تازهترین حرفهای دنیای علومانسانی از منابع معتبر جهانی مطالبی در حوزههای روانشناسی، اقتصاد، فلسفه، جامعهشناسی، کسبوکار، هنر و . . .
وقتی فرزندمان را از دست میدهیم، زندگی دردناکتر از مرگ میشود
هر کدام از ما در طول زندگی رنجهای بسیاری را از سر میگذرانیم، اما سرنوشت بعضی از انسانها با چنان سختیهای عظیم و تحملناپذیری گره میخورد که گاهی تعجب میکنیم چطور توانستهاند دوام بیاورند. تجربۀ از دست دادن فرزند یکی از این رنجهاست. جیسون گرین، روزنامهنگار آمریکایی، که در اثر حادثهای عجیب دختر دوسالهاش را از دست داد، تلاش کرده است تا سوگِ بیپایانِ او را در قالب یک کتاب به زبان آورد، تا شاید راهی برای تسکین خودش پیدا کند.
الکس ویچل، نیویورک تایمز — تراژدی خدعههای بیشماری در آستین دارد. در تمام طول عمر از این تراژدیها میترسیم، و امید داریم که سر راهمان قرار نگیرد. پس چرا دربارهاش بخوانیم؟ چرا درگیرش شویم؟
چون مردم دنیا به دو دسته تقسیم میشوند. دستۀ اول هرگز تجربۀ یک مرگ تراژیک و نابهنگام را نداشتهاند. دستۀ دوم داشتهاند. و اگر جزو دستۀ دوم باشی، داغش تا ابد میماند. غافلگیر شدهای؛ هیچ ریسمانی نبوده است که به آن چنگ بیاندازی. فقط پیامدهای ماجرا نصیبت شده است.
در ماه می سال ۲۰۱۵، جیسون گرین و همسرش استیسی که ساکن بروکلین بودند، میخواستند استراحتی بکنند. جیسون دختر دوسالهاش گرتا را پیش سوزان، مادر استیسی، بُرد تا آخر هفته را آنجا بماند. سوزان و گرتا عاشق هم بودند و این قرار هیجانزدهشان میکرد. سوزان در آپروستساید زندگی میکرد، نزدیک هتل اسپلاند که یک مجتمع اقامتی مجلّل برای سالمندان است، و در محوطهاش نیمکت گذاشتهاند. یک روز صبح که سوزان و گرتا با هم میدویدند، روی یکی از این نیمکتها نشستند. یک آجرِ لقشده از طبقۀ هشتم سقوط کرد، روی سر گرتا افتاد و بعد به پاهای مادربزرگش خورد. سوزان خوب شد. گرتا جانش را از دست داد.
چقدر بعید! و انگار که آن تراژدیِ کمرشکنِ خانوادگی بس نباشد، ماجرا سوژۀ اخبار هم شد: مهندسی که برای بازرسی ساختمان استخدام شده بود گواهی داده بود که نِمای ساختمان امن است ولی ادارۀ تحقیق شهرداری فهمید که آن بازرس در حقیقت هرگز پا به آنجا نگذاشته بود.
با وجود آنهمه پوشش رسانهای دربارۀ واقعه، اکثر کسانی که میشناختم آن را دنبال نکردند. شاید من به این دلیل خبرش را دنبال کردم که نزدیک اسپلاند (که اکنون تعطیل شده است) زندگی میکنم، و یکبار هم به فکر افتاده بودم که مادرم را آنجا بگذارم.