دوست دارید بچه‌تان نابغه باشد؟ احتمالاً چیزی از نبوغ نمی‌دانید

ما هوش استثنائی را مزیتی حسرت‌برانگیز می‌شماریم. پس چرا خیلی از نابغه‌ها بدبخت‌اند؟

ما در خیالاتمان خودمان را باهوش و شگفت‌انگیز تصور می‌کنیم. وقتی امتحاناتمان خراب می‌شود، به خودمان دلداری می‌دهیم که آینشتاین هم در مدرسه عملکرد بدی داشت و وقتی جان نش را در فیلم ذهن زیبا می‌بینیم که برای آدم‌های خیالی ساختۀ ذهن خودش گزارش‌های محرمانه می‌نویسد، دلمان می‌خواهد جای او باشیم: درخشان و رنجور. اما گزارش مگی فرگوسن از زندگی روزمرۀ بچه‌های نابغه نشان می‌دهد اگر دور و برتان واقعاً آدم نابغه‌ای باشد، خدا را شکر می‌کنید که جای او نیستید.


مگی فرگوسن، اکونومیست ۱۸۴۳ — تام آن روزی را یادش هست که تصمیم گرفت می‌خواهد متخصص اخترفیزیک نظری بشود. عمیقاً درگیر تحقیق دربارۀ سیاه‌چاله‌ها بود و یک جعبه مقاله دربارۀ نظریه‌های خودش جمع کرده بود. در یکی از آن‌ها دربارۀ رابطۀ میان سیاه‌چاله‌ها و سفیدچاله‌ها گمانه‌زنی کرده بود، یعنی آن اجرام آسمانی فرضی که مقادیر عظیمی انرژی ساطع می‌کنند. به نظر او، سیاه‌چاله‌ها در طول منحنی فضا-زمان با سفیدچاله‌ها پیوند دارند. «آن‌ها را کنار هم گذاشتم و گفتم، عجب، این جواب می‌دهد! آنجا بود که فهمیدم می‌خواهم شغلم این باشد». تام آن‌قدر ریاضی بلد نبود که نظریه‌اش را ثابت کند، ولی وقت داشت که یاد بگیرد. چون فقط پنج سالش بود.

تام الآن یازده‌ساله است. تفریحش در خانه این است که برگه‌های امتحان ریاضی با پاسخ‌نامه و بارم نمره تهیه کند. کریسمس پارسال از والدینش ۱۲۵ پوند هزینۀ شرکت در امتحان GCSE ریاضی را می‌خواست، امتحانی که اکثر بچه‌های بریتانیایی در شانزده‌سالگی می‌دهند. الآن هم درس می‌خواند که به سطح عالی ریاضی برسد. تام تک‌فرزند است، و مادرش کریسی اوایل فکر می‌کرد که عشقش به اعداد طبیعی است. ولی به تدریج فهمید که نیست. او را که به جلسات سخنرانی دربارۀ مادۀ تاریک در رصدخانۀ سلطنتی لندن می‌بُرد، می‌دید هیچ بچۀ دیگری آنجا نیست. معلمش می‌گفت که زنگ‌های تفریح به‌جای آنکه بیرون با بچه‌ها بازی کند، می‌خواست داخل کلاس بماند و جمع‌وتفریق کند.

یک‌روز والدینش او را به شهر میلتون کینز بُردند تا مؤسسه‌ای به اسم پتنشال‌پلاس۱ (که سابقاً اسمش «انجمن ملی کودکان مستعد» بود) رسماً هوش او را بسنجد. کریسی می‌گوید: «به او گفتیم امروز، روز حل معمّا است». تام می‌گوید: «دنیای رؤیایی‌ام بود. نصف روز آزمون دادن!» مادرش منتظر ماند تا او ذهنش را برای حل مسأله‌ها به کار بگیرد. نتایج را که نشان‌شان دادند، تام جزو یک‌دهم درصد برتر بریتانیا بود.

بچه‌های به‌اصطلاح «پیش‌رَس» معمولاً انگ می‌خورند که دست‌پروردۀ والدین تحمیل‌گر طبقه‌متوسط‌اند. پرورش و محیط آشکارا نقش مهمی در رشد فکری هر کودکی بازی می‌کنند. اگر سر میز شام با کودکتان دربارۀ سیاست حرف بزنید، بعید نیست مطمئن و بی‌پروا نظراتی دربارۀ شیوۀ شایستۀ ادارۀ امور دنیا در ذهنش بپرورد. به فرزند نوپایتان که بگویید تکه‌های شیرینی را در قالب گوشه و زاویه ببیند، بعید نیست تمایل زودهنگامی به ریاضی پیدا کند. کار نیکو کردن می‌تواند نتیجۀ پُرکردن باشد. کودکی که استعداد نواختن پیانو دارد و روزی پنج ساعت تمرین می‌کند، بیشتر از کودک مستعد دیگری که فقط بیست دقیقه در هفته تمرین می‌کند احتمال دارد که بالاخره در سالن کارنگی‌هال اجرا داشته باشد.

ولی بچه‌هایی مثل تام فرق دارند. او در منطقه‌ای محروم از جنوب لندن بزرگ شد: زبان اول ۹۷ درصد بچه‌های مدرسۀ اول او انگلیسی نبود. در بحث اعداد (یا سایر اشتیاقات او مثل زبان لاتین و اخترفیزیک) والدینش از حرف‌های او چندان سر در نمی‌آوردند. نبوغ او محصول مهندسی آن‌ها نیست.

آزمون‌های هوش «روی یک منحنی» سنجیده می‌شوند، یعنی اینکه نتایج به شکل یک منحنی زنگوله‌ای درمی‌آیند: مهم این است که به نسبت دیگران، چه نتیجه‌ای آورده‌اید. طبق تعریف، اکثر امتیازها در میانه قرار می‌گیرند: امتیاز متوسط یک مجموعه را برابر ضریب‌هوشی (آی‌کیو) ۱۰۰ می‌گیرند. دو-سوم میانی، ضریب‌هوشی‌های ۸۵ تا ۱۱۵ می‌شوند. امتیازهای پَرت روی این نمودار، کم‌تعدادند. حدود دو درصد افراد ضریب‌هوشی کمتر از ۷۰ دارند، و دو درصد دیگر هم ضریب‌هوشی بالای ۱۳۰ دارند. از هر هزار نفر، امتیاز یک نفر بیش از ۴۵ واحد با ۱۰۰ فاصله دارد. ولی چون درصد کمی از مردم آزمون ضریب‌هوشی می‌دهند، شناسایی کودکان بسیار مستعد دشوار است. در اکثر مدرسه‌ها خبری از این آزمون‌ها نیست.

جامعه هوش را غنیمت می‌شمرد. مردم با حیرت به نوابغ می‌نگرند و گمان می‌کنند شکوفایی و موفقیت‌شان تضمینی است. ولی هوش یک وجه تیره و تار هم دارد. دورانِ کودکیِ تام، مثل اکثر بچه‌های مستعد، اغلب ناشاد بود. در پنج‌سالگی می‌گفت که می‌خواهد زندگی‌اش را تمام کند: می‌گفت که می‌خواست سرش را آن‌قدر به دیوار بکوبد که بمیرد. تام به مادرش گفته بود: «زندگی مثل یک هزارتو است، ولی یک هزارتوی خیلی بزرگ. احساس می‌کنم در آن گم‌شده‌ام». پزشک عمومی‌اش گفت که مبتلا به افسردگی حاد است، و تشخیص داد که ریشه‌هایش به «نبوغ» تام برمی‌گردد و سرخوردگی و انزوایی که برای او رقم زده است.

رابطه گرفتن با بقیۀ بچه‌ها برای تام سخت است و دوستان زیادی ندارد. در مدرسه، فقط توی راهروها و دفترها می‌چرخید. کریسی می‌گوید: «نمی‌خواستند در کلاس باشد چون کارهای متفاوتی می‌کرد». تام برای اینکه حواسش را از «فکر و خیال‌های تیره‌وتار» پرت کند، اغلب اواخر شب سراغ معما و محاسبات می‌رفت. او مدت‌هاست که به بی‌خوابی دچار است. این فشار روی کل خانواده اثر گذاشته است. کریسی می‌گوید: «والدینی را که دنبال چنین بچه‌ای هستند درک نمی‌کنم. من نمی‌توانم با این وضعیت کنار بیایم. فقط می‌خواهم که این وضع تمام شود».

نیچه خواندن برای بچۀ پنج‌ساله‌تان یا وادار کردنش به سه ساعت کار اضافه بر مشق شب، نمی‌تواند یک نابغه «بسازد».

در حرف‌های بسیاری افراد دیگر هم می‌شود طنین درد و رنج تام و خانواده‌اش را شنید. مِنسا۲ یک سازمان بین‌المللی است که در سال ۱۹۴۶ در بریتانیا برای پرورش باهوش‌ترین افراد آن کشور تأسیس شد. این سازمان بیست هزار عضو دارد. (برای پیوستن به آن باید تقاضا بدهید.) وقتی از طریق مِنسا خواستار آن شدم که حرف‌های بچه‌های مستعد و والدین‌شان را بشنوم، صندوق ایمیلم پُر از پیام شد، که اکثرشان آکنده از نگرانی بودند. با آن‌هایی که حرف زدم، می‌گفتند از ترس حسادت بقیه، جرئت نمی‌کنند دربارۀ توانایی‌های فرزندانشان با دیگران حرف بزنند. اگر کسی با همدردی شنوای حرفشان باشد، پریشانی‌شان را با چنان طول و تفصیلی بیان می‌کنند که بعید می‌دانم بشود مکالمۀ تلفنی را تمام کرد. تقریباً همگی‌شان می‌ترسند که شناخته شوند، و اصرار دارند نام مستعار برایشان به کار ببرم.

برخی کشورها ارزش بیشتری برای هوش‌های خارق‌العاده‌تر قائل‌اند و تمهیدات آموزشی خاصی برای این کودکان فراهم می‌کنند. ولی حتی اگر نبوغ‌تان غنیمت شمرده شود، تمجید گردد و پرورانده شود، مسائل اجتماعی و روان‌شناختی‌ای که اغلب دست‌دردست هر توانایی شگرفی پیش می‌آیند می‌توانند از آن یک موهبت ناخوشایند بسازند. از درون که به ماجرا نگاه کنی، و از منظر بسیاری از خانواده‌هایی که هم‌صحبت من بوده‌اند، نبوغ بیشتر شبیه نفرین است تا برکت.


اکثر کارشناسان واژۀ «نابغه» را برای بچه‌هایی به کار می‌برند که سه ویژگی داشته باشند. اول، کودکان نابغه در سنی بسیار کمتر از اکثر بچه‌ها در یک رشتۀ خاص (زبان، ریاضی یا شطرنج) تسلط می‌یابند. این کار برایشان ساده است، و لذا سریع‌تر از همسالان خود هم پیشرفت می‌کنند.

دوم، این تسلط یافتن عمدتاً کار خودشان است، نه نتیجۀ ترغیب والدین‌شان. محیط پیرامونی و پیشینۀ اجتماعی-اقتصادی کودک مطمئناً بر سرعت رشد او اثر می‌گذارد: تعداد کلماتی که والدین کودک تا سه‌سالگی‌اش خطاب به او استفاده کرده‌اند، همبستگی تنگاتنگی با موفقیت تحصیلی او در سن نُه‌سالگی دارد. مطالعات حاکی از آنند که فرزندان خانواده‌های متخصص تا آن سن شاید حدود ۴ میلیون لغت بیشتر از فرزندان والدینی شنیده باشند که پیشینۀ تحصیلی ضعیف‌تری دارند. چنین خانواده‌هایی معمولاً درآمدهای بالاتری هم دارند تا فرصت‌های تحصیلی بیشتری فراهم کنند.

ولی لین کندال، یک مشاور کودکان نابغه در مِنسا که خودش هم بچۀ نابغۀ یک خانوادۀ طبقۀ کارگر بوده است، تأکید می‌کند نیچه خواندن برای بچۀ پنج‌ساله‌تان یا وادار کردنش به سه ساعت کار اضافه بر مشق شب، نمی‌تواند یک نابغه «بسازد».

بسیاری از کودکانی که ضریب‌هوشی خیلی بالا دارند، حتی در خردسالی هم نشانه‌هایی از توانایی خارق‌العاده‌شان را بروز می‌دهند، یعنی پیش از آنکه والدین تحمیل‌گر بتوانند تأثیر خاصی رویشان بگذارند. کندال می‌گوید: «از سنین بسیار پایین، یعنی قبل از زبان باز کردن، این کودکان می‌فهمند که دور و برشان چه خبر است، و می‌فهمند بقیه چه می‌گویند اما نمی‌توانند جواب بدهند». گویا اکثر کودکان نوپا، دنیا را به همان ترتیبی که اتفاقاتش برایشان رُخ می‌دهد کشف می‌کنند، چنانکه عبور یک ماشین یا ورود یک اسباب‌بازی جدید حواس‌شان را پرت می‌کند. کِندال می‌گوید کودکان نابغه در آن سن و سال «سوق‌یافته» هستند: «آن‌ها هرگز دست نمی‌کشند و استانداردهای بسیار بالایی برای خودشان وضع می‌کنند». ما غالباً سال‌های آغازین خردسالی را با لذت بردن از چیزهای ساده، زندگی در لحظه و ناتوانی در دیدن پیامد کارها می‌شناسیم. ولی به قول کندال، به تماشای کودکان نابغۀ نوپا که می‌نشینی «انگار کسی یک آدم هجده‌ساله را برداشته و در تن یک نوزاد گذاشته است».

ویژگی سوم کودکان مستعد آن است که علاقمندی‌هایشان تقریباً وسواس‌گونه است. آن‌ها به‌اصطلاح «جنون تسلط یافتن» دارند. جسی پنج‌ساله است. پدرش ریچارد برایم گفت که وقتی یک‌ساله بود و چهاردست‌وپا راه می‌رفت، هرکاری می‌کرد تا پوشکش را عوض نکنیم. «فهمیدیم فقط یک راه هست که تکان نخورد: چیزی دستش بدهیم که قطعه‌هایش را از هم جدا و بعد سرهم کند. یک چراغ‌قوۀ زردرنگ بود که لامپ داخل محفظه‌اش بود. باطری را درمی‌آورد و سرجایش می‌گذاشت تا ببیند کار می‌کند یا نه. اگر باطری را برعکس گذاشته بود، به کارش ادامه می‌داد تا درست شود».

اولین آزمون‌های ضریب‌هوشی برای اندازه‌گیری هوش را آلفرد بینه و تئودور سیمون در اوایل قرن بیستم تدوین کردند. آن آزمون‌ها حافظۀ کوتاه‌مدت، تفکر تحلیلی و توانایی ریاضی را می‌سنجیدند. آزمون‌ها در این مدت تغییر کرده‌اند ولی کماکان همان توانایی‌ها را اندازه می‌گیرند. ضریب‌هوشی با چند درجه نوسان، در طول عمرتان ثابت می‌ماند: فقط اگر صدمۀ مغزی بخورید، ضریب‌هوشی‌تان کم می‌شود.

آزمون‌های به‌اصطلاح «هوش» در وب فراوان‌اند. بسیاری از کودکان در مدرسه آزمون استعداد می‌دهند. در اکثر آنها می‌شود تقلب کرد، یا حداقل می‌توان بچه‌ها را آموزش داد که نمرۀ عالی بیاورند. مِنسا تمام تلاش خود را می‌کند تا آزمون‌هایش «سوگیری فرهنگی» نداشته باشند: یعنی سعی می‌کند آن هوشی را بشناسد که ذاتی است، نه اکتسابی.

انگورا می‌گوید: «کودک مستعد شاید در معرض فروپاشی اجتماعی کامل باشد. او درک نمی‌کند بقیۀ بچه‌ها چطور کارهایشان را می‌کنند، و نمی‌تواند هیجاناتش را کنترل کند».

کندال می‌گوید: «بچه‌های واقعاً نابغه، مخترعین چرخ و کاشفان آتش در آینده‌اند». ولی حتی کندال که دستی در آتش ارزیابی کودکان دارد، می‌پذیرد که «آزمودن ضریب‌هوشی مثل اندازه‌گیری قد نیست». هیچ ارزیابی‌ای کاملاً عینی نیست.

اکثر آزمون‌ها فقط انواع خاصی از هوش را بررسی می‌کنند، مثلاً استدلال ریاضی و کلامی. همین نشان می‌دهد که فهم جامعه از مستعدبودن چقدر تنگ‌نظرانه است. جای بسیاری از مهارت و ویژگی‌های دیگر خالی است، از قبیل کنجکاویِ سیری‌ناپذیر یا توانایی یافتن پیوندهای فکری. این آزمون‌ها بعیدند که رمان‌نویسان یا شاعران آینده را شناسایی کنند، یا کودکانی را که می‌توانند توانایی خارق‌العاده‌ای در ورزش یا موسیقی داشته باشند. ما هنوز راهی برای اندازه‌گیری هوش خلاق، هنری یا هیجانی نداریم. ما فقط بچه‌هایی را «نابغه» می‌نامیم که معمولاً در یکی از دسته‌های استاندارد قرار می‌گیرند.

برخی افراد اصل ایدۀ مستعد بودن را زیر سؤال می‌برند. به قول دبورا آیر، تعریف کودک نابغه در گذر زمان چندپاره شده است. آیر بنیان‌گذار مؤسسۀ یادگیری کارآمد۳ است که با همکاری مدارس و معلمان بریتانیا می‌کوشد به تعداد زیادی از بچه‌ها کمک کند «کارآمد» شوند. او استعداد را ذاتی نمی‌بیند. به گفتۀ او، به هرجای دنیا که نگاه کنید، احتمال آنکه فرزند والدین ثروتمند در میان دستۀ کودکان مستعد قرار بگیرد، بیشتر است. این احتمال برای آنهایی که پیشینۀ اقلیت دارند، کمتر است: «لاتین‌تبارها در ایالات متحده [برای برنامه‌های ویژۀ کودکان مستعد] انتخاب نمی‌شوند؛ یا مائوری‌ها در نیوزیلند».

او همچنین می‌گوید ارادۀ مصمّم است که کودکان (و بزرگسالان) درخشانی می‌سازد که دستاوردهای فوق‌العاده دارند. تفاوت میان دو پزشک با استعداد یکسان که یکی در مسیر خود جایزۀ نوبل می‌گیرد و دیگری نه، اراده‌ای است که برای موفقیت دارند. او معتقد است آنچه «نبوغ» به نظر می‌رسد، ترکیبی از یک‌جور توانایی بالقوه همراه با حمایت مناسب و تحریک درونی و شخصی است.

آیر مدعی است که نوع خاصی از والدین (معمولاً والدینی که تحصیلات عالیه دارند) به داشتن «بچۀ مستعد» افتخار می‌کنند تا خودنمایی کنند. ولی والدینی که طرف صحبت من بودند چنین دیدگاهی نداشتند. برای اکثر آن‌ها، نبوغ فرزندشان مایۀ اضطراب یا حتی پریشانی بود.

بسیاری از این والدین با دو دشواری اصلی روبرویند. اول آنکه چطور رشد فکری پیشرفتۀ کودک خود را حمایت کنند. دشواری دوم کمتر به زبان می‌آید اما همان‌قدر مشکل‌زاست: کودکانی که هوش خارق‌العاده دارند، اغلب دچار انزوای اجتماعی‌اند یا حتی نخالۀ جمع‌اند. چنین استعدادی، انتزاعی که نگاه کنی، پسندیدنی است؛ اما وقتی در یک شخص معین تجلی می‌کند، اغلب چندان خوشایند نیست.

اگر اوفلیا گریگوری را می‌دیدی، خیال می‌کردی پری‌های دریایی کنار گهواره‌اش لانه کرده‌اند. اکنون در هفده‌سالگی ظریف و زیباست، با چشم‌های سبز پررنگ. خانواده‌اش (مادرش کِری، پدرش تام و سه برادر کوچک‌ترش) صمیمی و مهربان‌اند. اوفلیا در دوازده‌سالگی در آزمون ضریب‌هوشی مِنسا امتیاز ۱۶۲ آورد. این بالاترین امتیاز برای افراد زیر هجده سال است، هم‌تراز با استفن هاوکینگ، همان کیهان‌شناس پیشتاز که پارسال مُرد.

ولی هوش خارق‌العاده تاکنون شادی چندانی برای اوفلیا رقم نزده است. برای او، قرار گرفتن در دستۀ «نابغه‌ها» یعنی «دردسری که نمی‌ارزد» و بس. برایش قلدری کرده‌اند و چند بار مدرسه‌اش را عوض کرده است. دوست دارم بدانم کِری به پدر و مادرش که مشتاق یک بچۀ نابغه‌اند چه می‌گوید؟ «اگر من باشم می‌گویم: خیال می‌کنی که عالی است، ولی نیست. هرگز نخواهد بود».

از قدیم می‌دانسته‌ایم که برخی آدم‌ها هوش بالای خارق‌العاده‌ای دارند. ولی روان‌شناسان اخیراً دست به کار شده‌اند تا ببینند این قضیه آیا تأثیری بر سایر عرصه‌های زندگی فرد دارد؟ و اگر آری، تأثیرش چیست؟ کودکان نابغه اغلب آن چیزی را تجربه می‌کنند که روان‌شناسان «رشد ناهماهنگ» می‌نامند: توانایی استثنائی‌شان در برخی عرصه‌ها نشانۀ بلوغ پنداشته می‌شود یا جنبه‌های دیگر با آن سرعت رشد نمی‌کنند. آندریا انگورا از مؤسسۀ پتنشال‌پلاس می‌گوید: «در این بچه‌ها، آن بخش‌هایی از مغز که یادگیری کلمات، الگوها و اعداد را کنترل می‌کنند بسیار سریع رشد می‌کنند. ولی بخش قدّامی مغز که تنظیم هیجانات را کنترل می‌کند، با آن سرعت رشد نمی‌کند».

کودک مستعد شاید در تسلط بر چیزی مثل ریاضی توانایی پیشرفته‌ای داشته باشد، اما ظرفیت محدودتری برای سر و کله زدن با محیط اجتماعی‌اش دارد که یک بخش مهم دیگر از بزرگ شدن و جای گرفتن در جریان زندگی‌اش است. انگورا می‌گوید: «کودک مستعد شاید در معرض فروپاشی اجتماعی کامل باشد. او درک نمی‌کند بقیۀ بچه‌ها چطور کارهایشان را می‌کنند، و نمی‌تواند هیجاناتش را کنترل کند». به گفتۀ او، وقتی در برخی عرصه‌ها توانایی استثنایی داری، یعنی در مابقی عرصه‌ها به «حمایت مناسب» نیازمند هستی.

در اوایل قرن بیستم میلادی، لِتا هالینگورثِ روان‌شناس دربارۀ «هوش بهینۀ اجتماعی» حرف می‌زد که به نظر او با ضریب‌هوشی بین ۱۲۵ تا ۱۵۵ همبسته بود. از این مرز که رد شوی، به تعبیر نورمن گِش‌ویند (عصب‌شناس رفتاری آمریکایی) «آسیب برتری» می‌تواند پیش بیاید: سلطۀ یک تکۀ مغز می‌تواند بر رشد مابقی بخش‌ها اثر بگذارد.

هنوز نمی‌دانیم چرا این اتفاق می‌افتد، یا آیا ذاتی است یا اکتسابی یا هر دو. یک مطالعه نشان می‌دهد که در میان اعضای مِنسا در آمریکا، نرخ اختلال کم‌توجهی-بیش‌فعالی تقریباً دو برابر مقداری است که در کل جامعه تشخیص داده می‌شود. دیگرانی می‌گویند که چون برخی کودکان نابغه در مدرسه چنین متفاوت از همسالان‌شان هستند، و شاید تعامل کمی با آن‌ها در کلاس داشته باشند، در

الگوی خواب این بچه‌ها هم غالباً با هنجار رایج فرق دارد، چون سخت می‌توانند مغزشان را خاموش کنند

زمین بازی هم تعامل‌شان کمتر می‌شود. گرچه استعدادشان به نوعی بسیار پخته و بزرگسال است، اما شاید نتوانند مشغول بازی‌هایی شوند که اغلب «بچه‌گانه» می‌نامیم. به همین دلیل، رشد اجتماعی‌شان بسیار محدودتر است. به گفتۀ انگورا، کودکی که توانایی استثنائی دارد اگر وقت فراغتش را صرف جبر و احتمال کند، اغلب میل ندارد با همسال خود وقت بگذراند که ترجیح می‌دهد با ماشین‌های اسباب‌بازی مشغول شود. ولی وقتی کودک از برخی موقعیت‌های اجتماعی کنار گذاشته شود، فرصت کمتری برای رسیدن به‌پای دیگران یا یادگیری این مهارت‌ها دارد.

کندال چند مشخصۀ مشترک میان کودکان مستعدّی شناسایی کرده است که هیچ اختلال رفتاری مشخصی ندارند. یک خصیصه آن است که بسیاری از آن‌ها عمیقاً مضطرب‌اند، که معمولاً نتیجۀ زیاده‌اندیشی به همه‌چیز و هرچیز است. او می‌گوید: «مغزتان ظرفیت پرداختن به همۀ متغیرها را دارد، لذا ناگزیر چنین می‌کند». هیلاری دربارۀ پسرش لورنزو برایم ایمیل زد: «کنار آمدن با هیجان و اضطراب شدید او روزبه‌روز برایم دشوارتر می‌شود». لورنزو که الآن دوازده‌ساله است، دو سال پیش عضو مِنسا شد و فرصت یافت با بچه‌های بسیار بااستعداد دیگر هم فیزیکی و هم آنلاین تعامل کند. امتیاز لورنزو در آزمون ضریب‌هوشی ۱۶۲ شد. (هیلاری گفت: «اندازۀ آینشتاین». دلش را نداشتم به او بگویم که ضریب‌هوشی آینشتاین را هرگز اندازه نگرفته‌اند.) پسرش بی‌وقفه نگران و دلواپس است: «اخیراً وقتی منتظر یک پرواز به هنگ‌کنگ بودم، آن‌قدر دربارۀ مشکلات احتمالی هواپیما سؤال پرسید که در سالن انتظار هیچ‌کس دور و برمان نماند».

الگوی خواب این بچه‌ها هم غالباً با هنجار رایج فرق دارد، چون سخت می‌توانند مغزشان را خاموش کنند. مادر یک بچۀ نابغه به من گفت که پسرش تا وقتی تقریباً پنج‌ساله شد، بیش از ۹۰ دقیقه خواب مستمر نداشت.

خط‌وربط‌های بین نوابغ و مسائل سلامت تن و روان به همین‌جا ختم نمی‌شود. شاخۀ مِنسا در آمریکا که بیش از ۵۰ هزار عضو دارد، می‌گوید که اعضایش «مغزهای مافوق» دارند. یک پیمایش اخیر میان اعضای آن نشان داد افرادی که هوش بالای خارق‌العاده دارند، اغلب به تعبیر کازیمیرز دابروفسکی (روان‌شناس لهستانی) دچار «بیش‌هیجان‌پذیری» یا «فوق‌حساس‌بودگی» هستند، مثلاً هشیاری بالاترِ یکی از پنج حس، تجربۀ هیجانات بسیار شدید، یا سطح بسیار بالای انرژی. در میان این افراد، نرخ افسردگی، اضطراب و اختلال کم‌توجهی-بیش‌فعالی بیشتر از متوسط جامعه است.

حتی می‌توان مستعد بودن را با عارضه‌های فیزیولوژیک مثل آلرژی غذایی، آسم و بیماری‌های خودایمنی مرتبط دانست، که گاهی همراه با «اختلال پردازش حسی» است. برای بسیاری از افرادی که هوش خارق‌العاده دارند، هر محرکی از قبیل صدای رادیو در پس‌زمینه، رنگ یا بافت غذا، یک تابلوی شاداب روی دیوار کلاس یا برچسب کنده نشدۀ یک تکه لباس می‌تواند تحمل‌ناپذیر باشد. هیلاری معتقد است که چون مغز لورنزو بسیار حسّاس است، حواس پنج‌گانۀ او هم بیش از معمول حساسیت نشان می‌دهند. «او می‌تواند چیزهایی را بشنود که ما نمی‌توانیم. حتی ممکن است در اتاقی که به نظر اکثر افراد ساکت می‌آید، نتواند تکالیف درسی‌اش را انجام بدهد».

سونیا فالک، روانکاوی در بریتانیا که تقریباً فقط با مراجعانی کار می‌کند که «هوش فوق‌العاده» دارند، می‌گوید: «از منظر عصب‌شناختی، ضریب‌ هوشی بالا یعنی افزایش کارآییِ کارکردهای عصبی. این هم قابل اندازه‌گیری است. اگر کسی محرّک‌های فراوان دریافت می‌کند و آن‌ها را بسیار سریع پردازش می‌کند، در معرض تحریک بیش از حد است».

بسیاری از کودکان نابغه با این مشکل دست و پنجه نرم می‌کنند. کندال چنین توضیح می‌دهد: مشکل این است که اگر همه بگویند باهوشید، آنگاه مجبور نیستید تلاش کنید، لذا تاب‌آوری هم در شما شکل نمی‌گیرد. او با بسیاری کودکان مستعد کار کرده است که «به خودشان زحمت نمی‌دهند قلم روی کاغذ بکشند». در کارگاه‌هایی که او برای کودکان مستعد برگزار می‌کند، بچه‌ها گاهی توییستر۴ بازی می‌کنند: در این بازی، بچه‌ها روی یک تشک که نقطه‌های رنگی دارد خودشان را پیچ و تاب می‌دهند تا دست و پایشان در نقاط رنگی مشخص قرار بگیرد. کندال می‌گوید: «آن‌ها عصبی‌اند. چون نمی‌توانید آن را درست و درمان به آن‌ها بیاموزید، یادشان می‌دهید فقط محض تفریح یک کاری بکنند».

لیزی، دختر ربکا، پنج‌ساله است. نطفۀ او با اسپرم اهدایی بسته شد و پدر خونی‌اش سه مدرک دانشگاهی داشت. او پیش از اینکه یک‌ساله شود، جمله‌های کامل می‌گفت. در شانزده‌ماهگی، یک پازل ۴۸ تکه را کامل کرد که باید تصویر را به کلمۀ متناظر وصل می‌کرد. دوساله که شد می‌توانست گروفالو۵ (یک داستان کودکان ۲۴ صفحه‌ای منظوم) را بخواند؛ و مادرش که هنگام حمام فراموش کرد لیف بکشد، لیزی سرزنشش کرد: «مامان، تو کثیف موندی!» سه‌ساله که بود، اعلام کرد: «مامان، من خوشگل نیستم. مشکل از کروموزوم‌های من است». ولی مثل بسیاری از بچه‌های نابغه، او هم اگر در کاری خطا کند پریشان می‌شود. ربکا می‌گوید: «بعضی وقت‌ها برایش متأسف می‌شوم. می‌خواهم او معمولی باشد، همین و بس».

صدالبته که این کار دشوار است. قبل از قرار بازی با همسالانش، ربکا اسباب‌بازی‌های لیزی را جمع می‌کند تا بقیۀ مادرها نفهمند او چقدر پیشرفته است. ربکا می‌گوید مردم چشم‌انتظار خطای بچه‌های مستعد هستند و «من یاد گرفته‌ام حامی لیزی باشم». ربکا به کودکانی که نیازهای خاص دارند درس می‌دهد، ولی می‌گوید برای

کودکان بسیار باهوش ممکن است برای بزرگسالان، به‌ویژه معلمان، تهدیدآمیز باشند: وقتی یک بچۀ کوچک جوری با تو حرف بزند که انگار همتا و برابر توست، احساس ضعف می‌کنی

نیازهای ویژۀ دخترش «هیچ چیزی نیست».

سونیا فالک در کاربرد کلمۀ «نابغه» احتیاط می‌کند چون «به امتیاز دلالت می‌کند»، به این معنا که گمان می‌شود فرد مستعد مزیتی بر دیگران دارد. ولی استعداد او لزوماً مزیتش نیست. «کسی که نابغه است اما در محیطی رشد می‌کند که حامی او نیست، واقعاً ممکن است زجر بکشد. بسیار کم پیش می‌آید که این رنج فهمیده شود». فالک ماجرای یکی از مراجعانش را می‌گوید که سقط کرده بود: آن خانم تاب به دنیا آوردن کودکی را نداشت که مثل او به‌خاطر «استعدادش» زجر بکشد.

پیتر، پسر امیلی، نُه‌ساله است. از وقتی که خردسال بود، ترجیح می‌داد با بزرگترها همصحبت شود تا همسالان خودش. امیلی می‌گوید: «در مهدکودک، کل صبح را گریه می‌کرد». پیتر که بدنی ضعیف دارد و گوشه‌گیر است، سه بار در مدرسه کتک خورده و کارش به بیمارستان کشیده است. مثل خیلی دیگر از بچه‌های نابغه، مشکل غذا خوردن هم دارد چون بیش از حد به بافت غذاها حساس است. ولی بزرگ‌ترین مشکل او، مثل بسیاری دیگر از کودکان، آن است که سخت می‌تواند با زندگی روزمره و ملالت‌بار کنار بیاید. به نظرش مدرسه چنان کسالت‌آور است که از طاقت او خارج است. معلمش متوجه نیست که این برای پیتر مشکل‌آفرین است. او به امیلی گفته بود: «قدری ملال هم برایتان مفید است».

ولی ملال می‌تواند عذاب‌آور باشد. به گفتۀ فلاک، یک دانش‌آموز مستعد می‌تواند در جزئی از زمانی که برنامۀ درسی مدرسه نوعاً به یک درس اختصاص می‌دهد، برای امتحان پایان دبیرستان آن آماده شود. او این وضعیت را با دوندۀ کارکُشته‌ای مقایسه می‌کند که مجبورش کنی هر روز هم‌قدم با جماعتی که بسیار آهسته راه می‌روند، قدم بزند.



بهترین راه آموزش یک کودک نابغه چیست؟ چالش‌های این راه پیچیده‌اند و اغلب حل هریک به وخیم‌تر شدن دیگری می‌انجامد. از یک سو، آن‌ها می‌توانند زودتر و سریع‌تر از همسالانشان بر محتوا تسلط پیدا کنند. از سوی دیگر، چون مهارت‌های اجتماعی بسیاری از این کودکان کمتر رشد پیدا کرده‌اند، برایشان بسیار دشوار است که کودک به معنای سنتی‌اش باشند یعنی با بقیۀ بچه‌ها جوش بخورند و آن مهارت‌های غیرکلامی و غیرآزمودنی را بیاموزند که با فعالیت اجتماعی فرا می‌گیرید تا آمادۀ بزرگسالی شوید. همچنین این کودکان ممکن است بی‌آنکه خودشان بخواهند، بچه‌هایی پرمدعا به نظر برسند که حتی اگر هم حسن‌نیت کامل داشته باشند، بقیۀ بچه‌ها و بزرگسالان اصلاً نخواهند دور و برشان بپلکند. کودکان بسیار باهوش ممکن است برای بزرگسالان، به‌ویژه معلمان، تهدیدآمیز باشند: وقتی یک بچۀ کوچک جوری با تو حرف بزند که انگار همتا و برابر توست، احساس ضعف می‌کنی. او به معنای دقیق کلمه بیش از بزرگسالان دور و برشان می‌داند و نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد که دانسته‌هایش را به آن‌ها نگوید.

بعد از ارزیابی تام در پتنشال‌پلاس، کریسی مشورت گرفت که بهترین راه آموزش او چیست. برایش روشن بود که دبستان تام در جنوب لندن، از پس او برنمی‌آید. فارغ از اولین معلمش در مدرسه، که به قول تام «افسانه‌ای» بود و در زنگ‌های تفریح برای حل مسأله کنارش می‌نشست تا مشوق علاقه‌اش به ریاضی شود، گویا بقیۀ معلم‌هایش از او متنفر بودند. یکی از آن‌ها انگار از تحقیر تام لذت می‌بُرد، مثلاً توی کلاس اعلام می‌کرد «امروز ریاضی برای تام سخت بود» ولی نمی‌گفت مسأله‌هایی به او داده که بچه‌های ده‌سال بزرگ‌تر از او حل می‌کنند.

به کریسی گفتند که دو گزینه دارد: یا در خانه درسش بدهد، یا او را به یک مدرسۀ خصوصی بفرستد که وقت بیشتری برایش بگذارند. هر دو گزینه او را می‌ترساند. اساساً با تدریس در خانه مخالف بود، چون بی‌تردید حس انزوای پسرش را تشدید می‌کرد. مدرسۀ خصوصی هم با وضع مالی خانواده جور درنمی‌آمد، اما تام یک بورسیه گرفت و اکنون به یک مدرسۀ معتبر و گزینش‌شده در لندن می‌رود که هزینۀ سالانه‌اش ده هزار پوند است. ولی هنوز هم سخت می‌تواند با بقیۀ بچه‌ها ارتباط بگیرد، و تفاوت سطح اقتصادی‌اش با همکلاسی‌هایش هم شوکه‌اش می‌کند. اما شیوۀ تدریس در آنجا برایش محرّک‌تر است. دربارۀ معلم ریاضی‌اش می‌گوید: «واقعاً دوستش دارم و تکلیف‌های سخت‌تری به من داده است».

آیا تحصیل جهشی این کودکان و جدا شدن از گروه همسن‌هایشان، کار درستی است؟ بحث و نظر در این باره زیاد است. اگر جهشی بخوانند، شاید از نظر روابط اجتماعی به مشکل بخورند. اگر در حد استعدادشان سرعت نگیرند، شاید قوۀ فکری‌شان متوقف شود. لیونی کرونبرگ، استاد دانشگاه موناش استرالیا، می‌گوید این دانش‌آموزان نیازمند حمایت ویژۀ اجتماعی و روان‌شناختی‌اند. او به برنامه‌های خاص نوجوانان مستعد مثل «برنامۀ ورود زودهنگام» در دانشگاه واشنگتنِ آمریکا اشاره می‌کند: نوجوان‌های کم‌سال می‌توانند در قالب گروهی از افراد مستعدِ همسن خود تحصیل در دانشگاه را آغاز کنند. بدین‌ترتیب محرک‌های فکری مناسب‌شان فراهم می‌شود اما همچنان با همسالان خود معاشرت می‌کنند.

بسیاری از والدین فرزندان مستعد هنگام مواجهه با پسران و دخترانی که حوصله‌شان در مدرسه سر می‌رود و حال‌شان نزار است، تصمیم می‌گیرند زمام امور را به دست بگیرند. از نگرانی‌ها و ترس‌های کریسی که بگذریم، تحصیل در خانه میان کودکان مستعدی که والدین‌شان تحصیلات عالیه دارند بسیار رایج است. در نیمۀ دهۀ ۱۹۸۰ میلادی، یک پدر و دختر (هری و روث لورنس) جفت هم شدند تا سوار دوچرخۀ دونفره در آکسفورد بگردند. هری از شغل خود در حوزۀ رایانه دست کشیده بود و از وقتی روث پنج‌ساله بود در خانه به او درس می‌داد. دوازده‌ساله که شد، از دانشگاه آکسفورد پذیرش گرفت تا ریاضی بخواند. هری همراه روث به همۀ کلاس‌هایش می‌رفت: می‌خواست مطمئن شود که روث با معاشرت با بقیۀ جوان‌ها وقتش را «تلف» نمی‌کند. روث اکنون یک ریاضی‌دان محترم (اما نه چندان برجسته) است. روث وقتی اولین بچه‌اش را به دنیا آورد، قسم خورد وادارش نکند سریع‌تر از آنچه دلخواه خود پسرش است، تحصیل کند.

برخی کشورها، محیط‌های آموزشی خاصی را ساخته‌اند که پذیرای کودکان نابغه است. سنگاپور یک برنامۀ گزینشی دقیق دارد که هرسال استثنائی‌ترین دانش‌آموزان باهوش را شناسایی می‌کند. توانایی ریاضی، زبان انگلیسی و استدلال کردن همۀ بچه‌ها در سن هشت یا نُه سالگی سنجیده می‌شود. یک‌درصد برتر از کلاس‌های «معمول» به برنامۀ آموزشی بااستعدادها می‌روند که تا سن دوازده‌سالگی در نُه دبستان برگزار می‌شود. سپس خودشان تصمیم می‌گیرند آیا به دبیرستان‌های خاصی بروند که همان کلاس‌ها را دارد، یا خیر. به بچه‌های منتخب «طرح تحصیل شخصی» داده می‌شود. این طرح شامل این موارد است: آموزش وسیع‌تر و عمیق‌تر سرفصل‌های خاص، دسترسی به دوره‌های آنلاین خودآموز اضافه، رفتن به کلاس‌های بالاتر در درس‌های خاص، و پذیرش زودهنگام در دبستان برای کودکان کم‌سال. ولی تأکید بر دستاوردهای تحصیلی، جنجال به پا کرده است. از سال ۲۰۰۷، تلاش‌هایی شده تا معاشرت میان کودکانی که توانایی‌های متفاوت و مختلفی دارند افزایش یابد.

چنین رویکردی، بازتاب یک تصور و ایدۀ بسیار سنتی از هوش است: استفاده از برخی آزمون‌های معین برای شناسایی کودکانی که گویا توانایی‌های فکری ذاتی دارند. در نقاط دیگر، کارشناسان آموزش و پرورش طیف وسیع‌تری از روش‌ها را برای یافتن کودکان بسیار مستعد استفاده می‌کنند، و تأکیدشان بر نگرش‌ها و خصیصه‌های شخصیتی بیشتر می‌شود که اغلب در موفق‌ترین افراد دیده می‌شوند، مثل همان «سائق» که دبورا آیر می‌گوید. در پروژۀ ایدۀ درخشان۶ (برنامه‌ای در دانشگاه دوک در کارولینای شمالی) به ده‌هزار بچۀ عادی مهدکودک و دبستان با همان روش‌های مورد استفاده برای باهوش‌ترین بچه‌ها درس دادند: پرورش انتظارات سطح‌بالا، تشویق حل مسأله‌های پیچیده، و تقویت فراشناخت («تفکّر پیرامون تفکّر»). نتیجۀ آزمون تقریباً همۀ آن‌ها بهتر از همسالان مشابه‌شان بود.

چه سرنوشتی در انتظار تام و اوفلیا، لیزی، لورنزو و پیتر است؟ بنا به محاسبات راج چِتی، اقتصاددان دانشگاه هاروارد، آن ۵ درصدی که بالاترین نمرات را در آزمون‌‌های استاندارد دبستان می‌آورند، چند برابر بیشتر از مابقی بچه‌ها احتمال دارد که در بزرگسالی حق اختراع یا اکتشاف ثبت کنند؛ و این احتمال برای بچه‌های مستعد خانواده‌های ثروتمند بسیار بیشتر می‌شود. استعداد طبیعی بچه‌ها هرچه که باشد، اگر پرورش یافته و فرصت کافی پیدا کند، شانس بسیار بهتری در زندگی‌اش می‌سازد.

حتی آلبرت آینشتاین که اسوۀ نبوغ شناخته می‌شود، در سال ۱۹۵۲ نوشت: «عجیب است که در دنیا چنین معروف باشی و در عین حال چنین تنها باشی».


اما همۀ بچه‌های مستعد هم در سنین بالاتر نمی‌درخشند. برخی از آن‌ها به تعبیر چِتی «آینشتاین‌های گم‌شده» هستند: بچه‌هایی که محملی برای بروز هوش‌شان نیافتند، یا تشویق نشدند که قوای فکری‌شان را ورز بدهند، یا برای کنار آمدن با انزوای ناشی از این تجربه‌شان نیازمند کمک بوده‌اند. توانایی‌های این بچه‌ها در آزمون‌های ضریب‌هوشی نادیده می‌مانند چون این آزمون‌ها هم محدودیت تشخیص دارند. و بعد می‌رسیم به آن بچه‌های استثنائی که در سنین بالاتر به مانع برمی‌خورند چون هرگز مهارت‌های بین‌فردی لازم برای موفقیت در محل کار یا دنیای پهناورتر فعالیت اجتماعی را کسب نکرده‌اند.

در دهۀ ۱۹۲۰، لویس ترمن (روان‌شناس آمریکایی) روی ۱۵۰۰ کودک که هوش بسیار بالا داشتند مطالعه کرد. محققان دیگری همان گروه را هفتاد سال بعد بررسی کردند. آن‌ها دریافتند که دستاوردهای این کودکان همان‌قدری بود که با جایگاه اجتماعی-اقتصادی‌شان می‌شد پیش‌بینی کرد. یکی از بچه‌ها که به نظر ترمن چندان استعداد درخشانی نداشت و کنار گذاشته شد، ویلیام شاکلی بود: یکی از مخترعان ترانزیستور که برندۀ جایزۀ نوبل فیزیک شد.

و دوران کودکیِ ناشاد با شما می‌ماند. کیم اونگ-یونگ یک کودک اعجوبه در کرۀ جنوبی بود. او که اکنون در دهۀ ششم زندگی‌اش مهندس عمران شده است، احساس می‌کند سرش کلاه گذاشته‌اند و کودکی‌اش را گرفته‌اند. او در شش‌ماهگی زبان باز کرد و در دو سالگی به چهار زبان تسلط داشت. اولین دکترایش را در هشت‌سالگی گرفت، و بعد تیم‌های استعدادیابی برای کار در ناسا سراغش رفتند. او گفته است: «زندگی‌ام مثل یک ماشین جلو می‌رفت. بیدار می‌شدم، معادله‌ای را که برای آن روزم تعیین شده بود حل می‌کردم، غذا می‌خوردم، می‌خوابیدم... تنها بودم و دوستی نداشتم».

چه پیغام حزن‌آلودی برای کودکان نابغۀ امروزی. کریسی، مادر تام، به آینده خوش‌بین نیست. می‌گوید: «یک بچه مثل این نشانم بده که پایان قصه‌اش خوش باشد. اصلاً نیست». بعد رو به تام می‌کند که دلداری‌اش بدهد. «شاید تو نفر اول باشی».


پی‌نوشت‌ها:

[۱] Potential Plus
[۲] Mensa
[۳] High Performance Learning
[۴] Twister
[۵] The Gruffalo
[۶] Project Bright Idea