هق‌هایم شروع شد. خُب که چی؟ شش ماه بعد، یک بچه هم به همۀ این حس‌ها اضافه می‌شد. چطور از پسش برمی‌آمدم؟ اصلاً قرار نبود زندگی چنین حال‌وهوایی داشته باشد، و مطمئن بودم اوضاع بدتر می‌شود که بهتر