من اشتباه نمی‌کنم، حتی اگر خلافش ثابت شود

برشی از کتاب «اشتباه شد، اما من مقصر نیستم» که به مسئلۀ تناقض‌های فکری می‌پردازد

لیوت آرونسون
ترجمۀ: مینا قاجارگر
مرجع: NPRا


ناهماهنگیْ ناراحت‌کننده است، زیرا نگه‌داشتن دو عقیدۀ متناقض عینِ تن‌دادن به پوچی است و، همان‌طور که آلبرکامو می‌گوید، ما انسان‌ها مخلوقاتی هستیم که زندگی‌مان را با کوشش برای اثبات پوچ‌نبودن زندگی سپری می‌کنیم. لُب کلام این است که نظریۀ فستینگر در این باره است که مردم چگونه می‌کوشند به ایده‌های متناقض خود معنا دهند و زندگی‌هایی را بگذرانند که، لااقل به‌نظر خودشان، بدون تناقض و بامعناست.

تخمین زمان مطالعه : ۹ دقيقه


الیوت آرونسون، ان.پی.آر — برای همۀ ما سخت است که بپذیریم اشتباه کرده‌ایم، اما، بر اساس کتاب جدیدی دربارۀ روان‌شناسی، همه‌اش هم تقصیر ما نیست. الیوت آرونسون، روان‌شناس اجتماعی می‌گوید مغز ما تلاش بسیاری می‌کند تا ما فکر کنیم داریم کار درست را انجام می‌دهیم، حتی گاهی با وجود شواهد مسلمی که خلافش را ثابت می‌کنند.

خواندن پیش‌بینی‌های روزِ آخر دنیا، جالب و گاهی اوقات سرگرم‌کننده است، اما از آن هم جذاب‌تر مشاهدۀ آن چیزی است که برای ذهنیت معتقدان حقیقی رخ می‌دهد وقتی پیش‌بینی شکست می‌خورد و جهان کماکان به زندگی بی‌هدف و باری‌به‌هرجهتِ خود ادامه می‌دهد. توجه کنید که کمتر پیش می‌آید کسی بگوید: «گند زدم! باور نمی‌کنم چقدر احمق بودم که آن مزخرفات را باور کردم.» برعکس، اکثرِ اوقاتْ آن‌ها حتی به‌نحو عمیق‌تری به قدرت پیشگویی خودشان ایمان می‌آورند. «کتاب مقدس وحی‌ است» یا «نوشته‌های نوستراداموس، که در قرن شانزدهم ادعای پیامبری می‌کرد، هر فاجعه‌ای را از طاعون خیارکی گرفته تا حادثۀ یازدهم سپتامبر پیشگویی کرده‌اند»: مردمی که چنین باورهایی دارند محکم به اعتقاد خود چسبیده‌اند و این مشکلِ کوچک که پیشگویی‌های پرابهام آن‌ها تنها پس از وقوع حادثه قابل‌فهم می‌شوند موجب نگرانی‌شان نمی‌شود.

نیم قرن پیش، یکی از روان‌شناسان اجتماعی جوان به‌نام لئون فستینگر و دو همکارش به درون گروهی از مردم نفوذ کردند که اعتقاد داشتند جهان در ۲۱ سپتامبر به پایان خواهد رسید. آن‌ها می‌خواستند ببینند زمانی که پیشگویی شکست می‌خورَد (البته امیدوار بودند که چنین شود!) چه اتفاقی برای این گروه رخ می‌دهد. رئیس گروه، که پژوهشگرانْ او را ماریان کیچ می‌نامیدند، وعده داده بود در نیمه‌شب بیستم دسامبر بشقاب‌پرنده‌ای خواهد آمد و ایمان‌آورندگان به این موضوع را نجات بخشیده و با خود به جای امنی خواهد برد. بسیاری از پیروان او شغل و خانۀ خود را رها کرده‌ بودند، پس‌انداز خود را خرج کرده‌ بودند و در انتظار پایان بودند. در عالم افلاک پول به چه درد می‌خورد؟ بقیه هم با ترس یا تسلیم و رضا در خانه‌هایشان منتظر بودند. (همسر خانم کیچ، که از ناباوران بود، شب‌ها زود به رختخواب می‌رفت و راحت می‌خوابید، درحالی‌که

مغز ما تلاش بسیاری می‌کند تا ما فکر کنیم داریم کار درست را انجام می‌دهیم

خانم خانه و پیروان او در اتاق نشیمن به نیایش مشغول بودند.) فستینگر پیش‌بینیِ خودش را انجام داد: اگر پیشگویی شکست بخورد، معتقدانی که خیلی درگیر این پیشگویی نشده‌ بودند و هزینۀ زیادی نداده بودند– یعنی کسانی که در خانه‌هایشان، با این امید که قرار نیست در نیمه شب بمیرند، منتظرِ به‌پایان‌رسیدنِ جهان بودند- بی‌سروصدا از ایمانشان به خانم کیچ دست برمی‌داشتند. اما کسانی که دارایی‌شان را از دست داده‌ بودند و همراه دیگران در انتظار سفینۀ فضایی نجات‌دهنده بودند، اعتقادشان به توانایی‌های مرموز این خانم بیشتر می‌شد. درواقع، حالا آن‌ها هر کاری که می‌توانستند انجام می‌دادند تا دیگران به آن‌ها بپیوندند.

نیمه‌شب، وقتی هیچ اثری از سفینۀ فضایی در حیاط دیده نشد، اعضای گروه کمی عصبی شده بودند. وقتی ساعت به دوِ بعد از نیمه‌شب رسید، آن‌ها جداً داشتند نگران می‌شدند. ساعت ۴:۴۵ صبح، خانم کیچ مکاشفۀ دیگری داشت: او گفت عظمت ایمان گروه کوچکش جهان را نجات داده است.

او به پیروانش گفت: «و کلمۀ خدا بزرگ است و شما از طریق کلمۀ خدا نجات یافته‌اید، زیرا از دهان مرگ بازگشته‌اید و در هیچ زمانی چنین قدرتی بر زمین نازل نشده‌ است. از آغاز زمان، چنین انرژی خوب و روشنی، که اکنون در این اتاق جاری است، در زمین وجود نداشته‌ است.»


احساس گروه از ناامیدی به شادی تبدیل شد. بسیاری از اعضای گروه، که تا پیش از ۲۱ دسامبر نیازی به تبلیغ کیش خود ندیده بودند، شروع به تماس‌گرفتن با خبرگزاری‌ها و گزارش معجزۀ مذکور نمودند. آن‌ها خیلی زود به خیابان ریختند، درحالی‌که جلوی رهگذران را می‌گرفتند و تلاش می‌کردند آن‌ها را به آیین خود دعوت کنند. پیشگویی خانم کیچ شکست خورد، اما پیش‌بینی لئون فستینگر درست از آب درآمد.

موتور محرک توجیه خویشتن و انرژی‌ای که نیاز به برحق‌نماییِ اعمال و تصمیم‌های ما به‌ویژه اعمال و تصمیم‌های اشتباه را ایجاد می‌کند احساس ناخوشایندی است که فستینگر آن را «ناهماهنگی شناختی» می‌نامد. ناهماهنگی شناختی حالتی تنشی است که زمانی رخ می‌دهد که شخصی دو شناخت (ایده، نگرش، باور یا عقیده) دارد که به‌لحاظ روان‌شناختی ناسازگار هستند، مثل «سیگارکشیدن کار احمقانه‌ای است، زیرا ممکن است مرا بکشد» و «من روزی دو پاکت سیگار می‌کشم». ناهماهنگی موجب ناراحتی ذهنی می‌شود: از اندوه جزئی گرفته تا اضطراب و عذاب روحی عمیق؛ مردم، تا وقتی که راهی برای کاهش این تنش و ناهماهنگی پیدا نکنند، احساس آسودگی نمی‌کنند. در این مثال، سرراست‌ترین راه کاهش ناهماهنگی شناختی برای فرد سیگاریْ ترک سیگار است، اما اگر

ناهماهنگی شناختی حالتی تنشی است که زمانی رخ می‌دهد که شخصی دو شناخت دارد که به‌لحاظ روان‌شناختی ناسازگار هستند

او تلاش کرد که سیگار را ترک کند و نتوانست، حال باید خود را متقاعد کند که سیگار واقعاً آن‌قدرها هم خطرناک نیست یا اینکه سیگارکشیدن به خطرش می‌ارزد، چون به او کمک می‌کند آرام شود یا دچار افزایش وزن نشود (و از همۀ این‌ها گذشته، چاقی هم برای سلامتی مضر است!) و... . اکثر سیگاری‌ها موفق می‌شوند ناهماهنگی را با این راه‌های خلاقانه و شاید خودفریبانه کاهش دهند.

ناهماهنگی ناراحت‌کننده است، زیرا نگه‌داشتن دو عقیدۀ متناقض عینِ تن‌دادن به پوچی است و، همان‌طور که آلبرکامو می‌گوید، ما انسان‌ها مخلوقاتی هستیم که زندگی‌مان را با کوشش برای اثبات پوچ‌نبودن زندگی سپری می‌کنیم. لُب کلام این است که نظریۀ فستینگر در این باره است که مردم چگونه می‌کوشند به ایده‌های متناقض خود معنا دهند و زندگی‌هایی را بگذرانند که، لااقل به‌نظر خودشان، بدون تناقض و بامعناست. این نظریهْ الهام‌بخش سه‌هزار آزمایش مختلف بوده‌ است که، همگی، فهم روان‌شناختی از سازوکار ذهن بشر را تغییر داده‌اند. حتی عبارت «ناهماهنگی شناختی» دیگر اصطلاحی علمی و دانشگاهی نیست و وارد فرهنگ عامه شده‌ است. این اصطلاح را همه جا می‌توان پیدا کرد. هر دوی ما (نویسندگان کتاب) این عبارت را در اخبار تلویزیون، ستون سیاسی روزنامه‌ها، مقاله‌های مجلات، نوشته‌های پشت اتومبیل‌ها و حتی سریال‌های آبکی دیده‌ایم. الکس تربک آن را در مسابقۀ تلویزیونی جِپردی به کار برد، جان استوارت در دِیلی شو و پرزیدنت بارتلت در وست وینگ. اما باوجودآنکه این عبارت را این روزها زیاد می‌شنویم، افراد کمی معنای آن را کاملاً می‌فهمند یا به قدرت انگیزشی آن واقف‌اند.

در سال ۱۹۵۶ یکی از ما (الیوت) به‌عنوان دانشجوی ارشد روان‌شناسی وارد دانشگاه استنفورد شد. در همان سال فستینگر نیز به‌عنوان استادی جوان به استنفورد آمد و آن‌ها فوراً در رابطه با طراحی آزمایش‌هایی برای آزمون و توسعۀ نظریۀ ناهماهنگی با یکدیگر شروع به همکاری کردند. تفکر آن‌ها بسیاری از مفاهیم جاافتاده در روان‌شناسی و در میان تودۀ مردم را به چالش کشید، برای مثال این نظر در رفتارگرایی که «مردم اولاً و اساساً به‌خاطر پاداش کارهایشان را انجام می‌دهند» یا این نظر در علم اقتصاد که «انسان‌ها به‌طور کلی تصمیمات منطقی می‌گیرند» و همچنین این نظریه در روان‌کاوی که «رفتار پرخاشگرایانه موجب ازبین‌رفتن سائق‌های خشم و پرخاش می‌شود».

بیایید ببینیم که چگونه نظریۀ ناهماهنگیْ رفتارگرایی را به چالش کشید. در آن زمان، اکثر روان‌شناسان علمی متقاعد شده بودند که افعال مردم را می‌توان با پاداش و تنبیه کنترل کرد. مطمئناً درست است که اگر شما در انتهای هزارتو به موشی غذا بدهید، مسیر هزارتو را سریع‌تر از زمانی یاد خواهدگرفت که غذایی در کار نیست یا

نظریۀ ناهماهنگی نشان می‌دهد که چون ما فکر می‌کنیم، رفتارمان فراتر از تأثیرات پاداش و تنبیه و حتی اغلب در تناقض با آن‌هاست

اینکه اگر وقتی سگتان پنجه‌اش را در دست شما می‌گذارد به او بیسکویت بدهید، این شیرین‌کاری را سریع‌تر از زمانی یاد می‌گیرد که شما دست خالی نشسته‌اید و امیدوارید که او خودش موفق شود. در مقابل، اگر زمانی که دیدید سگتان روی فرش ادرار می‌کند او را تنبیه کنید، به‌زودی این کار را ترک خواهدکرد. به‌علاوه، رفتارگرایان معتقدند هرچیزی که صرفاً به‌نحوی با پاداش و جایزه در ارتباط باشد جذاب‌تر خواهد بود؛ سگتان شما را دوست خواهد داشت، چون به او بیسکویت می‌دهید و هرچیزی که با درد مرتبط باشد نامطلوب و زننده می‌شود.

البته قوانین رفتارگرایی درمورد انسان‌ها هم به کار می‌روند؛ هیچ کس کاری ملال‌آور را بدون دستمزد تحمل نخواهدکرد و اگر به کودک خردسالتان کلوچه بدهید تا بهانه‌گیری را کنار بگذارد، به او آموخته‌اید که هر وقت کلوچه می‌خواهد بهانه‌گیری کند. اما چه خوب و چه بد، ذهن انسان پیچیده‌تر از مغز موش یا توله‌سگ است. سگ ممکن است به‌خاطر اینکه مچش را هنگام خراب‌کاری روی فرش گرفته‌اید ابراز پشیمانی و ناراحتی کند، اما نمی‌کوشد برای رفتار اشتباه خود توجیهی بیابد. تفاوت در این است که انسان‌ها فکر می‌کنند. نظریۀ ناهماهنگی نشان می‌دهد که چون ما فکر می‌کنیم، رفتارمان فراتر از تأثیرات پاداش و تنبیه و حتی اغلب در تناقض با آن‌هاست.

برای مثال، الیوت پیش‌بینی کرد که اگر مردم درد، ناراحتی، تلاش یا شرم زیادی را برای رسیدن به چیزی تحمل کنند، از رسیدن به آن چیز بیشتر خوش‌حال خواهند شد. از نظر رفتارگرایان، این پیش‌بینیِ معقولی نیست؛ چرا مردم باید چیزی را که با درد و رنج مرتبط است دوست داشته باشند؟ اما، به‌عقیدۀ الیوت، پاسخ این سؤال واضح است: توجیه خود. این شناخت که «من شخصی معقول و کاردان هستم» با این شناخت ناسازگار است که «من از طریق راهی دشوارو پر از درد و رنج به چیزی دست یافتم». مثلاً عضوشدن در گروهی را در نظر بگیرید که بعداً معلوم می‌شود خسته‌کننده و به دردنخور است. در اینجا ادراکاتم از گروه مذکور را، با تلاش برای یافتن ویژگی‌های خوب آن و نادیده‌گرفتن جنبه‌های منفی، در جهتی مثبت تحریف خواهم کرد.

اطلاعات کتاب‌شناختی:

Tavris, Carol, and Elliot Aronson. Mistakes were made (but not by me): Why we justify foolish beliefs, bad decisions, and hurtful acts. Houghton Mifflin Harcourt, 2008

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را الیوت آرونسون نوشته است و در تاریخ ۲۰ جولای ۲۰۰۷ با عنوان «Why It's Hard to Admit to Being Wrong» در وب‌سایت ان.پی.آر منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۱۵ آبان ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان «من اشتباه نمی‌کنم، حتی اگر خلافش ثابت شود» و با ترجمۀ مینا قاجارگر منتشر کرده است.
•• الیوت آرونسون (Elliot Aronson) روان‌شناس اجتماعی و استاد بازنشستۀ روان‌شناسی از دانشگاه سانتاکروز کالیفرنیا و یکی از دو نویسندۀ کتاب اشتباه شد، اما من مقصر نیستم (mistakes were made but not by me) است.