نوستالژی بیش از آنکه برای گذشته باشد، دربارۀ آینده است

نویسنده:الیزابت سوبودا ترجمۀ: میترا دانشور مرجع: aeon

هر تکه از نوستالژی جهانی را در درونش زنده می‌کند که به‌شکل بی‌نظیری سرشار از جزئیات است

کلمۀ نوستالژی را اولین‌بار، سال ۱۶۰۰ میلادی، پزشکی سوییسی برای سربازانی به کار برد که دلتنگ خانه‌شان شده بودند؛ آن‌ها دچار بی‌اشتهایی و گریه‌های عمیقی بودند که به‌خاطر یادآوری سرزمین پدری‌شان بود. مثل طعنه‌هایی که نصیب این سربازان می‌شد، امروزه هم هرکسی گرفتار نوستالژی بشود باید تمسخرهای زیادی را به جان بخرد. اما الیزابت سوبودا می‌گوید نوستالژی بیش از آنکه برای گذشته باشد، دربارۀ آینده است. این «درد بازگشت» ما را به گذشته‌هایی گره می‌زند که اساساً وجود نداشته و قرار هم نیست در آینده به ما برسد. پس نوستالژی چگونه آینده را می‌سازد؟

الیزابت سوبودا، ایان — جایی در گوشه‌کنارِ حضور آنلاینم، یک تابلوی اعلانات مجازی به نام «نوستالژی» دارم. تصاویرش مثل عکس‌هایی است از فیلم پرفرازونشیب کودکی‌ام: عروسک رِینبو برایت که موهای کاموایی‌اش قطور و دم‌اسبی بسته شده. یک پوشۀ آچهار با طرح جلدی توهم‌زده: مدل‌هایی با چکمه‌های فضایی، که دارند در دو صفحۀ شماره‌ای از مجلۀ سِوِنتین در سال ۱۹۹۶ قدم می‌زنند. کفش‌های چرم قهوه‌ای با بندهایی که انتهایشان به‌شکل گره‌هایی مارپیچ بسته می‌شود.

مدت‌ها، هر وقت که به این تابلو چیزی اضافه می‌کردم، دچار نوعی شرمندگی نامحسوس می‌شدم. اگر آدم دیگری وارد اتاق می‌شد، پنجرۀ مرورگر را می‌بستم. جست‌وجو در بین آن عکس‌های قدیمی، که هر کدامشان باتلاقی سنگین با پژواکی هیجانی بودند، به‌نظر راه دیگری برای تعلل می‌آمد. علناً حسی احمقانه هم داشت. عکس جلدهای کتاب باشگاه پرستاران بچه۱ یا ویترین‌های اورنج‌مال در زمان حال به چه دردی می‌خوردند؟ انتظار داشتم چه چیزی از استنشاق عطر تخیلی استیکرهای عطری که معلم کلاس اولم روی مشق‌هایم می‌چسباند، به دست بیاورم؟

بااین‌همه، نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. هر تصویر کوچکی دعوتی بود برای سواری در جریان بادی که می‌توانست برای بیست دقیقه یا دو ساعت شناورم کند. چرخیدن در گردبادهای تجدید خاطرات، حالتی از غرق‌شدن به همراه داشت که در آن احساس می‌کردم خارج از زمان هستم و در‌عین‌حال به‌شدت آگاه بودم که زمان سپری می‌شود.

آنچه بعداً اذیتم می‌کرد، در کنار شرمندگی از اینکه زمان کار‌ی‌ام را هدر داده بودم، این بود که اصلاً نمی‌دانستم چرا آن‌قدر مصمم هستم در گذشته‌ام کندوکاو کنم. شروع کردم به بررسی مطالعات تجربی دربارۀ نوستالژی، که حسی سودمندتر از خاطره‌بازی داشت و به نتیجه‌ای رسیدم که انتظارش را نداشتم. تحقیقات نشان می‌داد سفرهای نوستالژیکم، بسیار فراتر از اینکه حسی از گیجی به خاطر کلیک‌کردن به من بدهند، به ثبات درونی‌ام خوراک می‌دادند و حتی آماده‌ام می‌کردند تا فرصت‌های جدیدی را که هنوز متصور نبودم، دنبال کنم.

نوستالژی را مدت‌ها مثل چوب زیربغل -چیزی که هنگام کاهش جذابیت زمان حال به آن تکیه می‌دهیم- مسخره می‌کردیم، اما درواقع به‌طور شگفت‌انگیزی بابی جدی به سوی آینده است. نوستالژی به وقتِ فروپاشی یا تغییر افق دید از نظر ذهنی و فیزیکی روی زمین نگهمان می‌دارد، و درعین‌حال با فوریتی حسی بر روی چیزی متمرکزمان می‌کند که بیشتر از همه برایش ارزش قائل هستیم، و نیز آنچه می‌خواهیم به جهان نشان بدهیم. قدرت دگرگون‌ساز نوستالژی در همین جاست.

اکراه جمعی ما از رسیدن به حد اعلای گذشتۀ خودمان، صدها سال سابقۀ تاریخی دارد. کلمۀ Nostalgia را پزشک سوئیسی، یوهانس هوفر در دهۀ ۱۶۰۰ ابداع کرد. این واژه، آمیخته‌ای از کلمات یونانی notos («بازگشت») و algos («درد») است و دلالت بر این دارد که تفکرات دربارۀ گذشته با رنج همراهند. هوفر از این کلمه استفاده کرد تا بیماری شایع‌شده‌ای را در سربازان مزدور سوئیسی توصیف کند که دلتنگ زادگاهشان می‌شدند. او معتقد بود که نشانه‌های این بیماری -از جمله دوره‌های گریه و بی‌اشتهایی- ناشی از «حال و هوای غرایز حیوانی در آن لایه‌های مغز میانی بود که...تفکراتی از سرزمین پدری همچنان به آن چسبیده بودند».

وجهۀ نوستالژی در طول عصر ویکتوریا بهبود چندانی نیافت، وقتی پزشک‌ها آن را اختلالی روانی تعریف کردند که نشانه‌اش تأمل دربارۀ زمان‌ها و مکان‌هایی بود که هرگز نمی‌شد دوباره به آن‌ها برگشت. به گفتۀ روانکاوان، این شرایط ناشی از میلی منع‌شده برای برگشتن به مراحل اولیۀ زندگی بود.

سال‌ها طول کشید تا جوّی صمیمانه‌تر حول نوستالژی شکل گرفت. کتاب در جستجوی زمان ازدست‌رفته۲، اثر نویسندۀ فرانسوی، مارسل پروست (۱۹۱۳ تا ۱۹۲۷) که در آن راوی کیک مادلنی را می‌چشد که طوفانی از خاطرات را آزاد می‌کند، تأثیر زیادی در این داشت که عمل یادآوری گذشته‌ها در طول زمان، جنبۀ انسانی پیدا کند. اما با اینکه بیشتر منتقدانْ دیگر نوستالژی را آسیب‌شناختی نمی‌دیدند، به نظر خیلی‌ها همچنان میل بیهوده‌ای برابر با ماسک‌های گِلی یا همبرگرهایی با ذرات طلا بود. تام وندربیلت، با لحنی تحقیرآمیز در شماره‌ای از مجلۀ بفلر در سال ۱۹۹۳ نوشت:

نوستالژی شکلی از پروپاگانداست، عملی با خنده و فراموشی که در آن شمایل‌نگاری بصری صحیح و اصالت ادراک‌شده می‌تواند اشتیاقی برای زندگی‌ای ایجاد کند که دیگر ممکن نیست و در واقع هیچ وقت امکان‌پذیر نبوده است.

چندان طولی نکشید که یک جنبش نوستالژی چنین هشدارهایی را از بین برد، جنبشی که در شبکه‌های اجتماعی (و قبل از آن، در چت‌روم‌های اِی‌اوال) ریشه دواند. این جنبش را نسل هزاره و ایگرگ‌های افسرده‌ای به پیش راندند که به‌دنبال راه ورودی به زمانی ساده‌تر بودند، جنبشی که حالا بر تراز اقتصاد آنلاین تأثیرگذار است. بر روی تیترهای پربیننده‌ای مثل «۵۰ چیزی که فقط بچه‌های دهۀ ۱۹۸۰ می‌توانند بفهمند» بیشتر از اخبار فوری ملی کلیک می‌شود. درعین‌حال، تبلیغ‌کنندگان از تابلوهای یادگاری آنلاین، مثل تابلوی من، فرصتی می‌سازند تا کالاهای یادآور گذشته را -یا همان «هرزه‌نگاری نوستالژی» را- به نسل‌هایی بیندازند که، دهه‌ها پیش، یادآوری گذشته‌ها را به‌عنوان سرگرمی استفاده می‌کردند.

در مواجهه با همه‌گیریِ کشندۀ جهانی، اغتشاش سیاسی، اختلاف در روابط، و بازارهای مالی پرفرازونشیب، به‌راحتی می‌توان محبوبیت سرسام‌آور نوستالژی را شاهدی بر این امر دید که حاضر نیستیم درگیر فجایع همین امروز شویم. بااین‌همه، آنچه روان‌شناسان تکرار می‌کنند چیزی جالب‌توجه‌تر و متفاوت است: به‌دقت در گذشته کندوکاو می‌کنیم تا بتوانیم احساس کنیم پایمان آن‌قدری روی زمین هست که بتوانیم با چالش‌های زمان حال روبه‌رو شویم.

نوستالژی با برانگیختن امنیت، اعتمادبه‌نفس، و حسی از معنا زمینه‌چینی می‌کند، زمینه‌چینی برای یک رشد شخصیِ عمیقِ و جرئت فراروی از مرزهای فیزیکی و روانی‌مان

نوستالژی ما را در گذشته قلاب می‌کند و این‌چنین کمک می‌کند حس هویتی منسجم بسازیم، همان نیروی تثبیت‌کننده‌ای که برای مواجهه با مشکلات شخصی و جهانی لازمش داریم. برای مثال، کریستین باچو، روان‌شناس کالج لوموین در ایالت نیویورک، می‌گوید در بافت یک رابطۀ آزاردهنده «بازمانده می‌تواند عمل آزارگر را درونی کند. قربانیان به این نتیجه می‌رسند که ارزش دوست‌داشته‌شدن ندارم». اما نگاهی به عقب و به زمان‌های شادتر، می‌تواند این سناریوی آسیب‌زا را برعکس کند. باچو ادامه می‌دهد: «وقتی یاد گذشته‌ها می‌افتند، می‌توانند بگویند: یک لحظه صبر کن. آدم‌هایی بوده‌اند که با احترام و متانت با من رفتار کرده‌اند».

همین کمک می‌کند توضیح بدهیم که چرا فرورفتن در خاطرات نوستالژیک به آدم‌ها کمک می‌کند حس تعلق قوی‌تر و باور بیشتری به ظرفیت‌های خودشان داشته باشند. اندرو آبیتا، روان‌شناس دانشگاه راتگرز در نیوجرسی می‌گوید: «نوستالژی باعث می‌شود آدم‌ها به‌شکل گسترده‌ای خوش‌بین‌تر شوند که مسائلشان حل خواهد شد».

این خوش‌بینی بیشتر می‌شود، چون اکثرمان به احتمال زیاد خاطرات مثبت گذشته را بیشتر از خاطرات منفی بازگو می‌کنیم، نوعی سوگیری که روان‌شناسان «اصل پولیانا» می‌نامند. براساس گزارشی از دانشگاه ساوتهمپتون در انگلیس، وقتی آدم‌ها داستان‌های نوستالژیک تعریف می‌کنند، در مقایسه با داستان‌هایی که دربارۀ رویدادهای روزمره می‌گویند، از جملات خوش‌بینانه‌تری استفاده می‌کنند.

این نگاه امیدبخش به گذشته کمک می‌کند قضاوت‌های عجولانۀ تلخی را که در زندگی روزمره روی هم تلنبار می‌شوند، به تعادل برسانیم. اگر سرپرستتان با یک گزارشِ عملکردِ ضعیف شوکه‌تان کند، مغزتان احتمالاً رگباری از افکار منفی را شلیک خواهد کرد: آن‌قدر که باید خوب نیستم یا چه آدم به‌دردنخوری هستم. اما اگر ذهنتان به زمان‌های دیگری برگردد که در وظایف کاری عالی بودید و احساس توانمندی بیشتری داشتید، آن خاطرات می‌توانند خودناباوری‌های زمان حالتان را تعدیل کنند. شواهدی زیستی برای این اثر متعادل‌کننده وجود دارد: مطالعه‌ای بر روی مغز در دانشگاه داکوتای شمالی نشان داد که مسیرهای فرعی نوستالژیک ظاهراً لبه‌های تیز ادراک‌شده از اتفاق‌های منفی را نرم می‌کنند.

همچنین نوستالژی تشویقمان می‌کند تا با آدم‌های اطرافمان متحد شویم، به‌شکلی که به سلامت و شادکامی‌مان کمک کند. در مطالعه‌ای، آبیتا و همکارانش از گروهی خواستند خاطره‌ای نوستالژیک را به یاد بیاورند و بقیه به اتفاقی روزمره فکر کردند. آن‌هایی که در گروه خاطرۀ نوستالژیک بودند، بعد از این کار بیشتر گزارش کردند که می‌خواهند به آدم‌های دیگر نزدیک بشوند. آبیتا می‌گوید به احتمال زیاد دلیلش این است که مرور دوبارۀ خاطراتِ قدیمیْ زمان‌هایی را به یادمان می‌آورد که در کنار دیگران احساس رضایت داشتیم و چنین خاطراتی کمکمان می‌کند باور کنیم که در آینده می‌توانیم به نقاط اوج اجتماعی مشابهی دست یابیم.

آبیتا می‌گوید: «یکی از راه‌هایی که ما روان‌شناسان تلاش می‌کنیم اعتماد‌به‌نفس را افزایش دهیم ایجاد تجربیاتی است که آدم‌ها در آن‌ها می‌توانند خودشان را موفق ببینند. آدم‌ها این روابط ویژۀ بسیار موفق را مجسم می‌کنند: ’می‌دانی، در این عرصۀ اجتماعی موفقیتی داشته‌ام‘». چنین بینشی می‌تواند به اندازۀ کافی جسورمان کند که یک تور ایمنی اجتماعی ببافیم تا جلوی احساس تنهایی و سلامت روبه‌افول را بگیرد.

مهم‌تر از همه، وقتی پله‌های اندکی برای آدم‌ها باقی مانده که رویشان بایستند، نوستالژی ظاهراً به آن‌ها جا پای محکمی می‌دهد. در یک درمان جدید برای زوال عقل، به نام «خاطره‌درمانی»، درمانگران از یادآورهایی مثل عکس یا اشیا یا قطعۀ موسیقی استفاده می‌کنند تا باعث مکالمات و تفکراتی دربارۀ عمیق‌ترین خاطرات یک فرد بشوند. مروری بر روی مطالعات خاطره‌درمانی مشخص کرد که این رویکرد اثرات مثبتی بر عملکرد شناختی، مهارت‌های ارتباطی، و حالت روحی مراجعان دارد. اگرچه نویسندگان آن در دانشگاه بنگورِ ولز بر نیاز به آزمایش‌های کنترل‌شدۀ چنین درمانی تأکید می‌کنند.

چه خاطراتمان به ۸۰ سال قبل برگردد، چه فقط به یکی دو دهۀ قبل، قسمت‌هایی که دوباره به سطح می‌آیند، به‌شکل نوعی «آزمون رورشاخ»۳ عمل می‌کنند و امور ارزشمند و تجربیات عزیزمان را آشکار می‌کنند. اگر دوست دارید مهمانی‌های تولد در رستوران‌های «چاک ای چیز» را به خاطر بیاورید، احتمالاً برای امنیت یک اجتماع بزرگ و اهل معاشرت ارزش زیادی قائل هستید، درحالی‌که خاطرات نقاشی با گچ به‌همراهِ دوست صمیمی‌تان نشانۀ میل به پیوندهای عمیق‌تر و پایدارتر است. باچو می‌نویسد: «تجربیات فقط اتفاق‌هایی نیستند که برایمان رخ می‌دهند. آن‌ها مواد خامی‌‌اند که برای شکل‌دادن به هویتمان و خودمان به کار می‌بریم». پس نوستالژی ابزار بازیابی آن مواد خام است و تماس نزدیکی با آن برقرار می‌کند، انگار که دست‌هایمان را در خاک رس فرو ببریم.

این تماس اولیه با ترغیبگرهای ما می‌تواند به تقویت باور به اهمیت زندگی‌هایمان کمک کند. وقتی کلی روتلج، دانشمند علوم رفتاری در دانشگاه ایالتی داکوتای شمالی و همکارانش از دانشجویان کالج خواستند خاطره‌ای نوستالژیک را به یاد بیاورند یا دربارۀ اتفاقی خوشایند در آینده فکر کنند، احتمال بیشتری وجود داشت که اعضای گروه نوستالژی بگویند زندگی‌هایشان سرشار از معناست. البته ممکن است ردیابی مسیری مشخص از اشیای نوستالژیک خاص -با تمام شکوه معمولی، سطحی و مصرف‌زده‌شان- تا حس عمیقِ معنای مدنظر تحقیق چالشی باشد. وقتی سالنامه‌ای قدیمی پر از عکس‌ها، شرح تصاویر، و یادگاری‌ها را درمی‌آورم، خاطراتی از جهانِ ترک‌کرده‌ام را زنده می‌کنم. به نظر ساده می‌رسد. اما دل‌مشغولیِ نوستالژیک به شخصیت دانکی کونگ یا اصطبل اسباب‌بازیِ مای لیتل پونی شاید چندان ربطی به وجهۀ بنیادین «خود» نداشته باشد.

بااین‌همه، همان‌طور که پروست خیلی خوب فهمید، هر تکه از منبع نوستالژیک -چه رایحه باشد، چه کالا و چه بخشی از یک آهنگ- جهانی درونی را در خودش زنده می‌کند که به‌شکل بی‌نظیری سرشار از جزئیات است. ترجمۀ بند آهنگ «دود روی آب» دیپ پرپل (۱۹۷۲) یا «کَبِج پَچ کید» با قلبی که روی گونه‌اش خط‌خطی‌شده مَجازِ کاملی است. تکه‌ای به نیابت از کل جهان نابودشده‌ای است که احاطه‌اش کرده بود: شخصیت‌هایی که ساکنش بودند، باورهایی که آن را فرامی‌گرفتند و هیجاناتی که بر آن حاکم بودند.

شاخۀ ویرانگرِ نوستالژی زمانی پدیدار می‌شود که پیروان متعصبْ چشم‌اندازی از گذشته را به گروهی از هواداران خود قالب می‌کنند

درست مثل کیکِ مادلن پروست که او را به جهان ازدست‌رفتۀ خودش پرتاب کرد، یک کلوچۀ ذرت یا جانی‌کیک، من را به منظرۀ شمال ایالت نیویورک می‌برد که در چهارسالگی تجربه کردم،‌ وقتی پشت پیشخوان رستوران هوارد جانسون پاهایم را تاب می‌دادم و پدرم برای صبحانه نان تست ذرت سفارش داد. موضوع نوستالژی به‌خودی‌خود اهمیت ندارد. مهم این است که روزنه‌ای به قلمروهای تفکر و هیجان ما می‌گشایند که همیشه بدون آن در دسترسمان نیستند.

نوستالژی با برانگیختن امنیت، اعتمادبه‌نفس، و حسی از معنا زمینه‌چینی می‌کند، زمینه‌چینی برای یک رشد شخصیِ عمیقِ و جرئت فراروی از مرزهای فیزیکی و روانی‌مان. وقتی به خاطر اینکه می‌دانیم در زمان لازم می‌توانیم به شهر توریستیِ درونمان برگردیم، روحیه داریم و آماده‌تر هستیم تا مرزهایمان را به‌سمت بیرون گسترش بدهیم یا کلاً آن‌ها را فروبریزیم.

برای آزمون این نظریه، متیو بالدوین و مارک لاندائو، دو روان‌شناس دانشگاه کانزاس، از آدم‌ها خواستند دربارۀ اتفاقی در گذشته فکر کنند که حسی نوستالژیک به همراه داشت. بعد آزمایش کردند که افراد اهل نوستالژی‌ چقدر با عباراتی از این دست موافق بودند: «از آن آدم‌هایی هستم که پذیرای افراد، اتفاقات، و مکان‌های ناآشناست».‌ محققان متوجه شدند که سوژه‌ها در گروه نوستالژی، تعلق بیشتری حس می‌کردند و به ظرفیت‌های خودشان باور بیشتری داشتند. آن‌ها نوشتند: «نوستالژی مثل یک منبع روانی عمل می‌کند: در خاطرات، اتفاق‌های واقعیْ هیجانات مثبت متمایزی را حفظ و بازیابی می‌کند که احتمالاتِ تفکر/عمل را گسترش داده و می‌سازند».

اثر مشوق رشد نوستالژی شاید بیشتر از همه در تاریک‌ترین دوره‌های زندگی‌مان مهم باشد. در کثافت‌خانۀ آشویتس، روانپزشک یهودی، ویکتور فرانکل دائماً خاطراتی از همسرش را به خاطر می‌آورد تا به‌رغم جهنم فعلی‌اش، تداوم روابط انسانی رضایت‌بخش را به خودش یادآوری کند. همین مسیرهای انحرافی به زمان‌های شادتر و هیجانات مثبتی که همراهشان بود، فرانکل را در طول محرومیت، بیگاری و بیماری همه‌گیر تیفوس محکم نگه داشت.

پیروزی سرنوشت‌سازی که فرانکل در خاطراتش در کتاب، انسان در جست‌وجوی معنا۴ (۱۹۴۶) به خاطر می‌آورد -یعنی توانایی‌اش برای اینکه تحت بدترین شرایط ممکن بامعنا زندگی کند و حتی شکوفا شود- به مهارتش در توسل به دوره‌های سرخوشانۀ گذشته‌اش گره خورده بود:

در موقعیت فلاکت محض، وقتی تنها دستاورد شاید تحمل رنج به‌شکل صحیح باشد... در چنین موقعیتی، انسان می‌تواند با تعمق مهرآمیز دربارۀ تصویری که از عزیزش با خود حمل می‌کند، به رضایت برسد.

عدالت‌طلبان هم اغلب، وقتی به خودشان دل و جرئت می‌دهند تا از پس کارهای بزرگی که به نظر خیلی‌ها غیرممکن است بربیایند، با حالتی نوستالژیک حرف می‌زنند. باچو دست به تحلیل خاطرات اوکراینی‌هایی زد که در جنبش‌های مقاومت در طول جنگ جهانی دوم شرکت کرده بودند. او فهمید مرور ارزش‌های کودکی بسیاری از آن‌ها را به این تصمیم سوق داده بود که برای آزادی دست به جنگ بزنند، بدون اینکه تضمینی برای موفقیت وجود داشته باشد.

پیوستن به مقاومت اوکراین، لوبا کومار جنگجوی جوان نوستالژیک را برانگیخت تا اولین خاطراتش را از بزرگ‌شدن در روستایی اوکراینی به یاد بیاورد. او در کتاب خراش‌هایی بر دیوار زندان۵ (۲۰۰۹) به دخترش کریستین پروکوپ گفت: «بازی می‌کردیم، می‌رقصیدیم و آواز می‌خواندیم. زن‌ها چرخ‌های ریسندگی‌شان را می‌آوردند و حلقه می‌زدند... کاموا و داستان به هم می‌بافتند». بعضی از آهنگ‌ها و داستان‌ها از آزادی و افتخارِ جست‌وجوی آن می‌گفتند و وقتی کومار در میان دام‌ها، بازجویی‌ها، و تهدیدهای جانی می‌جنگید، به خاطراتش از همین داستان‌ها چنگ می‌زد.

نوستالژی می‌تواند به‌سمت مراحلی از رشد سوقمان بدهد، حتی اگر هرگز مثل کومار یا فرانکل از چنین آزمون‌های سختی نگذریم. من با بازخوانی کتاب‌های قدیمی رنگ‌ورورفتۀ اسکات پک دربارۀ تعهد به حقیقت، با حرف‌زدن با دوست خوبی از دوران دبیرستان، با یادآوری خاطراتی از مادربزرگ عزیزم، توانستم با افسردگی کسالت‌باری دست و پنجه نرم کنم. وقتی در امواج متلاطم بهبود پیش می‌‌رفتم و بعداً که برای اولین بار علنی دربارۀ بیماری‌ام نوشتم، خاطراتی که به آن‌ها چنگ می‌زدم تکیه‌گاهم بودند. امیدوار بودم نوشته‌هایم سنگر کوچکی باشد برای آدم‌های دیگری که احساس می‌کنند از «خودِ» خودشان تبعید شده‌اند.

نوعی از نوستالژی که مشوق امنیت و رشد است چیزی است که باچو «نوستالژی شخصی» می‌نامد. این همان گونۀ پروستیِ نوستالژی است: تغییر مسیر به خاطرات مشخصی که، به‌هنگام تحرک تکانه‌ها، در ذهنمان ردیابی می‌کنیم. باوجوداین، وقتی این تغییر مسیرها در بزرگراهِ بسیار بزرگی ادغام شوند، وقتی نوستالژی از حالت شخصی به حالت متعصب و جمعی تغییر جهت پیدا کند، ممکن است فوراً سمی بشود. این اتفاق را در جوش‌وخروش جمعیت‌های پابه‌سن‌گذاشته هم می‌بینیم، آن‌هایی که می‌خواهند یک چشم‌انداز فرهنگیِ متحدی را بازیابی کنند که، در آن، نظام‌های عقاید بی هیچ تغییری (مثل حقوقی که از بدو تولد داریم) منتقل شوند. چنین جنبش‌هایی، که شعار «خاک و خون» سر می‌دهند، با سوخت حافظۀ شخصی پیش‌روی نمی‌کنند، بلکه براساس ایدئال‌های انتزاعیِ گذشته‌ای پیش می‌روند که در واقع شاید هرگز وجود نداشته‌اند.

این شاخۀ ویرانگرِ نوستالژی زمانی پدیدار می‌شود که پیروان متعصبْ چشم‌اندازی از گذشته را به گروهی از هواداران خود قالب می‌کنند. فرانک مک‌اندرو، روان‌شناسِ کالج ناکسِ ایلینوی، می‌گوید «وقتی گذشتۀ شخصی خودت را بازآفرینی می‌کنی، نوستالژی حاکی از چیزهای فردی‌ای می‌شود که برای تو خوب‌اند. اما اگر طرز فکرت این باشد که همه چیز قبلاً بهتر بوده، تلاش می‌کنی نوستالژی خود را به دیگران تحمیل کنی». تحت چنین شرایط زورگویانه‌ای، نوستالژیِ جمعی می‌تواند شکل مذهب بنیادگرای خانمان‌سوزی را به خود بگیرد.

نوستالژی‌ای که به هنجارهای گروهی امتیاز بالاتری می‌دهد، می‌تواند مولد تعصب هم باشد. کنستانتین سدیکیدس و تیم وایلدشات، دو روان‌شناس دانشگاه ساوتهمپتون، و همکارانشان جرقۀ نوستالژی جمعی را در دانشجویان یونانی زدند. برای این کار، از آن‌ها خواستند دربارۀ موسیقی و سنت‌های فرهنگی یونانی بنویسند یا بخوانند. سپس، دانشجویان عشق بیشتری به میراث یونانی خود ابراز کردند، گفتند که برنامه‌های تلویزیونی و کالاهای مصرفی یونانی را ترجیح می‌دهند.

اما بخش تاریکی هم در کنارش وجود داشت: آن‌ها نفرت بیشتری را از غذاها و محصولاتی که یونانی نبودند ابراز کردند.

باچو می‌گوید نوستالژی جمعی «ممکن است به چیزی درون‌گروهی و برون‌گروهی تبدیل شود: می‌خواهم به چیزی که قبلاً بود برگردم، می‌خواهم آدم‌هایی با ذهنیت مشابه پیدا کنم». در چنین فرمولی،‌ هر کسی که این مأموریت را تهدید کند به برون‌گروه تبدیل می شود. در مقایسه، نوستالژیِ شخصیْ خاص و تاحد‌زیادی غیرسیاسی است و می‌تواند تعصب فرد را از بین ببرد. طی یک تحقیق، وقتی آدم‌ها با آدم چاقی از چیزی لذت می‌بردند و خاطرۀ آن لذت را به یاد می‌آوردند، بعداً این را هم گزارش کردند که در کل نگرش مثبت‌تری به آدم‌های چاق دارند.

«عطر و طعم‌ها برای مدت زیادی معلق می‌ماند، مثل ارواحی که چشم‌انتظارند، منتظر و امیدوار به اینکۀ ‌لحظه‌شان فرابرسد، تا در بحبوحۀ فروپاشی یادآور ما باشند»

برخلاف تلاش‌های جمع‌گرایانه برای بازگشت به عقب، خاطرات شخصی‌مان از چیزهای گذشته ما را به بنیادهای ثابت درونمان وصل می‌کند. نوستالژی، با برانگیختن قوی‌ترین و اساسی‌ترین ویژگی‌هایمان، ما را مهیا می‌کند تا بر موانع غلبه کنیم، با وجود احتمالات ترسناک پافشاری کنیم و فراتر از دانایی‌مان دست به خطر بزنیم. به‌رغم هشدارهای شدید هوفر، لازم نیست خیلی‌هایمان دربارۀ افراط در یاد گذشته‌ها نگران باشیم، چون خودمان به‌نحو شهودی می‌دانیم که چه زمانی باید از آن‌ها فاصله بگیریم.

باچو می‌گوید: «بخش تلخ این موضوع تلخ‌وشیرین، یعنی آن احساس ناراحتی‌ای که وقتی دربارۀ چیزهایی فکر می‌کنید که هرگز نمی‌توان بازپس گرفت، باید آن‌قدری باشد که بتواند شما را از عالم خیال نوستالژیکتان بیرون بکشد». مک‌اندرو موافق است: «اگر به‌قدر کافی به آن خاطره‌ها سر بزنید، احساس گرم خوبی به شما دست می‌دهد که عمل متعادل‌کننده‌ای در خود دارد؛ اما اجازه ندهید شما را در خود فروببرد. قرار نیست آنجا زندگی کنید، بلکه فقط باید به آن سر بزنید».

خود من، دیگر احساس گناه نمی‌کنم که چیزی به تابلوی نوستالژیکم اضافه کنم، چون می‌دانم آنچه شاید به نظر کلیک‌های بدون فکر بیاید، کمکم می‌کند در زمان‌های بلاتکلیفی، ثبات و انگیزه پیدا کنم. با‌این‌حال، احساس می‌کنم باید بیشتر پیش بروم تا مشخص کنم که چیزی جذاب در مقدمات نوستالژیکم وجود دارد. چطور هر کدام از کیک مادلن‌های شخصی‌ام -چه یک حمایل دختر پیشاهنگ باشد، چه عکسی از عید شکرگزاری خانوادگی و چه نسخۀ دهۀ ۱۹۸۰ کندی لند- منعکس‌کنندۀ هدف یا باوری است که انگیزه‌بخش من است؟

به‌جای اینکه اجازه بدهم نوستالژی‌ام فرمان را به دست بگیرد، می‌خواهم بر آن مسلط شوم. مثل پروست، می‌خواهم از آن استفاده کنم تا فرش آب‌روندۀ زندگی‌ام را نجات دهم، نخ‌های اصلی را دستچین کنم، و هنگام ماجراجویی در ناشناخته‌ها از آن‌ها پیروی کنم. به قول پروست:

«عطر و طعم‌ها برای مدت زیادی معلق می‌ماند، مثل ارواحی که چشم‌انتظارند، منتظر و امیدوار به اینکۀ ‌لحظه‌شان فرابرسد، تا در بحبوحۀ فروپاشی یادآور ما باشند... امیدوارم حداقل دوباره بتوانم برایش چای بخواهم و آن را آنجا حاضر بیایم، دست‌نخورده، و در اختیارم، برای روشنگری نهایی‌ام».



پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را الیزابت سوبودا توشته است و در تاریخ ۱۶ ژوئن ۲۰۲۰ با عنوان «The bittersweet madeleine» در وب‌سایت ایان منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۶ شهریور ۱۳۹۹ با عنوان «نوستالژی بیش از آنکه برای گذشته باشد، دربارۀ آینده است» و ترجمهٔ میترا دانشور منتشر شده است.
•• الیزابت سوبودا (Elizabeth Svoboda) نویسنده و خبرنگار حوزۀ علم است. کتاب‌های چه چیزی از آدم قهرمان می‌سازد؟ (What Makes a Hero?) و زندگی قهرمانانه: چگونه از بند گیراترین نسخۀ خود رها شویم؟ (The Life Heroic: How to Unleash Your Most Amazing Self) نوشتۀ اوست. یادداشت سوبودا، با عنوان «آیا هیچ کتابی می‌تواند ما را از تاریکی‌های درونمان نجات دهد؟»، پیش از این، در پروندۀ اختصاصی دوازدهمین فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی منتشر شده است.

[۱] The Baby-Sitters Club
[۲] Remembrance of Things Past
[۳] آزمونی که براساس حدس دربارۀ چیستی یکسری تصاویر مبهم انجام می‌شود [مترجم].
[۴] Man’s Search for Meaning
[۵] Scratches on a Prison Wall