تازهترین حرفهای دنیای علومانسانی از منابع معتبر جهانی مطالبی در حوزههای روانشناسی، اقتصاد، فلسفه، جامعهشناسی، کسبوکار، هنر و . . .
تقدیم به پدرم، که نسبتی با من نداشت
منبع اصلی: گاردین ، نویسنده: ریچل کوک، مترجم: مرتضی امیرعباسی
دنی شاپیرو، نویسندۀ مشهور آمریکایی، از همان اولین سالهای دوران کودکیاش احساس میکرد با بقیۀ اعضای خانوادهاش فرق دارد. خانوادۀ او یهودی بودند و موهای تیره داشتند، اما موهای او طلایی بود. ولی برای او این احساس جداافتادگی چیزی بیش از یک تفاوت ظاهری بود. این ماجرا ادامه داشت، تا آنکه سالها بعد از مرگ پدر و مادرش، با هدیهای که شوهرش به مناسبت سال نو برای او خریده بود، حقیقت برملا شد. هدیه یک کیت آزمایش دیانای بود.
خودتان را در آیینه ورانداز کنید. چه میبینید؟ خیال میکنید چه کسی هستید؟ دخترک در تاریکی شب وقتی پدر و مادرش خواب بودند، دزدکی میرفت کنج راهرو و مدتها به انعکاس تصویرش در آیینۀ دستشویی خیره میشد. دنی احساس میکرد تافتۀ جدابافته است؛ هرچند که آن زمان عقلش به این چیزها قد نمیداد و از بیان احساسش عاجز بود. شاید اگر به اندازۀ کافی به خودش زل میزد، چهرهای تازه از پس انعکاس چهرهاش در آیینه بیرون میآمد: چهرهای واقعیتر که بازتابی شفاف از احساساتش نسبت به خود بود.
هرچه بزرگتر میشد، این بیگانهانگاری -که همیشه همراهش بود- بیشتر و بیشتر جان گرفت. آنطور که خودش میگوید، «اوضاع جوری بود که انگار خودِ حقیقیام در آن سوی دیواری نامرئی گیر افتاده بود، جداشده و بازمانده از خودم»، اما هنوز دلیل آن را نمیدانست. در محلۀ کودکیهایش در نیوجرسی، دنی تنها کودک خانوادهای از یهودیان ارتدوکس بود. قلادۀ سگش را میگرفت و خیابانها را به امید آنکه همسایگانش او را به خانهشان دعوت کنند بالا و پایین میکرد. گاهی فکر میکند نکند دنبال دستوپا کردن خانوادۀ جدیدی برای خودش بوده است؟ آیا بقیۀ مردم هم او را آدم متفاوتی میدیدند؟ خب، آنها قطعاً گول ظاهر او را خورده بودند. هرچه نباشد موهای بور داشت و چشمان آبی. روزی در اواخر دهۀ ۱۹۶۰، خانم کوشنر –مادربزرگ جراد کوشنر، داماد ترامپ- که از دوستان خانوادگی شاپیروها بود و دوران جنگ را در لهستان سپری کرده بود، دنی را گوشهای کشید و در حالیکه بازوانش را چسبیده بود به او گفت: «کوچولوی موطلایی، اگر توی گتوی ما بودی میتوانستی از نازیها برایمان نان و غذا جور کنی».
شاپیرو چندین کتاب خاطرات پرفروش نوشته است، و این سهم او در بازار سهامِ بازکردن گرههای پیچیدۀ زندگی در اجتماع بوده است. به قول خودش: «همیشه تلاشم بر این بوده تا از دل موضوعات بیسروته، معنایی بیرون بکشم. و به بینظمی و آشفتگی سروسامان بدهم».
اما در گذر سالها (شاپیرو حالا در دهۀ پنجم زندگی است)، خودش نیز میپذیرد که همیشه رازی را در قلبش داشته است: چیزی که پیشتر چیزی از آن سر درنمیآورد. اما در ژوئن ۲۰۱۶، معما حل شد. شاپيرو تصادفاً دلیل ازخودبیگانگی و رنگ طلاییِ موهایش را فهمید. هرچند که همۀ چیزهای دیگری که خیال میکرد میداند، حالا دود شده بود و به هوا رفته بود.
شاپیرو در کتاب خاطرات جدیدش، وراثت، مینویسد: «به سرم زده بود که واقعی نیستم. من ابله و دیرباور بودم. حساب هیچچیز را نکرده بودم» خیال میکنی که هستی؟ این سؤالی بود که او هم پاسخش را میدانست و هم جوابی برایش نداشت.
والدین شاپیرو در سال ۲۰۱۶ دیگر زنده نبودند: پدر دوستداشتنیاش که دنی شیفتهاش بود؛ و مادر بدعنق و سختگیرش که هرگز با او صمیمی نبود. در تابستان آن سال، شوهرش مایکل که دربارۀ اصل و نسب دنی کنجکاو شده بود، یک کیت آزمایش دیاناِی را به مراکز تشخیصی فرستاد. این کیتها امروزه از جمله محبوبترین هدایای سال نو در آمریکا محسوب میشوند (پارسال ۱۲ میلیون کیت در آمریکا فروخته شده است؛ و جمعا ۲۶ میلیون نفر آزمایش دیاناِی داده و دیاناِی خود را به یکی از چهار مرکز برجستۀ ذخیرهسازی و بانک دیاناِی اهدا کردهاند). چند هفته بعد، آنها ایمیلی حاوی نتایج آزمایش دریافت کردند. دنی و همسرش مایکل از نتایج آزمایش متحیر شده بودند: پاسخ موسسۀ انسستری نشان میداد که تنها ۵۲ درصد از دیاناِی شاپیرو به دودمان اشکنازی با اصالت اروپای شرقی برمیگردد و رگههایی از نژادهای فرانسوی، ایرلندی، انگلیسی و آلمانی در مابقی آن دیده میشود. این نتیجه زن و شوهر را کاملاً دلواپس کرد تا آنکه تصمیم گرفتند که نتایج تست دیاناِی دنی را با خواهر ناتنیاش، سوزی مقایسه کنند. در اینجا بود که مایکل فهمید که این دو زن در واقع هیچ ارتباط نسبی و خویشاوندیای با هم ندارند.
درست همان وقت که دنی پی به حقیقت برد، احساس درد و تنهایی سرتاسر وجودش را فراگرفت.
این اتفاق میتوانست فقط دو معنا داشته باشد: یا سوزی دختر واقعی آقای شاپیرو نبود، یا آنکه خود دنی دختر این مرد نبود. دنی توی دلش میدانست که آقای شاپیرو پدر سوزی است. سوزی شبیه او بود، اما دنی به هیچکدام از اعضای خانواده شباهت نداشت. اما چطور چنین چیزی امکانپذیر بود؟ پس تکلیف پدر عزیزدُردانه و دوستداشتنیِ او چه میشد؟ پس از این، همه چیز به سرعت پیش رفت. اطلاعات نسبشناسی انسستری نشان میداد که او یک عموزاده دارد که البته شاپیرو او را نمیشناخت. طولی نکشید که مشخص شد مادرِ او دو برادرِ در قید حیات دارد، یکی از آنها دانشجوی پزشکی در فیلادلفیا بود؛ شهری که شاپیرو به خاطرش میآورد، چون پدر و مادرش یک بار در گذشته برای درمان ناباروری به آنجا سفر کرده بودند ( مادر دنی تا وقتی زنده بود، فقط دو بار به این موضوع اشاره کرده بود و همیشه هم طوری حرف زده بود که ماجرا کش پیدا نکند). آیا ممکن بود مردی که دنی در کتابش او را بنولدن نامیده، اهداکنندۀ اسپرم باشد و اسپرم او با پدر دنی مخلوط شده باشد؟ (کلینیکها، که در آن دوران بیحساب و کتاب بودند، اغلب این کار را برای بهبود نتایج خود میکردند؛ بعد هم به بیماران از همه جا بیخبر گفته میشد که بروند خانه و خیالشان تخت باشد) بله، چنین اتفاقی بسیار محتمل بود. دنی آن مرد را در اینترنت پیدا کرد، ویدیویی از او نیز در وبسایتش دید، گویی داشت تصویر خودش را در آن مرد میدید: مردی با همان رنگ پوست و شکل چانه، و با همان چشمها، صدا و حرکات دست.
من و دنی از طریق اسکایپ با هم گپ زدیم؛ او در اتاق هتلش در نیویورک بود، یعنی آخرین مقصد سفرهایش به دور آمریکا برای معرفی این کتاب تازه. لبخند او را پس تصویر میبینم. اما درست همان وقت که دنی پی به حقیقت برد، احساس درد و تنهایی سرتاسر وجودش را فرا گرفت. چرا والدین دنی رازی به این بزرگی را در سینۀ خود نگه داشتند تا رهسپار گور شدند؟
اما دنی حالا میداند که واقعاً تنها نیست. او میگوید، «این دهمین کتاب من است. و من هرگز چیزی شبیه به این را تجربه نکرده بودم. همه چیز در تور کتابگردیام طبق روال پیش رفت. همهچیز فوقالعاده بود. حالا میتوانستم تقریباً از همه چیز سر دربیاورم و آدمهایی مثل خودم را بشناسم. در هر دسته از مخاطبانم، تعداد قابل توجهی وجود دارند که سر از راز خانوادگی خودشان درآوردهاند: فرزندخواندههایی که روحشان از این موضوع خبردار نبوده؛ فرزندان حاصل از اسپرمهای اهدایی که هرگز از این موضوع اطلاع نداشتند؛ پدر و مادرهایی که تصمیم گرفته بودند تا حقیقت را برای فرزندشان فاش نکنند، اما حالا به این تشخیص رسیده بودند که مخفی کردن این راز دیگر فایدهای ندارد؛ و پیرمردهایی که بعید است خوانندۀ کتابهای من باشند، اما اسپرم خود را بهطور ناشناس اهدا میکردند، و حالا فرزندان خونیشان سراغشان آمده بودند یا گمان میکردند حالا فرصت خوبی دست داده که با فرزندان همخونشان دیدار کنند».
به گفتۀ شاپیرو، «امروزه در آمریکا روز به روز به تعداد کسانی که به حقیقت هویتی خود پی میبرند افزوده میشود. کیتهای تشخیص فراگیر شده و بگویینگویی به یک وسواس ملی تبدیل شدهاند. به لحاظ آماری چیزی در حدود ۲ درصد از افرادی که آزمایش دیاناِی میدهند پی به ان.پی.ای بودن خودشان میبرند؛ که مقصود از این اصطلاح کسانی هستند که والدین واقعیشان، نه خانوادۀ فعلیشان، که کسان دیگری هستند. اگر فرض بگیریم که سال گذشته ۱۲ میلیون کیت در آمریکا به فروش رفته باشد، بنابراین حدود ۲۴۰.۰۰۰ نفر فهمیدهاند که والدین فعلیشان، نسبتی با آنها ندارند. و این آمار فقط شامل کسانی است که تن به آزمایش دادهاند».
حالا به این نتیجه رسیدهام که برای دوست داشتن و دلبسته بودن به کسی، همیشه لازم نیست که نسبت خونی با او داشته باشید
شاپیرو میگوید «کتاب او» دربارۀ مسئلهای «فراگیر» حرف میزند که در کمال تعجب، نوشتهها و مستنداتی که دربارۀ آن داریم، بسیار ناچیز و کمشمارند؛ علیالخصوص دربارۀ تلقیح با اسپرمهای اهدایی است. گرچه وراثت کتابی کاملاً شخصی است که تنها به نقل ماجرای خود شاپیرو میپردازد، اما پس از گذشت چند ماه از پایان نگارش کتاب، شاپیرو بیش از پیش متمرکز بر مسالهای شده است که به زعم خود، آن را اصول اخلاقیای میداند که در زمینۀ تلقیح با اسپرمهای اهدایی در طول سالهای متمادی، نادیده انگاشته شده است.
شاپیرو ادامه میدهد که «در دورۀ پدر و مادرم، قانونی در این زمینه وجود نداشت. من با افراد زیادی به گفتوگو نشستهام که فهمیدهاند فرزندان حاصل از اسپرم اهدایی هستند، این اتفاق همیشه میافتد. اما حالا هم اوضاع چندان بر وفق مراد نیست. البته اهداکنندگان بریتانیایی دیگر نمیتوانند ناشناس بمانند (قوانین مرتبط در این کشور در سال ۲۰۰۵ تغییر کرد). اما در آمریکا و کانادا همچنان افراد میتوانند بهصورت ناشناس اسپرمهای خود را اهدا کنند.
«بسیاری از اهداکنندگان گزینۀ «ناشناس بماند» را علامت میزنند. این شیوه باید تغییر کند، تا حدی به خاطر عواقبی که برای فرزندان خونی خواهد داشت -در کتاب من خواهید فهمید که پی بردن به اینکه فرزند آدم ناشناسی هستید چه احساسی دارد- و البته به این خاطر که ماه پشت ابر نخواهد ماند و حقیقت آشکار میشود. تلقی نادرستی در بین عموم دربارۀ آزمایش دیاناِی وجود دارد. پدر (زیستی) من این آزمایش را نداده بود. اما برادرزادهاش تست دیاناِی داده بود و من او را پیدا کردم. دورۀ ناشناسماندن به سر رسیده است. در شرایطی که دنیا عوض شده و علم متحول شده است، آیا ضمانت ناشناس ماندن از سوی بانکهای اسپرم به اهداکنندگان اعتباری دارد؟»
شاپیرو در طول چند هفتۀ اخیر، با مراکز اخلاق زیستی در دانشگاههای استنفورد و هارواد گفتوگو کرده است. «موضوع پیچیدهای است. مسئولیت اخلاقی فردی که زمانی اسپرم خود را اهدا کرده است چیست؟ و مسئولیت اخلاقی کسی که متوجه میشود نسبتی خونی با آن اهداکننده دارد چیست؟ چندسال بعد مردم با خودشان خواهند گفت که، خدای من، چنین چیزی در مخیلهام نمیگنجد. علم ما را به سویی میکشد که چنین رمز و رازهایی در آن جایی ندارد. اما اکنون، ما در مسیر پرپیچ و خم رسیدن به این نقطه قرار داریم».
بخت با شاپیرو یار بود. او پس از این شوک ابتدایی، تجربهای خوشایند داشت. او میل داشت که پدر زیستیاش را ببیند، و پدرش نیز هرچند با تردید اما سرانجام این خواسته را پذیرفت. آنها با هم خوب بودند و ارتباطشان -رفاقتی گرم- تابهحال ادامه یافته است. به گفتۀ شاپیرو، «او کار درستی کرد. او انسانی دوستداشتنی است و من تکههایی از خودم را در او یافتم. اما قبل از اینها ماجراهای زیادی به گوشم رسیده بود، که تعدادیشان تعریفی نداشتند. درواقع، اگر پدر واقعیام را پیدا میکردم، و آدم بدعنقی بود و سبک وسیاق متفاوتی از من داشت و زندگیاش با افکار من نمیساخت، اوضاع فرق میکرد. اگر دلش نمیخواست که هرگز مرا ببیند. خیلی برایم سخت میشد». دیدار با بن به دنی کمک کرد که دست آخر خود را انسانی کامل احساس کند.
این کشف سر آخر باعث نشد که احساس او نسبت به مردی که او را بزرگ کرده تغییر کند. «این حرف مردم که این مرد هنوز هم پدرت است، کفرم را درمیآورد. اما درستی این حرف را باور داشتم که میگفتند: هیچکس به اندازۀ او دوستت نداشت. در ابتدا برایم سخت بود که این احساس را از خودم دور کنم که پدر و مادرم در حقم اجحاف کردهاند، اما پذیرفتم که آنها مقصر نبودهاند و زمانه باعث شده بود که تن به این کار بدهند. حتماً این لاپوشانی برایشان آسان نبوده است». نازایی آنها، و رازی که در دل داشتند، شکلی تازه به روابط آنها داده بود. «پدرم قبل از ازدواج با مادرم و به خاطرِ متارکه با همسر قبلیاش، بهطور حتم مردی سرخورده و غمگین بود و مادرم هم از اختلالاتِ شخصیتی رنج میبرد. اما چه چیزی باعث شد که من را به کمک اسپرمهای مرد دیگری به دنیا بیاورند و بعد ماجرا را پنهان کنند؟ این تصمیم فقط اوضاع را بدتر میکرد. حالا که به رفتار خشمآلود و تحقیرآمیز مادرم در قبالِ پدرم فکر میکنم، میفهمم که به این راحتیها هم نبوده است».
همۀ ما دربارۀ زندگی خودمان قصه میبافیم: قصههایی که سینه به سینه به ما میرسند، یا خودمان سر همشان میکنیم، و با گذشت سالها به آن شاخ و برگ میدهیم.
شاپیرو به پدرش که از نظر زیستی نسبتی با او نداشت، نزدیکتر بود تا با مادرش. زنی که همیشه توی گوش دخترش میخواند که به خاطر او است که به این دنیا آمده است. «اما فارغ از هرچیز، من او را حتی بیشتر از قبل دوست دارم. من بیشتر با او صحبت میکنم؛ و بیشتر از قبل او را در اطراف خودم احساس میکنم. حالا به این نتیجه رسیدهام که برای دوست داشتن و دلبسته بودن به کسی، همیشه لازم نیست که نسبت خونی با او داشته باشید. هرچه میگذرد باورم به این قوانین کمرنگتر میشود. پدر و مادر من یک قصه سر هم کردند. آنها دلواپس فکر و خیال مردم بودند، و نگران بودند که مبادا من با فهمیدن حقیقت ماجرا آنها را آنچنان که باید دوست نداشته باشم، اگرچه من چنین چیزی را نمیتوانم تصور کنم».
این احساس به دیگر اعضای خانوادۀ او نیز تسری یافت. اولین بار که پس از فاششدن حقیقت، عمه شرلیِ دوستداشتنی و عموزادههایش را در کنارِ پدر خود دید، بیشتر از همیشه احساس نزدیکی با آنها داشت. به قول خودش «حالا بین ما حقیقت حاکم شده بود. حقیقتی فاش و عمیقاً شفاف».
اما تکلیف یهودیبودنش چه میشد؟ همۀ ما دربارۀ زندگی خودمان قصه میبافیم: قصههایی که سینه به سینه به ما میرسند، یا خودمان سر همشان میکنیم، و با گذشت سالها به آن شاخ و برگ میدهیم. قصهبافی در برخی جوامع جزئی ضروری از احساس هویت افراد بهشمار میرود. شاپیرو در کتاب وراثت، تمام تصور و برداشت خود از یهودیت را توصیف میکند: تعدادی ادعیه و اذکار عبری که مدام در ذهنش میچرخیدند؛ و تصویر خویشاوندانش که روبه دیوارِ خانه زاری و ندبه میکردند؛ و شاید بیش از هرچیز، شرم عجیب و غریبی که وقتی مردم اصرار میکردند که قیافهاش به یهودیها نمیخورد احساس میکرد. او میگوید: «ارتباط من با یهودیت پیچیدهتر از چیزی است که بتوانم به زبان بیاورم». «شاید اینکه کسی به شما بگوید که شباهتی با یهودیها ندارید قند توی دلتان آب کند، اما این جمله من را ناراحت میکرد».
آیا او اکنون در مورد این جنبه از هویت خود احساس متفاوتی دارد؟ آری، اما نه آنطور که انتظارش را دارید. «پس از آنکه کتابم را به اتمام رساندم، به ضیافت شام باشکوهی در نیویورک دعوت شدم که توسط یک سازمان یهودی ترتیب داده شده بود. و آنجا، من خودم را در آیینهای در اتاق رقص هتل ورانداز کردم و همان زنی را در پس آن دیدم که دیگران در نگاه اول میبینند. مردم زبان ناخودآگاه پنهانی دارند. قوم و خویشم همیشه به چشم غریبه به من نگاه کرده بودند، اما حالا دلیلش را درک ميکنم، و این مایۀ آسودگی خاطرم است». کمی ترديد ميکند. «منظورم این است که من آزادم که به شیوۀ خودم یهودی باشم». ماجرای شاپیرو از آن ماجراهای با پایان خوش نیست؛ او آدمی نیست که مسائلش را لابهلای زرورق پنهان کند. اما حق با خاخامی بود که به دنی گفته بود کشف او به شعرهای الیزابت برت براوانینگ میماند.
او وراثت را به «پدرش» تقدیم کرده است. اینکه نمیگوید منظورش کدام پدر است، حرفهای زیادی برای گفتن دارد: کسانی که همواره پیوندهای خویشاوندی را از روابط دیگر پایاتر و قویتر میدانند، باید کتاب او را بخوانند و آرامآرام سعۀ صدرشان را بیشتر کنند.
پینوشتها:
- این مطلب را ریچل کوک نوشته است و در تاریخ ۹ ژوئن ۲۰۱۹ با عنوان «Dani Shapiro: Science will bring an end to these family secrets» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۲ مرداد ۱۳۹۸ با عنوان «تقدیم به پدرم، که نسبتی با من نداشت» و ترجمۀ مرتضی امیرعباسی منتشر کرده است.
- ریچل کوک (Rachel Cooke) نویسنده و روزنامهنگار بریتانیایی است. کوک به خاطر مصاحبههای مطبوعاتی مشهورش نامزد جایزۀ مطبوعات بریتانیا در شاخۀ «مصاحبهگرِ سال» در سال ۲۰۰۶ و نامزد جایزۀ پی.پی.اِی در شاخۀ «نویسندۀ سال» در سال ۲۰۱۰ شده است. تنها کتاب او کارِ درخشان او: ده زن پنجاهسالۀ خارقالعاده (Her brilliant career: ten extraordinary women of the fifties) نام دارد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مغزِ عاشق
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا قطع رابطه برای برخی افراد سختتر از دیگران است؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوستیها چگونه در بزرگسالی تغییر میکند؟