تازهترین حرفهای دنیای علومانسانی از منابع معتبر جهانی مطالبی در حوزههای روانشناسی، اقتصاد، فلسفه، جامعهشناسی، کسبوکار، هنر و . . .
مرگ با تشریفات پزشکی: آنچه پزشکی دربارهٔ مردن نمیداند
آتول گاواندی، ترجمهٔ: حامد قدیری، مرجع: کتاب مرگ با تشریفات پزشکی
روزهای واپسین عمرِ سالمندان و بیماران لاعلاج اغلب در آسایشگاهها و بخش مراقبتهای ویژهٔ بیمارستانها میگذرد. پزشکان در این اوضاع درمانهایی را پیش میبرند که مغزهایمان را گیج و منگ میکنند و شیرهٔ بدنهایمان را میکشند تا مگر شانس نصفهونیمهای برای زندهماندن به ما بدهند؛ و در آخر افسوس میخوریم که همان اتفاقی افتاد که نباید. پزشکی مدرن به چیزی جز درمان فکر نمیکند، اما مرگ درمان ندارد. آتول گاواندی، جراح و نویسندهٔ آمریکایی، در پی این است تا ریشهٔ ناتوانی پزشکی مدرن در مواجهه با مرگ را بیابد و راههایی را به بیماران و پزشکان پیشنهاد دهد که چگونه نگاهی تازه به وظیفهٔ پزشکی داشته باشند و روزهای واپسین را بگذرانند.
در رشتهٔ پزشکی خیلی چیزها یاد گرفتم اما میرایی در میان آنها نبود. در همان ترم نخستی که وارد رشتهٔ پزشکی شده بودم، جنازهای سرد و چغر به من دادند تا تشریحش کنم، اما این تشریح صرفاً برای شناخت آناتومی بدن انسان بود و نه فهم میرایی. کتابهای درسیمان تقریباً هیچ مطلبی دربارهٔ سالخوردگی، سستی و مرگ نداشتند. این فرایند چگونه پیش میرود؟ آدمها چگونه واپسین لحظات زندگیشان را تجربه میکنند؟ و این فرایند چه تأثیری بر اطرافیان آنها میگذارد؟ از نظر ما و استادانمان، هدف تعلیمات پزشکی این بود که یاد بدهد چطور زندگیها را حفظ کنیم، اما ایجاد آمادگی برای افول و مرگ جزء اهداف آن به حساب نمیآمد.
یادم میآید یک بار، در جلسهای یکساعته، به رمان کلاسیک تولستوی با نام مرگ ایوان ایلیچ پرداختیم و در آنجا دربارهٔ میرایی و فناپذیری بحث کردیم. این جلسه بخشی از سمینارهای هفتگی موسوم به بیمار-دکتر بود. این سمینارها گوشهای از کوششهای نظام آموزش پزشکی بود برای اینکه ما را پزشکانی انسانی و چندبُعدیتر بار بیاورد. در آن سمینارها، چند هفته به ضوابط اخلاقی معاینهٔ پزشکی پرداختیم و در چند هفتهٔ دیگر هم چیزهایی دربارهٔ تأثیرات اقتصاد اجتماعی و نژاد بر سلامت یاد گرفتیم. نهایتاً یک بعدازظهر هم در باب رنج ایوان ایلیچ تأمل کردیم، رنج او در آن هنگام که به حال نزار افتاد بود و، بهخاطر بیماریای ناشناخته و لاعلاج، حالش روزبهروز بدتر میشد.
در این داستان، ایوان ایلیچ چهلوپنج سال دارد و قاضی ناحیهٔ سنت پترزبورگ است و زندگیاش عمدتاً حول دغدغههای بیاهمیت مربوط به جایگاه اجتماعی میگذرد. روزی از بالای چهارپایه میافتد و پهلویش تیر میکشد و درد بهجای فروکشکردن رو به وخامت میگذارد، آنقدر که نهایتاً ایوان ایلیچ از کارکردن عاجز میشود. او که قبل از آن «مردی باهوش، موقر، دوستداشتنی و خوشمشرب بود» حالا افسرده و ناتوان شده بود. دوستان و همکارانش او را ترک کردند. همسرش به سراغ گرانترین پزشکان رفت اما هیچ کدام نتوانستند بیماری او را تشخیص دهند. بدینترتیب، هر دوا و درمانی که تجویز میکردند به هیچ دردی نمیخورد. همهٔ اینها شکنجهای برای ایلیچ بود. او از این وضعیت عصبانی بود و خون خونش را میخورد.
مینویسد:«آنچه بیش از همه ایوان ایلیچ را عذاب میداد فریب و دروغی بود که بهدلایلی همه پذیرفته بودندش، اینکه ایوان در حال مرگ نیست و فقط بیماری است که باید آرام بماند و دورهٔ درمان را از سر بگذراند و پس از آن، نتایج خوبی به دست خواهد آمد».
ایوان ایلیچ نور امیدی در دل داشت که شاید اوضاع عوض شود، اما هر چه ضعیف و نحیفتر میشد، میفهمید که اوضاع چندان بسامان نیست. او در اضطراب و ترسِ روزافزون از مرگ زندگی میکرد. اما مرگ موضوعی نبود که پزشکان، دوستان و خانوادهاش بتوانند با آن کنار بیایند