تازهترین حرفهای دنیای علومانسانی از منابع معتبر جهانی مطالبی در حوزههای روانشناسی، اقتصاد، فلسفه، جامعهشناسی، کسبوکار، هنر و . . .
حتی در دوران پیروزی، خوابِ شکستهایمان را میبینیم
مرجع: LiteraryHub نویسننده:ریچارد روسو مترجم: آرش رضاپور
رؤیاها ما را به گذشته میبرند تا دوباره حسرت کارهایی را بخوریم که انجام ندادهایم
ریچارد روسو، نویسندهای بسیار موفق است. کتابهایش جایزههای فراوان بردهاند و ثروت و منزلت زیادی برایش به ارمغان آوردهاند. به تعبیر خودش، آدمی است که دارد همان کاری را انجام میدهد که برایش ساخته شده. پس ظاهراً نباید در زندگیاش احساس شکست کند. اما رؤیاهای تکرارشوندهای که شبها او را در خود غرق میکنند، گویا چیز دیگری برای گفتن دارند. تکههایی از گذشته، که هر بار به او یادآوری میکنند در زندگی غمهایی است که تمام نمیشود.
ریچارد روسو، لیترریهاب — اواخر دهۀ ۱۹۷۰، اندکی پس از آنکه تدریس را آغاز کردم، خوابی دیدم: داشتم به سمت کلاس میرفتم و، در انتهای راهرویی که گویی پایانی نداشت، با گروهی از دانشجویانم روبهرو شدم که از کلاس خارج میشدند. انگار میدانستم دانشجویان من هستند. وقتی رسیدم، یادداشتی روی در دیدم که میگفت کلاس من به ساختمانی دیگر منتقل شده است، بنابراین دوباره به راه افتادم. به آنجا که رسیدم، دوباره یادداشتی دیدم؛ بازهم باید به جایی دیگر میرفتم. همین اتفاق بارها و بارها میافتاد تا بالاخره، بیرمق، از خواب بیدار میشدم. معنای رؤیا سخت آشکار بود؛ من، به معنای واقعی کلمه، نمیتوانستم به دانشجویانم برسم. ریشهاش هم روشن بود؛ اگرچه سخت تلاش میکردم تا مدرس خوبی باشم، اما میدانستم که چیزهای زیادی را باید فرابگیرم.
با اینکه اکنون دههها از دورانی گذشته است که کارم تدریس بود، هنوز هم هر پاییز؛ اول ترم، همان رؤیا به سراغم میآید، گو اینکه، ظاهراً معنایش تغییر ظریفی کرده است. آن رؤیا پیشتر زادۀ تردید در تواناییهایم بود، اکنون فقط رنگ و بویی پاییزی دارد؛ یعنی انگار غباری از پشیمانی و سودازدگی بر آن نشسته است. اگرچه تدریس را از دست دادم، اما راستش خلقوخویم هم به زندگی دانشگاهی نمیخورد و، زمانی که فرصتی مناسب دست داد، با خوشحالی رهایش کردم. حالا هم گهگاهی که زندگی نویسندگی مرا غرق در تنهایی و انزوا میکند، برای آنکه حالم بهتر شود، مینشینم و به تمامی جلسات دپارتمان زبان انگلیسی فکر میکنم که دیگر مجبور نبودم در آنها شرکت کنم. اما این را هم میدانم که زمانی تدریس را رها کردم که مدرس بهتری شده بودم. شاید به همین دلیل است که رؤیایم اکنون حالتی اتهامآمیز به خود گرفته؛ انگار پُست نگهبانی را ترک کرده باشم. اگر کمی بیشتر برای تدریس وقت میگذاشتم، شاید منفعتی به حال دانشجویانم داشت. من به آنها خیانت کردم.