چرا پشیمانی عنصری اساسی برای زندگی است؟

ریشه‌ها و علت‌های گریز از پشیمانی و انکار شکست

نویسنده:کارینا چوکانو ترجمۀ: مجتبی هاتف مرجع: aeon

بسیار می‌شنویم که گذشته را رها کن: «گذشته‌ها گذشته»؛ «همینه که هست»؛ «آب رفته به جوی باز نمی‌گردد»؛ بهترین کار این است که با گذشته، رفتاری مثل یک گنجۀ لبریز داشته باشیم: درش را ببند و به حال خودش رها کن. کارینا چوکانو می‌گوید در در فرهنگ ما پشیمانی نشانۀ ضعف و شکست است و مردم احساس می‌کنند که برای ماندن در میدان بازی، باید پشیمانی را انکار کنند. اما ریشۀ این انکار گذشته چیست؟

از دید خردگرایان، پشیمانی، مثل پذیرش این احتمال هولناک است که شکست به‌اندازۀ واژگون‌شدن لیوان آب آسان است.
از دید خردگرایان، پشیمانی، مثل پذیرش این احتمال هولناک است که شکست به‌اندازۀ واژگون‌شدن لیوان آب آسان است.

کارینا چوکانو، ایان — من به‌خاطر همه‌چیز پشیمان می‌شوم: تصمیماتی که در دهه‌های گذشته گرفته‌ام، حرف‌های گفته و ناگفته‌ام، فرصت‌های ازدست‌داده و نداده‌ام، خریدهای جدید و نخریدن‌ها و پس‌دادن‌هایم. همۀ این‌ها را در ذهن خود زیرورو می‌کنم و به‌دنبال سرنخ می‌گردم برای چیزی که درباره‌اش مطمئن نیستم. تنها چیزی که می‌دانم این است که کمتر پیش می‌آید که کارهای کرده و نکرده‌ام را بازبینی نکنم. این دقیقاً روش من در بررسی تجربه‌هاست: همراه با شکاکیت و با نگاه به گذشته. احساس می‌کنم مسافر زمانم، با این تفاوت که به‌جای بازگشت به دوران رم باستان یا انقلاب فرانسه، بارها و بارها به دوراهی‌های سرنوشت‌ساز یا نه‌چندان سرنوشت‌ساز در جادۀ زندگی خودم برمی‌گردم. برخی از مردم این کار را شلاق‌زدن به خود می‌دانند؛ اما من آن را تلاشی مادام‌العمر برای آشتی‌دادن ممکن با واقعیت می‌شمارم. این یعنی شناخت خودِ واقعی‌ام. گذشته از این‌ها، ما با تصمیماتمان تعریف می‌شویم.

وقتی شش سالم بود، اسباب‌بازی نوِ یکی از دوستان را خراب کردم. او درواقع دوست من نبود؛ بلکه مادرم با مادرش دوست بود و من او را زیاد نمی‌شناختم. کمی از من بزرگ‌تر بود، شاید هفت یا هشت‌ساله و گوشه‌گیر و ترسناک به نظرم می‌رسید. او در خانه‌ای مدرن و بزرگ زندگی می‌کرد که از شیشه و بتون ساخته شده بود و بیرون از آن، پلکانی بود که به بالکنی مشرف به یک تراس و استخر منتهی می‌شد. ما از حومۀ نیوجرسی برای مسافرت، به شهر لیما پایتخت کشور پرو رفته بودیم که زادگاه پدر و مادرم است. محیط آنجا برایم نامأنوس بود و احساس خجالت، ناراحتی و غربت می‌کردم. یک‌لحظه از بچه‌های دیگر جدا شدم و به طرف بالکن رفتم. می‌خواستم با اسباب‌بازی‌ای که پسرک چند روز پیش به‌عنوان هدیۀ کریسمس گرفته بود، تنها باشم. تنها که شدم، ناگهان خواستم اسباب‌بازی را روی نردۀ بالکن طوری بگذارم که متعادل بماند. موقعی که این ایده را در ذهن می‌پروراندم، می‌دانستم که ریسکش بر پاداش نامعلومش می‌چربد و از این کار پشیمان خواهم شد. هنوز در این افکار بودم که دیدم اسباب‌بازی در هوا چرخید و با صدای ناخوشایندی به زمین افتاد؛ اما نشکست. وقتی آن را برداشتم، مثل جغجغه صدا می‌کرد. دکمه‌ها حرکت می‌کردند؛ ولی هیچ خطی روی صفحه‌نمایش ظاهر نمی‌شد. اسباب‌بازی را بااحتیاط روی یک صندلی در آن نزدیکی گذاشتم. سپس به سراغ مادرم رفتم و گفتم که سرم درد می‌کند و می‌خواهم به خانه بروم.

به‌نظر من، ندامت واکنش مناسب‌تری به خراب‌کردن هدیه‌ای بود که میزبان کم‌سن‌وسالِ من از بابانوئل گرفته بود؛ اما این کار مستلزم برانگیخته‌شدن درجه‌ای از همدردی بود که متأسفانه باید اعتراف کنم که چنین حسی نسبت به او نداشتم. در اعماق وجودم این خویشتن‌داریِ خون‌سردانه را بی‌تفاوتیِ مغرورانه یا تحقیر آشکار تفسیر می‌کردم. من با به‌نمایش‌گذاشتن طغیانگریِ کوچکم، فقط موفق شدم بدترین ترس‌هایم را دربارۀ خودم آشکار کنم. من با نااطمینانی و ازخودبیگانگیِ ناگهانی‌ام، خود را به شخصی بدل کرده بودم که تصور می‌کردم او از من در ذهن دارد: شخصی عجیب و غیرعادی که اسباب‌بازی جدیدش را شکسته است. من مطمئن شده بودم که او برای همیشه مرا اینگونه به یاد خواهد آورد.

در فرهنگ آمریکایی، پشیمانی امری بسیار نکوهیده است. پشیمانی را زیاده‌روی و نامعقول می‌دانند؛ چون احساسی «بی‌فایده» است. ما احساسات سودگرایانه۱ را ترجیح می‌دهیم، احساساتی که می‌توان از آن‌ها به‌عنوان ماشین‌هایی برای گشتار۲ و بندش۳ استفاده کرد. ظاهراً در این نکته اتفاق‌نظر داریم که «ساکن بودن»، ما را