چرا وقتی به بچه‌هایمان فکر می‌کنیم، ترس سراسر وجودمان را می‌گیرد؟

روزگاری بچه‌ها را می‌ترساندند تا خوب بار بیایند، حالا پدر و مادرها را می‌ترسانند که خوب تربیت کنند

تا ده بیست سال پیش، کاملاً عادی بود که بچه‌ای ۶-۵ ساله، تنها در صف نانوایی ایستاده باشد، یا بدون نظارت پدر و مادر، ساعت‌ها در کوچه و خیابان‌های محله بازی کند. امروز حتی نمی‌توانیم تصور کنیم که بچۀ کوچکی را بفرستیم خرید یا آزاد بگذاریم تا در محله بچرخد. دلیل‌های موجهی هم داریم: بچه‌دزدها، زورگیرها، راننده‌های بی‌ملاحظه، منحرفان و هزاران دستۀ خطرناک دیگر در کمین بچۀ ما نشسته‌اند. اما جامعه‌شناسی که ترس را مطالعه می‌کند، نگاه دیگری دارد.

طرح جلد شمارۀ مۀ ۲۰۱۸ مجلۀ نیویورک تایمز. عکاس: الِک ساث.
طرح جلد شمارۀ مۀ ۲۰۱۸ مجلۀ نیویورک تایمز. عکاس: الِک ساث.


فرانک فوردی، ایان کودکان چه میزانی از ترس، اضطراب و خطر را می‌توانند تحمل کنند؟ تا اواخر قرن نوزدهم میلادی، اکثر مردم تصور می‌کردند که پاسخ این است: خیلی زیاد. خود ارسطو می‌گفت که آموزش‌وپرورش را می‌توان این‌طور تعریف کرد: تعلیم دادن ما برای این که درست بترسیم. عموماً این باور حاکم بود که حس ترس نقش مثبتی در شکل‌گیری شخصیت کودک دارد. اساسی بودن ترس در آموزش‌وپرورش کودکان از سوی انجمن مبلغان کلیسا در ۱۸۱۹ تصریح شده بود، طوری که می‌گفتند «ضروری است کودکان از معلمان مدرسه بترسند». گاهی اوقات گفته می‌شد که تجربۀ ترس برای کودکان در پرورش قوۀ خیال و خلاقیت آنان اساسی است. برای مثال، در ۱۸۴۸، هفته‌نامۀ کریستین رجیستر به والدین توصیه کرده بود «بچه‌ای که هیچ ترسی نداشته باشد هیچ قوۀ خلاقیتی نمی‌تواند داشته باشد: نمی‌تواند هیچ حیرتی، هیچ نشانه‌ای از زندگی، یا هیچ هیبت و حرمتی را احساس کند».

برعکسِ فرهنگ امروزی، که در آن برای هر گروه سنی سرگرمی‌های مخصوص طراحی می‌شود؛ و می‌گویند کلمات نامناسب (یا پرخاش‌های جزئی) آغازگر حملات اضطراب‌اند؛ و تصور بر این است که آخرین حد ترس، یعنی ترسِ جدایی، چنان مخرب است که اگر به درستی مدیریت نشود کل زندگی کودک را به نابودی می‌کشد. ترس‌های کودکی، و ترسیدن از این ترس‌ها، ظاهراً همه‌جایی است: ترس از خفت‌گیری، (ترس از تیراندازی در مکان‌های عمومی را بگذاریم کنار) همین‌طور ترس از جنگ و تصادف به یُمن تلویزیون در همه جا جاری است. اکثر والدین امروزی دیگر بچه‌ها را نمی‌ترسانند، همان‌طور که دیگر کسی بچه‌ها را فلک نمی‌کند یا به یک سال کار سخت در ناکجاآباد نمی‌فرستد، بلکه صرفاً در مقابل حملۀ دنیا احساس درماندگی می‌کنند. ما به شدت با ترس‌های کودکان همساز شده‌ایم، و می‌کوشیم به هر قیمتی از تیزی این ترس‌ها کم کنیم.

ایدۀ در حال رشدِ شکنندگیِ کودکان در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ به موازات ظهور فرهنگ فرزندپروری کودک‌ـ‌محور، به ویژه در طبقۀ متوسط، رشد کرد

گذار از آن نگرش قدیمی به این نگرش جدید را می‌توان در انتهای قرن نوزدهم و علم نوظهور روان‌شناسی ردگیری کرد. احساس ترس که زمانی به خاطرِ سازنده‌بودنش تمجید می‌شد، از سوی روان‌شناس پیشگام آن دوره، گرانویل استنلی هال، برای کودکان مضر اعلام شد و تحت این اتهام قرار گرفت که اثری زیانبار در زندگی کودکان دارد. مطالعات او در دهۀ ۱۸۹۰ لزوم نوعی تغییر مسیر را نشان می‌داد. به جای این که به ترس کودکان به عنوان یک ویژگی عادی زندگی ایشان نگاه شود، و به قول ارسطو به‌عنوان معلم روزگار قلمداد شود، ‌هال استدلال می‌کرد که ترس را باید تهدیدی برای سلامت به حساب آورد. هال دربارۀ خطر «ترس‌های بیمارگونه یا فوبیاها، که اسناد پزشکی موارد زیادی از آن‌ها را ثبت کرده بودند» هشدار داد. هال در کتاب ابعاد زندگی و تربیت کودک۱ (۱۹۲۱) گفت مطالعات او نشان داده که «بسیاری از انواع درماندگی‌ها و حتی ناهنجاری‌های روانی به دلیل ترس‌های نامعقول است». و نکتۀ بعدی: این «ترس‌های نامعقول» اغلب محصول فرزندپروری نامناسب هستند.


دیدگاه‌های هال به‌طور وسیع مورد قبول روان‌شناسان، متخصصان فرزندپروری و آموزگاران قرار گرفت. در مجلۀ مادران سال ۱۹۱۷، یک نویسندۀ ستونِ پاسخ به مخاطبان، درخواست کرد که مسئولان «پا جلو بگذارند و اجازه ندهند ما کودکانمان را به انسان‌هایی تبدیل کنیم که از لحاظ ذهنی ناقص و از لحاظ اخلاقی معیوب هستند». آن نویسندۀ بی‌نام مدعی شد که «ترس نوعی بیماری است و معمولاً به سبب آموزش و برخورد نادرست ایجاد می‌شود».

این ادعا که احساس ترس تهدیدی برای سلامتی کودکان است تا رسیدن به آغاز فاجعۀ جنگ دوم جهانی کماکان شواهد بیشتری پیدا می‌کرد. توصیه‌های فرزندپروری دیگر نقش والدین را این‌طور تعریف می‌کردند که پدر و مادر باید محافظ کودک خود در برابر ترس‌هایش باشند. جان واتسون، بنیان‌گذار روان‌شناسی رفتارگرا، می‌گفت کار اصلی والدین باید جلوگیری از ترس‌ها باشد، چون درمان بعضی از ترس‌ها بی‌نهایت دشوار است.

دستورالعمل فرزندپروری می‌گفت ترس یک عقده و مسئلۀ جدی است و بزرگسالان را موظف به دور نگه‌داشتن کودکان از آن تحت هر شرایطی می‌کرد. برای همین، یک ستونِ پاسخ به مخاطبان در سال ۱۹۳۴ با عنوان «پیروزی بر ترس: روش‌های جدید پرستاری»، به «مادران و پرستاران» اصرار می‌کرد که «از هر عاملی که ایجاد ترس کند بپرهیزند». مادرانی که توان فهمیدن آسیب تحمیلی ترس بر کودکانشان را نداشتند اغلب با هوچی‌گری و لحنی مثلاً اخلاقی محکوم می‌شدند. یک تحلیلگر در ۱۹۲۲ در مجلۀ مکلورز چنین نوشت: «شناخت مادر متوسط امروزی از این دشمنان ذهنی و روحی، این دیوهای روان‌شناختی که برای شکار کودکش کمین کرده‌اند، همانقدر اندک است که که شناخت مادربزرگش از خطر میکروب کم بود». برخی از متخصصان از ناتوانی والدین در مدیریت ترس در کودکانشان نگران بودند، کودکانی که حالا نسبت به قبل بسیار شکننده‌تر تصور می‌شدند.

به تدریج، اتخاذ فنون برگرفته از روان‌شناسی برای مدیریت ترس‌های کودکان مترادف با فرزندپروری مسئولانه شد

ایدۀ در حال رشدِ شکنندگیِ کودکان در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ به موازات ظهور فرهنگ فرزندپروری کودک-‌محور، به ویژه در طبقۀ متوسط، رشد کرد. به والدین و همچنین آموزگاران هشدار داده می‌شد که مسئول حفاظت از کودکان در مقابل چیزهایی هستند که سلامت روانی آنان را تهدید می‌کند. یک مفسرْ والدین را به خاطر اینکه فشار زیادی بر کودکان وارد می‌کنند، نقد می‌کرد و هشدار می‌داد که «در نقاط مختلفی در این مسیر پر از خار که از مهدکودک به دانشگاه می‌رسد، کودکان و نوجوانان زیر این فشارها بالاخره درهم‌ می‌شکنند». تحمیل انضباط و فشار‌ واردکردن والدین مسبب ایجاد ترس و اضطراب در کودکان دانسته می‌شد. به والدین گفته می‌شد که کودکانشان را تأیید کنند، آن‌ها را به جای سرزنش کردن تشویق کنند، و دست از تحمیل این همه فشار بر آن‌ها بردارند.


در دهۀ ۱۹۳۰ خواستِ محافظت از کودکان در مقابل ترس از سوی آموزگاران نیز پذیرفته شد. چنان که یک معلم در مجلۀ آموزش‌وپرورش در ۱۹۳۹ نوشت: «بسیاری از دختران و پسران از ترس رنج می‌کشند» و «من شرمسارم از این که بگویم مدرسه اغلب این موقعیت را بدتر هم می‌کند». دیگران می‌گفتند که مشق و امتحان ممکن است کودکان را تحت فشار و استرس بی‌دلیل قرار دهد. مکرراً ادعا می‌شد که مشق نوشتن موجب «کج‌شدن ستون فقرات، هراس‌های شبانه و حملات عصبی در کودکان» می‌شود. در واکنش به این گفته‌ها، مدارس دولتی در نیویورک مشق نوشتن را تا کلاس چهارم ممنوع کردند، و در سن دیگو تا کلاس هشتم.

در ابتدا، فقط اقلیتی از والدینِ عمدتاً متعلق به طبقۀ متوسط بودند که به خواستِ کاهش انضباط و قوت قلب‌دادنِ دائمی به کودکان پاسخ مثبت دادند. اما به تدریج، اتخاذ فنون برگرفته از روان‌شناسی برای مدیریت ترس‌های کودکان مترادف با فرزندپروری مسئولانه شد.

به رغم ترس از ترس، تا دهه‌ها اکثر افراد باور داشتند که مقدار کمی ناملایمت می‌تواند انعطاف‌پذیری را تقویت کند. متخصصان می‌گفتند کودکانی که از فجایع جان سالم به در برده‌اند انسان‌های انعطاف‌پذیرتری هستند، به‌ویژه اگر خانواده‌شان منبع حمایت عاطفی بوده باشد. اما در میانۀ دهۀ ۱۹۷۰ این لحن رفته‌رفته شروع به تغییر کرد: پژوهشگران شروع به موشکافی دقیق‌تر در موضوع کردند، میزان انعطاف‌پذیری کودکان را زیر سؤال بردند و به جای آن بر آسیب‌پذیری آنان انگشت تأکید گذاشتند. در دهۀ ۱۹۸۰، اصطلاح «کودک آسیب‌پذیر» کاربرد عام پیدا کرد؛ دیگر آن را فقط یک مشکل خاص و منحصر در بعضی از کودکان نمی‌دیدند، بلکه یک وضعیت وجودی در همۀ کودکان دانسته می‌شد.

باور به این که کودکان با آسیب‌پذیری‌شان تعریف می‌شوند موجب تقویت گرایشی شدید به بزرگ‌نمایی تهدیدهای روبه‌روی آنان شده است

بررسی ورود اصطلاح «کودک آسیب‌پذیر» به زبان روزمره خالی از فایده نیست. جستجویی در پایگاه داده نکسیس تنها نُه مورد اشاره به این اصطلاح را در دهۀ ۱۹۷۰ نشان می‌دهد. اولین کاربرد ثبت‌شدۀ آن در ۱۹ نوامبر ۱۹۷۲ در نیویورک تایمز است، که در آنجا از این اصطلاح برای اشاره به کودکان آسیب‌پذیر نسبت به «خطرهای ذهنی و عاطفی» استفاده شده است. در دهۀ ۱۹۸۰، اشاره به «کودک آسیب‌پذیر» به ۱۴۱ مورد افزایش می‌یابد؛ در دهۀ ۱۹۹۰ به ۳۲۶۶ مورد. اما در اولین دهۀ قرن ۲۱، اشاره‌ها به این اصطلاح به صورت انفجاری به ۳۳۵۶۶ مورد می‌رسد. فقط در سال ۲۰۱۶ -آخرین سالی که اطلاعاتش را کامل کرده‌ایم- ۱۷۷۸۱ بار به اصطلاح «کودک آسیب‌پذیر» اشاره شده است.

مطالعه‌ای روی این مفهوم نشان می‌دهد که در اکثر این نوشته‌ها، با آسیب‌پذیری کودک به‌عنوان یکی از ویژگی‌های نسبتاً بدیهی کودکی برخورد می‌شود؛ یعنی ایدۀ مفروضی است که به‌ندرت کسی روی آن دقت می‌کند؛ فرد فردِ کودکان بنا به تعریف آسیب‌پذیر لحاظ می‌شوند، هم از حیث جسمانی و هم از حیث سایر نابالغی‌های متصور. به‌علاوه، این حالت آسیب‌پذیری یک ویژگی ذاتی معرفی می‌شود.

باور به این که کودکان با آسیب‌پذیری‌شان تعریف می‌شوند موجب تقویت گرایشی شدید به بزرگ‌نمایی تهدیدهای روبه‌روی آنان شده است. آنچه من «بیماری‌سازی از کودکی» می‌نامم منطق درونی خودش را به دست آورده است. اهمیت این روند، در آثار نیک هسلم، روان‌شناس در دانشگاه ملبورن، مورد تأکید قرار گرفته است. او گزارش می‌کند که از دهۀ ۱۹۸۰ به بعد، اصطلاحات کلیدی مورد استفادۀ روان‌شناسان اجتماعی مانند «سوءاستفاده»، «قلدربازی» و «تروما» در مورد طیف فزاینده‌ای از تجربیات به کار رفته‌اند. به‌ویژه، این اصطلاحات به نحوی فزاینده در مورد موقعیت‌هایی به کار رفته‌اند که در گذشته صرفاً ناخوشایند تفسیر می‌شدند، نه سازندۀ تروما.

این دیدگاه جدید روند جاری را که تقریباً همۀ ابعاد کودکی را از عینک ترس می‌بیند منعکس می‌کند. اما این ترس‌ها به ندرت مستقیماً از تجربۀ خود کودکان پدید می‌آیند. آنچه در روایت قرن بیست‌ویکمیِ ترس مورد تأکید قرار می‌گیرد دیگر آن نگرانی‌های سنتی کودکان، مانند ترس از تاریکی یا ترس از ترک والدین نیست. به‌جای‌آن، این ترس‌های کودکان به واسطۀ تخیل بزرگسالان شناسایی می‌شوند و اغلب اضطرابی را بیان می‌کنند که در ذهن والدین کمین کرده است. ترس از داشتن شخصیتی شکننده، ترس از شکست، ترس از عزت نفس پایین، ترس از پایین‌تر از استاندارد بودن، ترس از آثار مخرب امتحان‌ها بر سلامت روان دانش‌آموزان، ترس از رقابت و ورزش‌های رقابتی و ترس از انضباط، همه مضمون‌های تکرارشونده در بحث‌های مربوط به آموزش‌وپرورش هستند. اغلب شبح این ترس‌ها بزرگ‌نمایی می‌شود، و اضطراب‌های مربوط به کودک شکننده راه مستقل خودشان را می‌روند.

والدینی که دهه‌ها به آن‌ها توصیه می‌شد برای کودکانشان سپری در مقابل ترس باشند، امروز متهم به این هستند که مسئول ترسیدن کودکانشان هم هستند

با این حساب، آیا کودکان نسبت به قبل ترسوتر شده‌اند؟ متأسفانه این پرسشی نیست که بشود با دقت علمی بدان پاسخ داد. ولی مشهود است که امروزه سخن از ترس و آسیب‌پذیری بسیار بیشتر از زمان‌های قدیم بیان و با کودکی همراه می‌شود. ترس‌های کودکان و ترس بزرگسالان برای کودکانشان اغلب با هم مترادف گرفته می‌شود و بیشتر از هر وقت دیگری در گذشته دربارۀ این‌جور مسائل فکر می‌کنیم. در واقع، الان نوشته‌هایی واقعی داریم که ترس‌های والدین را به خاطر این که کودکانشان را ترسو بار می‌آورد، سرزنش می‌کنند. والدینی که دهه‌ها به آن‌ها توصیه می‌شد برای کودکانشان سپری در مقابل ترس باشند، امروز متهم به این هستند که مسئول ترسیدن کودکانشان هم هستند.

«والدین هلیکوپتریِ» ترسو اغلب به دلیل جلوگیری از رشد سالم کودکشان نقد می‌شوند. مطالعه‌ای که در مجلۀ دیپلوپمنت سایکولوژی در ژوئن امسال منتشر شده چنین نتیجه می‌گیرد که «کودکِ دارای والدین بسیار کنترلگر ممکن است کمتر بتواند مقتضیات چالش‌برانگیز ورود به محیط مدرسه را مدیریت کند». دیگران می‌گویند والدین هلیکوپتری «نیاز روان‌شناختی مبنایی کودک به خودمختاری و توانش» را عقیم می‌گذارند. بعضی‌ها آن قدر پیش رفته‌اند که بحران سلامت روان در کالج‌ها و دانشگاه‌ها را به گردن نسلی از والدین که «پُر از ترس» بودند می‌اندازند.

منتقدانِ فرزندپروریِ هلیکوپتری توجه کافی به فشارهای فرهنگی قدرتمندی ندارند که بسیاری از پدرها و مادرها را به اتخاذ این روال وادار می‌کنند. به جای بمباران والدین با جریان دائم هشدار و نصیحت، این به‌اصطلاح متخصصان باید کمی آسان بگیرند، و بر روی پیامدهای ناخوشایند نصیحت‌های متضادشان فکر کنند. دنیای کودکی جای بسیار بهتری بود اگر جامعه یاد می‌گرفت که به والدین اعتماد کند، و تلاش برای این که این قدر آن‌ها را بترساند متوقف می‌کرد.


Frank Furedi
Frank Furedi




پی‌نوشت‌ها:

[۱] Aspects of Child Life and Education